یک هفته پیش پایان نامه ات را تحویل دادی و خوشحال و خسته به این فکر میکردی که نیاز به سفر داری. گفتم کاملاً طبیعی است و باید کمی به خودت استراحت بدهی و کمی سر به سرت گذاشتم و اقرار کردم چقدر در حال حاضر بهت حسادت میکنم؛ به این که به زودی فارغ التحصیل خواهی بود و خلاص! چه میدانستم طور دیگری قرار است خلاص شوی!

همیشه در نگاهت شور زندگی بود: ساختن، طراحی کردن، نوشتن، رفتن، آمدن، گفتگو با این و آن برای بهتر کردن شرایط تحصیلی دانشجوها و هزاران چیز دیگر.
یادم هست دو سه سال پیش به خاطر طراحی یک نشریهء الکترونیکی برای دانشگاهمان چقدر با هم حرف میزدیم و چقدر ایده و فکر داشتیم تا چطور باشد و چطور نباشد و چقدر مانع تراشی کردن برایمان تا آخر سر عطایش را به لقایش بخشیدیم و ترجیح دادیم ملاقاتهایمان از آن روز به بعد فقط برای گپ و گفت باشد و بس.

همان موقع بود، همان مانع تراشی ها و اعصاب خورد شدن ها که آخر سر من را به فکر رفتن از این شهر انداخت و تو میگفتی "فکر خوبی است ولی قبل از عملی کردن تصمیمت بیشتر درباره اش مطالعه کن!" که نکردم و آخرش دوباره سر از اینجا در آوردم و تو میخندیدی و سر به سرم میگذاشتی که "برای برگشتنت به این شهر، نیاز به دو چشم زیبا داشتی، که آخر کار پیداشان کردی"!
خوب یادم هست که این آخرین بار بود که خنده ات را دیدم... چشمهایت خسته بودند ولی لبهات میخندیدند. بهم گفتی که دوشنبه باید برای جشن فارغ التحصیلی ات حتماً حاضر باشم و صاحب آن دو تا چشم را هم با خودم بیاورم. گفتم که روز بعدش امتحان دارم ولی حتماً یک سر خواهم آمد و به سلامتی ات خواهم نوشید.

چه میدانستیم، من و تو، که یک هفته مانده به آن دوشنبه، به این شکل می روی؟
گفته بودی خسته ای، که به سفر نیاز داری... ولی آخر لامصب، به این سفر بی برگشت چه نیازی بود رفیق؟