Is This The World We Created*

سوپرمارکت پره از آدمایی که اومدند واسه خرید آخر هفته. تو قفسه ها دنبال روغن زیتون مورد علاقه‌ام می گردم. صدای زنی رو از پشت سرم می‌شنوم: "اون یکی رو بردار!" فکر می‌کنم با من داره حرف می‌زنه. برمی‌گردم و آروم از زیر لبهء کلاهم نگاهی بهش می‌اندازم. تنها نیست. مردی سیه چرده با لباسهایی نسبتاً کهنه و رنگ و رو رفته کنارش ایستاده. هر دو پشت به من و روبه‌روی فریزرها هستند. توی دست‌های مرد بستهء سیب زمینی یخ زده رو می‌بینم. مرد زیر لب غرغر می‌کنه و می‌گه: "چرا؟ چه فرقی دارند مگه؟" زن آروم می‌گه: "اون یکی هفت سنت ارزون تره... بد نیست یه کم به فکر خرج و مخارجمون هم باشیم. چیزی به کریسمس نمونده!"

برمی‌گردم سمت قفسه‌های روغن زیتون و با خودم فکر می‌کنم هفت سنت هم به هر حال مهمه.
روغن زیتونی که می‌خوام رو پیدا می‌کنم و برش می‌دارم و می‌گذارمش توی چرخ دستی‌ام و می‌رم سمت صندوق. آدمهای زیادی تو صف ایستادند. جلوی من مردی ایستاده و روزنامهء ورزشی می‌خونه. ناخودآگاه توجهم جلب می‌شه به عکس دیوید بکهام و این خبر که امروز بکهام اومده به میلان تا از سال میلادی بعد با آث‌میلان بازی کنه. لبخندی می‌زنم... هرچند خیلی بادوام نیست؛ تیتر ستون کناری صفحه برق از چشمهام می‌پرونه:
" ۷۰۰۰ یورو بهای سوییت محل اقامت دیوید بکهام و ویکتوریا"!

هفت سنت؛ و...
 هفت هزار یورو!

* نام یکی از آهنگهای گروه Queen

نوستالژی ۱۲

قدیما انقدر ننر و لوس نبودیم رفیق!
همه چیز هم انقدر "یه بار مصرف" نشده بود!
یادته اون موقع ها "کانادا درای" می‌خوردیم و به هیچ جاییمون هم نبود که از این شیشه چندصد نفر هم قبلاً نوشابه خورده‌اند؟ 

مطالعه می‌کنیم ۲۱

آن پرده بدجوری مرا به هم ریخت. تازه فهمیدم لبحند پیروزمندانهء کسانی که ملاقات حضوری داشتند برای چه بود. به خودم دشنام دادم که چرا از قاضی درخواست ملاقات حضوری نکرده بودم. فکر می‌کردم من تحمل این گونه محو شدن تو را نخواهم داشت. به مسوولان التماس کردم که باید ملاقات ما حضوری باشد و آنان می‌گفتند باید از قبل از قاضی تقاضا می‌کردید.
آن قدر اصرار کردم تا مجبور شدند نامه مربوط به ملاقات را آوردند و نشان دادند. رویش نوشته شده بود: "ملاقات کابینی!" و دوباره زمان دور دیگری از ملاقات های کابینی به سر آمد و بار دیگر آن پردهء زشت و وحشتناک انسان‌هایی را  محو کرد.
بی تاب بودم. دخترک جوان می‌خواست مرا آرام کند، گفت: "شاید این بار نوبت شما باشد!"
باز هم نوبت ما نبود. اما این بار متوجه موضوع دیگری شدم. تازه فهمیدم که آن پرده وحشتناک که پایین می‌آید، چه شوقی در چشمان کسانی که منتظر هستند، موج می‌زند. شوق این که این بار نوبت آنان است.

نمی‌دانی چه صحنهء عجیبی بود:
پرده پس از چند دقیقه به همان آرامی بالا رفت. از آن طرف شیشه، سرهایی خم شدند و چشمانی به جستجوی عزیزان خود دویدند. این طرف، عده‌ای با دیدن عزیزانشان از جای برجهیدند و به طرف کابین‌‌ها دویدند. ملاقات کننده های دور قبل که چند دقیقه پیش‌تر، آن پردهء وحشتناک، عزیزشان را از جلوی چشم‌شان محو کرده بود، هنوز مسخ شده در فضای کابین ایستاده بودند. ملاقات کننده‌های جدید با فشار تنه، قبلی‌ها را از کابین بیرون می‌راندند و آنان قبل از این که لَخت و سنگین دور شوند، نگاهی با حسرت به آن سوی شیشه و به جای خالی عزیزشان که حالا غریبه‌ای با صورت خندان پر کرده بود، می‌انداختند.

-----------

شنبه‌های راه راه و ثانیه‌های سربی - لیلی فرهادپور - انتشارات روشنگران و مطالعات زنان - ۲۰۰۰ تومان

مخلص محافظه کار درون هم هستیم!

آره آقاجون اصلاً نرفتم... حالا چی می‌خوای بگی؟
آره؛ تک و تنها موندم تو خونه و نشستم به گوش دادن به نی‌نوای علیزاده و سمفونی‌های امین‌الله حسین و بعضی از کارهای پیمان یزدانیان و بیژن و منیژه‌ء دهلوی! مشکلی هست؟ آره اصلاً محافظه کار درون انقدر هی گیر داد که باعث شد بمونم خونه و به کارهای خودم برسم؟
که چی بشه؟ برم و ۱۲ یورو بدم و تو لژ طبقهء سوم سالن تئاتر بشینم و از گرما خفه بشم و پرپر بزنم و یه موزیکال ببینم؟ اونم چی؟ موزیکال! اپراش رو به زور تحمل می‌کنم چه برسه به تئاتر موزیکال!!
اصلاً هم غلط کردم که گفتم من آدم این حرفها هستم. خوب شد؟ اصلاً بیجا کردم که گفتم من تنها هم می‌تونم برم اینور و اونور! خوبه؟
نیستم آقاجون! باز اگر یه کنسرت درست و حسابی بود یه چیزی. دست کم چهار تا آشنا رو می‌شد بهشون گیر داد و رفت و شاید بعدش هم رفت توی یه بار و یه آبجویی چیزی زد و بحثی کرد و از مصاحبت با دو تا آدم چیز فهم لذت برد... حالا الان من برم چه اتفاقی میافته؟ هیچی! تئاتر که تموم می‌شه باهاس شال و کلاه کنم و بزنم بیرون و تنهایی تو مه قدم بزنم و بیام خونه و تو سکوت کر کنندهء اینجا بگیرم کپه کنم تا فردا که قراره روز دیگری باشه.

نیستم اهلش... خوبه؟ آدم تو تنهایی درصد محافظه کاری‌اش انگار بالاتر می‌ره. وقتی با دوستی هستی که حرفت رو می‌فهمه و پایهء همه جور خل بازی‌یی هست، دیگه محافظه کاری، خود به خود می‌ره کنار! مگه نه؟
پس بذار بمونم خونه و عین آدم بشینم به رسیدگی به کارهای عقب افتاده‌ام. به اندازهء کافی تو ایران خوش گذشت. به اندازهء کافی هم کنسرت رفتم، هم تئاتر و سینما و گالری و نمایشگاه و کافه و مسافرت های رنگارنگ. همیشه قرار نیست به آدم خوش بگذره. کارای ناتمام زیادی دارم که نمی‌گذارند از کارهای جنبی لذت ببرم. باید زودتر بهشون برسم. حالا اگر زودتر تموم نشدند، خیلی هم مهم نیست، ولی دستِ کم می‌تونم بهشون بپردازم تا کمتر درگیر حس های بد جور واجور بشم. مگه نه؟

----------

پی نوشت کاملاً بی‌ربط: اندرونی به روز شد. شازده از سفر فرنگ نوشته!

خیال...

جزایر و اقیانوس ها را درمی‌نوردم
کنار تو می‌نشینم
بر مویت دست می‌کشم
با تو سخن می‌گویم
و برمی‌گردم
بی آنکه مرا دیده باشی

                             حیرت مکن که پنجره باز است و
                                                                        عروسکهایت می‌خندند.

--------
محمد شمس لنگرودی

و اینک من و این آسمان همیشه گرفته!

نشسته بود و می‌نوشت. صدای جیرجیرک هایی که بروی تلفن همراهش گذاشته بود او را از دنیای خیالی‌اش بیرون کشید. پیام کوتاه را خواند: "به ماه نگاه می‌کنم و به این می‌اندیشم که عاشقم هم ‌اکنون به ماه می‌نگرد و دلخوشم به این خیال."

رفت کنار پنجره و کرکره را کنار داد و به بیرون خیره ‌شد. باران را هیچگاه تا این اندازه منزجر کننده نیافته بود. برگشت و دوباره پشت میز نشست. دوست داشت جوابی بدهد اما امکانش را نداشت. ماه را هم نمی‌توانست ببیند؛
قاب عکس را از روی میز برداشت و به عکس دلدارش خیره شد و با خود زمزمه کرد  "ماه به این زیبایی نیست."

صدهزار کفش...

پدربزرگ روی مبل نشسته؛ تلویزیون داره صحنهء پرتاب کفش های خبرنگار عصبانی به سمت بوش رو نشون می‌ده. سرم رو تکون می‌دم و با اینکه کلاً از بوش خوشم نمیاد می‌گم:‌ "این رفتار اصلاً انسانی نیست."
پدربزرگ خیره شده به استکان چایش. می‌گه:‌ " از کدوم رفتار حرف می‌زنی؟"
با خواب آلودگی می‌شینم روی مبل و می‌گم: "همین دیگه... نگاه کنین به این وحشی‌گری!"
پدربزرگ بدون اینکه چشم از استکان چای برداره می‌پرسه:‌ "بازم می‌گم... کدوم وحشی‌گری؟"
حوصله‌م سر می‌ره و می‌گم: "آقاجون مگه نمی‌بینین این مرتیکه چکار کرد؟"
پدربزرگ آروم لبخند می‌زنه و باز هم بدون اینکه چشم از استکان برداره می‌گه: "کدوم مرتیکه؟"
آهی از سر کلافگی می‌کشم و می‌گم:‌ "اصلاً بی‌خیال. یارو کفشش رو توی یه جلسهء مهم و رسمی در میاره و پرت می‌کنه به رییس جمهور یه مملکت و شما ازش طرفداری می‌کنین یا می‌خواین ندیده بگیرینش... نمی‌فهمم والله!"
پدربزرگ استکان رو می‌گذاره روی میز و بهم خیره می‌شه و می‌گه: "من از کسی طرفداری نکردم."
می‌پرسم: "پس این همه سین جیم و کدوم مرتیکه و این حرفها چیه؟"
پدربزرگ لبخندی می‌زنه و می‌گه: "گفتی رفتار انسانی نیست، گفتی وحشی گری، گفتی مرتیکه... منم پرسیدم کدومشون رو می‌گی؟ بوش رفتار انسانی داشته؟ بوش وحشی گری نکرده؟"
خیره شده بهم و من هم نمی‌دونم چی می‌تونم بهش بگم.
ادامه می‌ده: "این فقط یک لحظه از عصبانیت یک آدم توی یه شرایط خاص و ویژه بود. فکرش رو بکن همین هایی که دم از دموکراسی و مردمی بودن و انسانیت می‌زنند چقدر آدم رو همین بغل گوش خودمون تو عراق و افغانستان کشتند! اگر عزیزان تو هم توی بمبارون ها کشته می‌شدند تو می‌تونستی راحت توی کنفرانس خبریِ این مردک بشینی و لبخند مسخره‌ش رو تحمل کنی و بشنوی که می‌گه نیروهای ما تا سه سال دیگه همچنان تو خاک شما باقی می‌مونند تا پدرتون رو در بیارن؟"
سرم رو می‌اندازم پایین. نمی‌دونم چی بگم. پدر بزرگ سرش رو تکون می‌ده و می‌گه: " من از اون خبرنگاره طرفداری نمی‌کنم؛ کار اون هم کار اخلاقی‌یی نبوده اما در برابر جنایت‌هایی که اون دروغگوی ابله انجام داده هیچی نیست... صد هزارتا از این کفش ها هم پرتاب می‌شدند باز هم کم بود."

فیلم پرتاب کفش خبرنگار عصبانی به سمت بوش

لینک های هفته ۶

از اونجایی که اینجا جمعه های ما تبدیل به یکشنبه شدند، ما یکشنبه هایمان را نیز تبدیل به جمعه می‌کنیم و زین پس کتابخوانی ها رو (در صورت کتابخوان بودن در هفته!) روز جمعه، و اگر لینک بازیِ هفتگی بود روز یکشنبه می‌گذارمشون اینجا. پس لینک های این هفته:

خداداد، کلینتون و قاسم لوینسکی          
خودم این یادداشت خان داداشمون رو خیلی دوست داشتم. البته باز این خان داداش ما رو آورده به ادامهء مطلب و خلاصه نصف مطلب تو صفحهء اصلی وبلاگش هست و بقیه‌اش تو ادامهء مطلبه که من نمی‌دونم به چه زبونی باید ازش خواست تا این کار رو نکنه تا وقتی لینک می‌دیم مطلبش نصفه نیمه نشه. خلاصه تو اصل مطلبش یه چیزایی نوشته و از خوانندگانش خواسته نظرشون رو بدن که خب با توجه به اینکه شما نمی‌تونید اصل مطلب رو بخونید (به دلیل وجود همون ادامه مطلب کذایی و اعصاب خوردکن!)، بهتون پیشنهاد می‌کنم به صفحهء اول هم یه سری بزنید و ببینید راجع به چه چیزی ازتون نظر خواسته و دست به دامنش بشید تا از این قرتی بازی های ادامه مطلبی در نیاره!

هزار درنای کاغذی           
این یادداشت به نظر میومد قدیمی شده باشه ولی اینطور نیست. تو پی نوشت یکی از پست های قبلی‌ام هم بهش لینک داده بودم ولی اینطور که آرتمیس می‌گه هنوز درناها به هزارتا نرسیدند. بد نیست سری بزنید و یه درنای کوچولوی کاغذی بسازید... باور کنید اگر مثل من دست و پا چلفتی نباشید البته، خیلی وقتتون رو نمی‌گیره.

من با تو هستم            
بی حرف پیش اگر حس می‌کنید ترک کردن سیگار احتیاج به حمایت داره و باید کسی که سیگار یا هر چیز دیگه‌ای رو ترک می‌کنه تشویق کرد یه سر به اینجا بزنید و هی دست بزنید و تشویق کنید. به هر حال فقط که نباید نوشته‌های یه وبلاگ رو خوند و از کنارش بی تفاوت رد شد!

چوبها             
نمایشگاه رضا کیانیان عزیز رو نرفتم و کلی هم حسادت کردم به همهء اونهایی که رفتند. این نوشتهء نبلوفر به نظرم خیلی زیبا و جذاب اومد. یه جورایی حس کردم دارم نمایشگاه رو می‌بینم. بعد از مدتها تونستم یه یادداشت رو با ارامش و بدون عجله بخونم... آخه مدتهاست که "تندی" تو لا به لای زندگی خیلی‌هامون رخنه کرده و خودمون خبر نداریم چقدر داریم می‌دویم.

نشاید که نامت نهند ...               
ایران که بودم همیشه می‌خواستم در این رابطه چیزی بنویسم. هر بار که روزنامه می‌خریدم مجله‌های زرد این ریختی کلاً روی نرو بودند. از اونایی که عکس فلان هنرپیشه و فلان فوتبالیت روشون بود بگیرید تا اونایی که از عکس بچه ها استفادهء ابزاری می‌کردند. اینجا توی اروپا اگر همچین مجله‌ای رو کسی چاپ کنه سر سه ثانیه دودمانش رو به باد می‌دن. نمی‌خوام بگم اینجا همه چیزش خوبه ... ولی به نظرم این مسالهء استفاده از عکس بچه ها به شدت تو ایران زننده و همراه با بی‌توجیه. هادی مطلب خوبی نوشته که به نظرم باید خونده بشه و راجع بهش بحث و تبادل نظر بشه. شاید بد نباشه یکی دو روزی وبلاگش رو به روز نکنه تا بیشتر خونده بشه. (این آقا هادی یه جورایی ورژن تحت ویندوز خودِ من به حساب می‌آد از لحاظ تعداد پست در هفته!!)

وحشت...

نی دونم چرا، ولی این حس تازه ای که بهم حمله کرده داره اذیتم می‌کنه. حس مرگ.. حس وداع... حس اینکه کسی آگاهانه از زندگی خداحافظی کنه.
دیشب زمزمه هاش رو قبل از اینکه بخوابم حس کرده بودم؛ گذاشتمش به حساب خستگی و کلافگی...
امروز که از خرید برمی‌گشتم، موسیقی بی کلامی از ترانهء زمین ِ مالر همراهی‌م می‌کرد. اسم قطعه؟ وداع... و جایی هست توی این موسیقی که انگار قهرمان داستانش رو به تصویر می‌کشه که دیگه نمی‌تونه به حرکتِ آروم و تلاش مذبوحانه‌ش برای جلو رفتن ادامه بده و خورد می‌شه؛ میافته زمین؛ می‌شکنه... رسیدم خونه و بدون اینکه لباسم رو در بیارم نشستم روی مبل و هی اون ۵۰ ثانیهء لعنتی رو گوش کردم و گوش کردم و گوش کردم... تا جایی که واقعاً قهرمان مُرد....

دوست داشتم به زندگی نرمال برگردم؛ کار، زندگی، برنامه... بریزم ... بپاشم ... بسازم...!

تلویزیون رو روشن کردم. کانال های سینمای ماهواراه رو دوره کردم و ... چی می‌دیدیم؟ یکی از بهترین فیلمهایی که تو زندگی‌م تا حالا دیدم... Les Invasions Barbares... یه شاهکار که اونقدرها که باید شناخته نشده. داستان؟ مردی پنجاه و چند ساله که داره می‌میره و... هرچند توی این داستان موضوع وداع و خداحافظی از زندگی، موضوع اصلی نیست، ولی انگار یه جایی رو دوباره ته ذهنم قلقلک داد....

این ترس از خداحافظی و وداع از زندگی نیست... یه حس ترسناکه از چیزی که گاهی اوقات حس می‌کنی و به سراغت میاد و شاید بعد از مدتی، کوتاه یا بلند، بفهمی چرا اون شب خاص این حس به سراغت اومده.
خیلی هولنک تر از اونیه که بشه توصیفش کرد ولی باید ثبتش کنم تا یادم بمونه این همه وحشت رو...
 وحشتی که از خداحافظی و وداع و مرگ نیست... وحشت از چیزیه که احتمالاً به وقوع خواهد پیوست و من زمزمه‌هاش رو الان دارم تو درون خودم می‌شنوم و سعی می‌کنم بی‌خیالشون باشم ولی هستند و آزارم می‌دهند... مثل صدای چرخ گوشتی که مدام بهت یادآوری می‌کنه چیزی که قراره بخوری گوشت موجودیه که یه زمانی مثل تو زنده بود...

حالم داره به هم می‌خوره....

۱۲ دسامبر ۲۰۰۸

از پایان‌نامهء یک دانشجوی باستان شناسی و ادبیات!

متن زیر ترجمهء قسمتی از پایان نامهء دکترای یک دانشجوی باستان شناسی و ادبیات می‌باشد که حدود ۱۴۰۰ سال بعد می‌زیسته!!!!

(...) یکی از مهم ترین کیبوردنوشته‌هایی که به دست ما رسیده و در طول تاریخ از بین نرفته است مناظره‌ای است که میان دو دوستِ قدیمی در می‌گیرد. البته این مناظره از جهات بسیاری حائز اهمیت است. چه از منظر آرکئو-وبلاگولوژی (وبلاگ نویسی در دوران باستان) چه از منظر جامعه شناسی. در واقع می‌توان با آنالیز متن این مناظره به نکات مهمی دست یافت که در ادامه به آن خواهیم پرداخت.
این مناظره زمانی شروع می‌شود که یکی از وبلاگ‌نویسان گمنام قدیمی که بر حسب اتفاق گوشه هایی از بعضی از پست هایش پس از گذشت حدوداً ۱۴۰۰ سال به دست ما رسیده است از دوستی دعوت می‌کند تا نوشتن را در وب سایت مجهول الهویه‌ای با نام عجیب یاهو۳۶۰ رها کند و به بلاگفا یا وردپرس بپیوندد که این کار با مخالفت آن دوست، که در واقع کسی نیست جز فیلسوف معروف عابد کانور۱ مواجه می‌شود. در ادامه، یادداشت عابد و پس از آن جواب آن دوست وبلاگ نویسش را همراه با پاورقی و توضیحات خواهیم آورد:

عابد چنین نوشته است:
مگه ما تین ایجرا دل نداریم آخه؟ ولی از شوخی گذشته به عمد یه وبلاگ برای خودم راه نمیندازم. چون اونجوری مجبور می شم هر روز توش بنویسم و خودش مشغله ام می شه.
بیت:
سحر گه مطربی از دار میلان۲                       نظر می کرد بر نقش رفیقان
به خود اندر شد و آواز در داد                          که کانورا بشو زین خطه آزاد
بیا در اندرونی روز نو کن                               کمی با موسیقی طبعت قشو کن
چه گویی در خفا در حلقه ی تنگ                  بدران پرده را رو کن نماهنگ
بیا سایتی بزن یا خود بلاگی                        تو که هستت ز آواز نیم دو دانگی
که خوانندت شوی چون من به آفاق               که هر دم بشنوی از جفت و از تاق
فرستندت به بالا، برترین ها۳                        شوی مشهور چون زیباترین ها
هزاران دل کند هر دم سراغت                       بماند تا ابد روشن چراغت
بگفتا عابدش کز سایت یاهو                        تامل نابهنگامم۴ خوش آیو
نوشتن هر دمی مو چون توونم؟                   به هر سازی کجا خوندن بدونم؟
مو هر باری که دیرم دل پر از درد                   کشم با هر نفس یک آه دم سرد۵
بگردم بر در و پیج رفیقان                             کنم خوش خاطرم از یاد یاران
کجا باشد مرا با تو وصالی؟                         تو که بد می زنی سالتی مورتالی۶
به پشتک یا به وارو مو حریفم                      اگر چه پیش تو خیلی نحیفم

و نویسندهء وبلاگ که آنطور که از شواهد بر می‌آید از دوستان فیلسوف بزرگ ایرانی بوده در جوابش چنین می‌نویسد:

الا ای عابد ای یار قدیمی                             چرا بر ما همی خرده می‌گیری؟
من از آن سایت ملعونِ فرنگی                       کنم ناله؛ چرا انقدر مشنگی؟
در آن سیصد و شصتِ پر از قهر                      نباشد جای تو علامهء دهر
در آنجایی که هر یک لا قبایی                       کند بهر خودش یک جو سرایی
نباشد جای تو مرشد، دریغا                          که جای تو باشد بر سر ما
چرا باید میان آن بر و بکس۷                          که تنها فکرشان باشد همه‌ش عکس
تو باشی ای مراد ای یار همدم                      تو ای عابد تو ای مرد مصمم
کجا گفتم بیا هر روز بنگار                             کجا باشی تو آن اندازه بیکار
اگر من روزی هفتصد پُست دارم                     بیاید این نوشتن ها به کارم
تو نیک اندر توانی خود بیابی                         که وبلاگت چرا باشد ثوابی
که آن یاهوی پیر خاک بر سر                         دهن می...ید۸ از ما در شب تر۹
ز بهر خواندنت باید دهیم جان                       اگر هم صفحه‌ات نی باشه پنهان
گر از من پرسی و خواهی شفایی                 تو را باید از آن صفحه رهایی
بیا ای مونس جان من برایت                        بسازم در بلاگفا خود سرایت
چنان لینکت دهم در کلبهء خویش                همی خوانندت از برلین و تجریش۱۰
نگو زین کار ناید بهر تو سود                         که این مصداق آن ضرب المثل بود
نبین آلت۱۱ چه ریز است، مردِ ساده              که دانی خود چه آید در ادامه!
پس این دعوت بیا لبیک گوییم                     شویم بهر تو آن وبلاگ جوییم
که نامش باشد همچین اُسّ و قُس دار          که بهرام شفیع می‌گفت هر بار۱۲
ولیکن، هان! بدان! آگاه می‌باش!                  که بر هر خربوزه لرز است در پاش۱۳
نخواهی گر کنی این حرف من گوش              و یاهو را بمانی همچنان توش
من اینجا می‌نویسم یک پتیشن                   کنند امضا چه در مسجد چه کیرشن۱۴
صلاح و مصلحت خود نیک دانی                     تو ای یار عزیز جاودانی

پاورقی و توضیحات:

۱- عابد کانور (۱۵۷۷-۱۳۶۰) یکی از بزرگترین فیلسوف های تاریخ ایران و صاحب آثاری چون "آیا هوسرل راست می‌گفت؟" ، "کرمانشاه موطن اصلی نیچه!" ، "در باب لم دادن و موسیقی بتهوون" و ... .

۲- میلان آنطور که می‌گویند در آن زمان یکی از شهرهای کشوری به نام ایتالیا بوده است که امروزه به نام اینتر خوانده می‌شود و به دولت ملوکیه تعلق دارد.

۳- احتمالاً در این قسمت فیلسوف معروف، سایت زردِ‌ بالاترین را به تمسخر می‌گیرد.

۴- اشاره به نام وبلاگی است که بعدها به نامهای دیگری چون "خاطراتی برای دیروز"، "من خواهم بود... همان" و "می‌نویسم پس نیستم" تغییر نام داد. اسنادی در دست است که نشان می‌دهد این وبلاگ متعلق به همان نویسنده ای است که باب مناظره با فیلسوف بزرگ را باز کرده ولی میان حکما و خطبا همچنان اختلاف نظر وجود دارد.

۵- ترجمهء بیت از لری: من هر بار که دل درد شدیدی دارم یک بار نفس می‌کشم و می‌گویم دمم سرد. شایان ذکر است که آن موقع زبان لری زبان رسمی ایرانیان نبوده است!

۶- سالتی مورتالی یک واژهء قدیمی از زبان مردهء ایتالیایی است که همان معنای جفتک وارو می‌دهد.

۷- بر و بکس: واژه‌ای قدیمی که برای ترجمه‌اش نگارنده در این زمینه هر چه بیشتر جست کمتر یافت.

۸- می...ید: منظور از می...ید در واقع می...ید بوده که در آن زمان نویسنده برای حفظ آبرو مجبور به خودسانسوری شده که این خود از دیدگاه جامعه شناختی بسیار قابل تامل است و وضعیت مفلوک و اسفبار آن دوران را نشان می‌دهد!!! 

 ۹- شب تر: شب بارانی. به نظر می‌رسد شاعر تنها در پی یافتن قافیهء مناسب بوده است و لاغیر.

۱۰- شایان ذکر است که تجریش در آن زمان هنوز پایتخت کشور لرستان نبود.

۱۱-  منظور از آلت، آلت نیست. بلکه منظور فلفل است که در اینجا بلاگر به فیلسوف کرمانشاهی کمی تیکه می‌اندازد و احساس خوشمزه بودگی می‌کند.

۱۲- این بیت هنوز رمزگشایی نشده است و نکات و واژه های بسیاری هستند که هنوز منظور و ترجمه‌ای از آنها در دست نیست.

۱۳- منظور شاعر "در پای" بوده که به قرینهء قافیه‌ای بدل شده به "در پاش".

۱۴-  کیرشن: به معنای کلیسا به زبان آلمانی باستان.

خیال می‌کنم...

اینجا زمان انگار کندتر می‌گذرد ولی من دائم وقت کم می‌آورم. انگار همه‌اش باید دوید و دوید و آخر سر هم نمی‌دانی دنبال چه چیزی می‌دویدی؟
اینجا زمان کند می‌گذرد؛ و من دوست دارم خیالپردازی‌هایم را ادامه دهم.
اما زمان کند می‌گذرد و صدای موسیقی هیپ هاپ همسایهء بغلی مرا به خودم می‌آورد...؛

انگار اما آتشی روشن باشد در زیر بالکن طبقهء بالایی ها و کنار سنگفرش حیاط کوچک خانه‌ام و تو نیستی که زیر پنبه هایی که روی برگ‌های سبز گیاهان و روی درخت خانهء پشتی می‌نشینند خودت را به من بچسبانی و در حالی که ریز می‌خندی و نوک دماغت هم از شدت سرما قرمز شده همانطور که لیوان چای را از دستم می‌گیری، بگویی "چه سرمای لذتبخشی!"

کمبود وقت!

من: واقعاً خدا پدر و مادر اون کسی که ماشین لباس شویی رو اختراع کرد بیامرزه!
دخترک: تنبلی دیگه...!
من: نه.. از روی تنبلی نیست. واقعاً از آدم وقت می‌گیره لباس شستن و ظرف شستن و اینجور کارها. اگر تو آشپزخونه جا داشتم یه ماشین ظرفشویی هم می‌گرفتم!
دخترک: یعنی وقت نداری چهارتا بشقاب رو هم بشوری؟ خوبه تنها زندگی می‌کنی و اونقدرها هم ظرف کثیف نمی‌شه.
من: نه دیگه. واقعاً وقت نمی‌کنم.
دخترک: حالا مگه چه کارایی می‌کنی که وقت نداری کلاً؟
من: فوتبال تماشا کردن و وبگردی و فیلم و بازی با کامپیوتر و اینا دیگه!
دخترک: آها... از اون لحاظ!!

----------

پی نوشت مهم اما بی ربط: حتماً اینجا رو بخونید و حتماً به فرمان ایشون حمله کنید. برای دوست وبلاگی‌مون، گیل بانو و همسفرش باید دست به دست هم بدیم و انرژی مثبت بفرستیم. فکر نکنم خیلی کار سختی باشه، نه؟!!

رهبری ارکستر

پی نوشت اول خطی: قبل از اینکه اینجا رو بخونید اول تشریف ببرید اینجا و یه تبریک پر انرژی پرتاب کنید و بعد بیاید ببینید اینجا چی نوشته شده. مرسی!

زمانی که بچه‌تر بودم، یکی از رویاهام این بود که رهبر ارکستر باشم!! دکتر ریاحی هم این ذوق رو توی من دیده بود و مخصوصاً وقتی ضبط داشتیم و دقت و نوع رفتارم با نوازنده ها رو می‌دید خیلی تشویقم می‌کرد که اگر موقعیتش پیش اومد این مساله رو جدی بگیرم. انگار تو ناصیهء ما یه کارایان یا برنشتاین دیده بود!!
گذشتند اون روزها و ما به جاش تصمیم گرفتیم نیرو و انرژی‌مون رو بگذاریم رو کار آهنگسازی و خلاقیت. یه جورایی از اینکه تو چشم باشم بدم میومد و دوست داشتم به قضیهء آفرینش بیشتر اهمیت بدم! این شد که زدیم تو این کار و البته خب، از اونجایی که آهنگسازی به اعتماد به نفس و آسودگی مغزی با کمی چاشنی دیوانگی (که در واقع اون روی سکهء همون آرامش مغزی می‌باشد) نیاز داره و من به مقدار بسیار زیادی نرمال تشریف داشتم، تمام تلاشم رو در این جهت به کار گرفتم که آنرمال بشم اما خب... موفقیت چندانی تو این زمینه نداشتم تا حالا. البته خدا رو شکر این اواخر رفت و آمد با بعضی دوستان آنرمال یه کمی کمک کرده که به این محدوده نزدیک تر بشم و دست کم ادای آدمهای آنرمال رو بتونم دربیارم!

از شوخی گذشته،... آهنگساز درون خلاصه همچنان به قوت خودش باقیه و گه گاه چیزکی می‌نویسه و می‌زنه و فکر می‌کنه مخیه واسه خودش و نمی‌دونه آنچنان پخی هم نیست البته!! ولی اون رهبر ارکستر درون کلاً و رسماً رفته پی کارش. البته گاهی اوقات وقتی خیلی احساساتی می‌شه و مثلاً یه کار خاصی از سیبلیوس یا شوستاکوویچ به گوشش می‌خوره ناخودآگاه شروع می‌کنه به تکون دادن دستاش و چشماش رو می‌بنده و حس می‌گیره و تو خیال خودش شروع می‌کنه به اشاره کردن به گروه زهی ها یا سعی می‌کنه از اون دور به نوازندهء ابو علامت بده که کِی باهاس وارد بشه و خلاصه یهو همچین به خودم میام و میبینم که همسایه‌مون پشت پنجره داره سعی می‌کنه بی توجه به دیوانه بازی هام رد بشه و وانمود کنه من رو ندیده هرچند از زیر لب خندیدنش معلومه که...! آخه آدمهای اینجا نه که خیلی مبادی آداب باشندها؛ اما ادای آدمای مبادی آداب رو خوب در میارند!!!

این بود که امروز لعن و نفرین ما به سوی جناب شوستاکوویچ پرتاب شد که با نوشتن موسیقی فیلم "خرمگس" باعث شد ما کمی تا قسمتی دیوانه جلوه کنیم در نظر در و همسایه. آخه آقا جون چرا انقدر باحال موسیقی می‌نویسی که آدم یه جاهایی از بدنش هی بخواد تکون بخوره؟!!

پی نوشت مهم و هشدار دهنده: انقدر منحرف نباشید و بد برداشت نکنید! رهبر ارکستر معمولاً کدوم قسمت از بدنش تکون می‌خوره آخه؟!

پی نوشت برای دخترک: آهای دخترک که می‌گفتی "شوستاکوویچ درد داره!" و اخم می‌کردی!! آگاه باش که باید برایت موسیقی هایی از ایشان بیاورم که نشان می‌دهند در مواقع زیادی می‌شود موسیقی شوستاکوویچ را بدون آمپول و قرص نیز تحمل کرد. فعلاً به موسیقی ابتدایی و انتهایی حاضر در فیلم Eyes Wide Shut کمی گوش بسپار تا بعداً با هم صحبت کنیم!

پی نوشت خواستن از خداگونه: دو کلوم راجع به رهبر ارکستر نوشتیم، اینگرید که از دوستان قدیمی‌مه و رهبر گروه کر دانشگاهمونه زنگ زد که می‌خوام ببینمت و قرار شد فردا یه سر بزنه بهم. کاش پول می‌خواستم..... خدایا لطفاً یه ۸۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ یورو بفرست!! نکنه راجع بهش باید پست بنویسم؟

مطالعه می‌کنیم ۲۰

در وجود همهء ما بخشی هست که خارج از زمان به زندگی خود ادامه می‌دهد. شاید تنها در مواقع خاصی است که از سن خود آگاه می‌شویم و بیشتر اوقات بدون سن هستیم.

جاودانگی - میلان کوندرا - ترجمه حشمت‌الله کامرانی - نشر تنویر

----------------

دوباره این کتاب بی نظیر رو دست گرفتم و می‌خوام آروم آروم بخونمش. شاید تا اطلاع ثانوی یکشنبه‌ها فقط تکه تکه هایی از این کتاب که به نظرم زیبا و قابل تامل میان رو بنویسم.

ادامهء هذیان‌ها...

دارم می‌بینمشون! هر کدومشون یک جایی هستند بالاخره... قشنگ می‌تونم حالا باهاشون حرف بزنم...!
ساموئل رو می‌بینم؛ محسن رو هم؛ اون طرف تر ایستاده و بی خیال داره سیگارش رو می‌کشه. اون گوشه، اون طرف تر آیدین ایستاده و داره با امیر حرف می‌زنه که حواسش اصلاً به حرفهای آیدین نیست و از دور داره کارلوتّا رو دید می‌زنه و جرات نمی‌کنه خودش رو بهش نزدیک کنه. همه هستند! همه! فابیو به امیر نزدیک می‌شه و بهش یادآوری می‌کنه که قطار داره حرکت می‌کنه و باید سوار بشن...
اون دور تر دارم خانوادهء سحری رو می‌بینم و اشکهای مادر و دلداری های پسرک ۲۰ ساله‌اش رو که نمی‌دونند تاوان اشتباهِ چه کسی رو دارند می‌پردازند...!

همه هستند. فقط منم که می‌فهمم کی باید کجا باشه. بالاخره پیداشون کردم. شازده از هیچکدوم از این آدما خوشش نمیاد و بهم یادآوری می‌کنه دلیل بودنم اینجا چیز دیگه‌ایه. دخترک از دور لبخندی می‌زنه. از اون لبخندهایی که هم توش شیطنت پنهان شده، هم پره از مهربونی و رفاقت.

همه هستند... عین یه پارتی... فقط فرقش اینه که توی پارتی آدم می‌خواد واسه چند ساعت از زندگی جدا بشه اما این پارتی، در واقع خودِ زندگیه.

 

پ.ن: اگر چیزی متوجه نشدید اشکال از شما نیست؛ از منه! هذیونه دیگه... خیلی جدی‌اش نگیرید!

هذیان‌های چند ساله...

چند ساله که همیشه انگار همراهمه؟ واقعاً چقدر گذشته از اون شب تلخ؟ از اون شبی که تلخ ترین نگاهِ خندان رو توی زندگی‌ام دیدم؟ از اون شبی که همه چیز از دید هر کسی غیر از من به شدت عادی بود اما برای اولین بار انگار یه چیزی ته قلبم شکست؟ انگار قلبم به هم پیچید؟ چند سال گذشت؟ واقعاً از اون لبخندِ عجیب که هنوز دست از سرم برنداشته چند سال گذشت؟

هنوز انگار جلوی چشممه؛ شادی عجیبی که ته دلش بود و نگاه سرشار از اون رضایت موقتی و من که نمی‌فهمیدم... یا شاید نمی‌خواستم که بفهمم؟ چرا این حس گناهِ چند ساله رو هنوز روی دوشم حس می‌کنم؟ چرا هنور از به یاد آوردن اون حرف و اون رفتار ِ از سر نخوتم نتونستم خودم رو رها کنم؟ چرا هنور اون چشمای پر از سادگی که تو اون صورت مهربونِ سیاه انگار از خوشحالی می‌درخشیدند ذهنم رو انقدر درگیر خودش کرده؟

تا امروز همیشه به یادش می‌افتادم و هر بار تو بهتی عجیب فرو می‌رفتم. انگار زمان و مکان همون موقع از حرکت می‌ایستاد و من وسط جمع، یا تو تنهایی های خوذم؛ توی خیابون؛ توی مهمونی؛ توی تاکسی یا هر جای دیگه‌ای به خودم میومدم و خودم رو رها شده می‌دیدیم از اتفاقی که پیرامونم در حال افتادن هستند و باز اون صورت سیاه و اون چشمهای پر از سادگی و اون نگاه معصومانه همه با هم حمله می‌کردند به طرفم.

امروز دوباره دیدمش. وسطِ مکالمهء دو نفره‌ام با اورسته* اومد به طرفم. انگار یه چیزی قراره بهم بگه. باید صبر کنم تا بتونم بنویسمش. باید قوی باشم و نگذارم سادگی و اتفاقاتِ روتین دور و برم، من رو از ساموئل دور کنند... هه.. می‌بینی؟ براش اسم هم گذاشتم.... ساموئل... ساموئل... از فکرش بیرون نمیام... کی این داستان به آخر می‌رسه؟ 

* Oreste اسم یکی از دوستانِ ایتالیایی‌ام هست.

نامه نگاری ها ۴

(...)
دیشب خونهء کیارا بودم و نیکولا شام درست کرده بود. نمی‌دونم چرا ولی به نظرم خیلی خیلی حس بدی داشتم دیشب اونجا. اون خونه‌ای که توش اون همه خندیده بودیم و تو سر و کلهء هم زده بودیم و کلی خاطرات عجیب و غریب توش داشتیم یه جورایی به نظرم سرد و آشفته و بی روح بود. می‌دونی؟ زمان همیشه با رفاقت ها از این بازیا می‌کنه. انگار گاهی اوقات یه جورایی همه‌اش باید خیلی چیزایی که فکر می‌کردی دائمی هستند رو بگذاری پشت سرت و بری جلو. حس خیلی بدیه اما تنها چیزیه که انگار دائمیه. انگار تنها چیزی که تغییر نمی‌کنه همین تغییره. حس می‌کردم با دو تا آدمی که چند هفته‌ست باهاشون آشنا هستم دارم شام می‌خورم و انگار نه انگار دوست قدیمی‌یی روبروم نشسته که تو این ۸ سال آخر زندگی‌ام همیشه همراهم بوده و همه چیز زندگی‌ام رو می‌دونه. انگار نه انگار کیارا همونی بود که اون همه با هم انقدر می‌خندیدیم که اشک از چشمامون میومد و به سرفه میافتادیم. انگار نه انگار همونی بود که اون همه کنار هم گریه کرده بودیم. انگار نه انگار همونی بود که اون همه با هم سر این آهنگساز و اون نوازنده جر و بحث می‌کردیم و آخرش با یه قهوه یا چایی اختلافمون حل می‌شد.

چرا این همه تغییر باید وجود داشته باشه تو زندگی؟ چرا یه چیزهایی که دوست داری همیشگی باشند باید مدام در حال تغییر باشند یه چیزهایی که دوست داری عوض بشن همیشه ثابت می‌مونند؟ نمی‌دونم چرا ولی همیشه آدمهای زیادی به عنوان دوست و آشنا دور و برم بودند و همیشهء خدا خوشحال بودم از داشتن دوست های فراوون  با سلیقه های متفاوت… از عرق خورش بگیر تا آدم مذهبی معتقد… چه  تو ایران چه اینجا… نمونه‌ش همون رافائلا که ازخیلی از کسانی که می‌شناسم مذهبی تره!!! ولی همیشه یه حسی وجود داشته که بهم یادآوری می‌کرده نباید به خیلی چیزا دل ببندم چون همیشه همه چیز موندنی نیست. اینه که می‌ترسونتم.
شاید هم مال این باشه که قبل از اینکه من بیام ایران، دو سه ماهِ آخر یه کم با کیارا مشکل دار شده بودم و کمتر با هم حرف می‌زدیم… شاید الان باید دوباره از صفر شروع کنیم و دوباره سعی کنیم تکه تکه های خراب شدهء اون رفاقت قدیمی رو بگذاریم کنار هم تا پازلی که اسمش دوستی هست دوباره کامل بشه… کامل که شاید هیچوقت نشه اما به کامل شدن نزدیک تر بشه.
(...)

رمدیوس

از دیشب تا حالا که آهنگ رمدیوس رو دوباره شنیدم دیوونه تر از قبل شدم. اولین بار این آهنگ رو تو. فیلم saturno Contro شنیده بودم و از همون موقع آهنگ خیلی خوشگلی به نظرم اومد اما به شدت تحت تاثیر آهنگ دیگه‌ای از همین فیلم بودم که تو این چند ماه اخیر موسیقی این صفحه بود. یعنی آهنگ Passione ولی دیشب دوباره تو خونهء یکی از دوستام یه اجرای قشنگ از این آهنگ من رو برد به یک سال پیش که این آهنگ عجیب و غریب بدون اینکه بفهمم خواننده‌ش چی داره می‌گه به شدت تحت تاثیرم قرار داد.
یه جورایی حس رقص از سر مستی و بی قیدی بهم می‌ده که یه کم چاشنی نوستالژی قاطی‌ش شده باشه اما شیرینی بی اندازه خوشگلی داره که آدم رو به وجد میاره و در عین حال یه بغض عجیبی هم انگار بیخ گلوت رو هی می‌گیره و ول می‌کنه.

چند ماهه آهنگهای این صفحه شدند مال اون فیلمه... چه جالب!!

برم یا بمونم؟

این خرابی های بلاگفا واقعاً آدم رو داغون می‌کنند. هر بار این اتفاق میافته با خودم می‌گم دیگه باید برم یه جای دیگه بساطم رو پهن کنم. همیشه به این فکر می‌کردم که برم و یه راست دات کام بشم. از این اثاث کشی های مجازی خیلی خوشم نمیاد. خیلی طول می‌کشه تا به خونهء جدید عادت کنم.

ولی این دفعه دیگه دارم خیلی جدی به این قضه نگاه می کنم. امروز هم با دخترک حرفش بود و اون هم اصرار می‌کرد که نقل مکان کنم به وردپرس و نوشته های خیلی قدیمی ترم رو هم بذارم همونجا و کلاً همونجا باشم. دراک هم که کلاً از همون ابتدای رفاقتش دهن ما رو با این وردپرسش مورد عنایت قرار داده بود و کلاً همیشه این مساله رو حس کردم که تمایل خاصی برای ادامهء رفاقت با یک بلاگفایی عقب افتاده و سنتی و محافظه کار (!!) نداره و به زور داره به رفاقتش با من ادامه می‌ده.

مساله‌ای که هست اینه که اینجا دوست های خیلی خوبی پیدا کردم و به محیطش خو گرفته‌ام. نمی‌دونم اگر از اینجا به وردپرس برم چقدر همین دوست ها رو برای خودم می‌تونم نگه دارم. یعنی یه جورایی شاید خنده دار باشه اما کسانی که به اینجا لینک دادند چقدر حس و حال این رو دارند که آدرس این لینک رو عوض کنند؟ نیاین بگین مگه چقدر کار سختیه؟ یا مثلاً اینکه عوض کردن یه لینک کاری نداره و از این حرفها... . من یه اسم وبلاگ رو عوض کردم هنوز ۷۰ درصد کسانی که به اینجا لینک دادن این اسم رو عوض نکردند!!!

به هر حال از اونجایی که این قضیه داره برام جدی می‌شه دوست دارم نظر شما رو هم بدونم. اگر من از اینجا به وردپرس نقل مکان کنم به نظر شما کار درستیه یا یه اشتباهه؟ و اینکه شمایی که خوانندهء اینجا هستید چقدر این مساله براتون مهم یا هیجان انگیزه؟!

هر چند بالاخره این من هستم که باید تصمیم بگیرم اما دونستن ایده‌های مختلف و متفاوت می‌تونه خیلی کمک کننده باشه.
پس منتظر می‌مونم تا نظرتون رو بدونم؛ حتا شمایی که از اسراییل به اینجا سر می‌زنی. حتا شمایی که از ونزوئلا و از طریق لینک وبلاگ آلوچه خانوم میای اینجا. حتی شمایی که از آمریکا و کانادا میای اینجا و نمی‌دونم از طریق چه لینکی اومدی! تو رو خدا این یک بار رو انگشت رنجه کن و چهار کلوم بگو ما بمونیم همینجا یا بریم اون طرف؟

دستِ خدا

خسته و کوفته از بیرون میام خونه و ولو می‌شم روی مبل و به عادت همیشه برای اینکه استرس و خستگی روز رو فراموش کنم تلویزیون رو روشن می‌کنم و شروع می‌کنم به ور رفتن با کانال ها. فقط دوست دارم چند دقیقه بی‌خیال دنیا ولو بشم و به هیچ چیز فکر نکنم. اما...
روی یکی از کانال های سینما می‌مونم و تلاش یه پسربچه که تو چاه پر از آب افتاده ناخودآگاه توجهم رو به خودش جلب می‌کنه. یه کم که می‌گذره می‌فهمم دارم فیلم "مارادونا-دست خدا" رو می‌بینم. با خودم فکر می‌کنم نباید چیز جالبی باشه اما فیلم به طرز غریبی صمیمی و ساده است و پُره از صحنه های نوستالژیک و جالب.

مارادونا،... مارادونا...، مارادونا...
نمونهء کامل فوتبالیست یاغی و محبوب که امثال پله و رونالدو و بابی چارلتون و تمام اونایی که فقط یه اسم هستند باید کلاً لنگ بندازند جلوی کسی که با توپ جادوگری می‌کرد. نمونهء کامل قهرمانی که از هیچ به همه چیز رسید و انداختنش تو لجن. نمونهء کامل کسی که فوتبال رو برای فوتبال دوست داشت اما مافیای کثیف ایتالیا و فدراسیون بی انصاف فوتبال زندگی‌اش رو نابود کرد. نمونهء کامل فوتبالیستی که می‌خواست به همه بفهمونه زندگی شخصی و خصوصی هر کسی به خودش مربوطه.

فیلم به طرز عجیبی به دلم می‌شینه؛ عجیب برای اینکه کلاً یه شاهکار به حساب نمی‌آد و می‌شه ازش کلی ایراد فنی گرفت. اما برای من جالب و دیدنیه. شاید بی نظیر ترین ایدهء فیلم فلاش بک هاییه که به دوران کودکی دیه‌گو زده می‌شه و مارادونا رو تو چاه پر از آب نشون می‌ده و بیننده تا آخر فیلم نمی‌فهمه اصرار کارگردان برای تاکید روی این خاطرهء شخصی دیه‌گو چیه؛ ولی آخر فیلم، بالاخره رمز این صحنه هم گشوده می‌شه. آخر فیلم می‌بینیم که دیه‌گوی کوچیک تو یکی از نیمه شب های بارونی، توپ فوتبال رو برمی‌داره و می‌گذارتش روی زمین و ضربهء محکمی بهش می‌زنه تا از بین دو شاخهء درختی که پشت دیوار خونه‌اش بود عبورش بده. توپ رد می‌شه و دیه‌گوی کوچولو می‌ره که توپ رو پیدا کنه. همین نیاز برای پیدا کردن، برای توپ، برای فوتبال بود که دیه‌گوی کوچیک رو می‌اندازه تو چاه پر از کثافت و آب. چیزی که آیندهء بهترین فوتبالیست دنیا رو نشون می‌ده. رفتن به اوج در دنیای فوتبال و ناخودآگاه پرت شدن توی چاهی که سراسر زشتی و لجنه.

مارادونای عزیز،
با دیدن صحنهء گلش به انگلستان و بعدش اون گل جادویی که هنوز مادر نزاییده کسی تو جام جهانی و تو بازی حساسی مثل آرژرانتین و انگلیس اونطور نصف بازیکنان تیم حریف رو مبهوت خودش کنه و یکه و تنها آرژرانتین رو قهرمان جهان کنه، برای هزارمین بار مو به تنم سیخ میشه.
با دیدن تک تک اون صحنه ها می‌رفتم به هشت سالگی خودم و اون تابستون گرم و نمناک آمل و تماشای مستقیم بازی های جام جهانی از کانال های تلویزیونی شوروی. روزایی که ساعت ۵ یا ۶ صبح بیدار می‌شدم تا با دایی‌ام بریم به خونهء یکی از دوستانش و اونا هم نامردی نکنند و پسربچهء هشت ساله که من باشم رو بگذارند سرکار که "آره؛ ما دیشب با مارادونا شام رفته بودیم بیرون. چرا نیومدی؟" و من زار بزنم و از دایی‌ام گله کنم که چرا من رو با خودشون شام نبردند بیرون تا مارادونا رو ببینم و اونا هم بخندند و برای چند ساعتی از نفرت روزهای نحس جنگ و تیرگی دور بشوند.

مارادونایی که همون سال با رییس برزیلی فیفا دست نداد و مغرورانه جام قهرمانی رو برد بالای سرش و با همین کار، سند آیندهء داغونش رو امضا کرد. مارادونایی که چهار سال بعد یکه و تنها آرژانتین رو تا فینال بالا آورد و وقتی ایتالیای میزبان رو تو ناپل حذف کرد، دشمنی مافیای کثیف ناپل، کاموررا، رو به جون خودش خرید و یک سال بعد اتهام پشت اتهام بود که مارادونا رو از خودِ واقعی‌اش دور می‌کرد.

مارادونایی که معتاد به حساب می‌آمد؛ مارادونایی که همه، عمر بازی‌اش رو تموم شده می‌دونستند. مارادونایی که باز هم چهارسال بعد به آمریکا اومد ولی این بار فیفا و دسیسه های کثیف و پنهانی‌اش بود که باعث شدند رو به روی دنیا قرار بگیره و بگه" پاهام رو بریدند."

مارادونایی که تو بیمارستان روانی بستری بود و به کلادیا، همسرش، می‌گفت: "اینجا یکی هست که می‌گه من ناپلئونم، و همه باور می‌کنند. اینجا یکی هست که می‌گه من پاپ هستم و همه باور می‌کنند. اینجا اما وقتی می‌گم من مارادونا هستم، هیچ کس باور نمی‌کنه."

مارادونایی که حالا برای بار سوم می‌خواد فوتبال و دنیای کثیفش رو به مبارزه بطلبه. مارادونایی که شاید این بار قبل از اینکه تیمش به جام جهانی برسه با یه حربهء کثیف دیگه مواجه بشه. شاید این بار هم نگذارند دور افتخار بزنه؛ همونطور که دو بار دیگه نگذاشتند و آلمانی های روبات و برزیلی های مافیایی قهرمان شدند.
اما من دلم روشنه. باید کمتر از دو سال دیگه صبر کرد و دید. این بار، دفعهء سومه. شاید واقعاً تا سه نشه، بازی نشه.

مارادونا - دستِ خدا - کارگردان مارکو ریزی

آره .. نه ... یعنی می‌دونی؟...

این مطلب بین روزهای سه‌شنبه و چهارشنبه نوشته شده. در واقع آخرین روز از بودنم در ایران و اولین روز از نبودنم در ایران. از اونجایی که این نوشته یه کم طولانی شده اون رو تو ادامهء مطلب میارم.
ادامه نوشته

آخرین نگاه ها... آخرین بوسه ها... آخرین بغض ها...

توی راه، از سر ویلا تا خونه بغض عجیبی گلوم رو گرفته بود؛ تاکسی که رفت روی پُل، برگشتم و نگاهت کردم که آروم داشتی قدم می‌زدی و معلوم نبود به چی فکر می‌کنی.
نمی‌دونستم این منم که دارم می‌رم یا تویی که داری می‌ری. می‌دونم حس عجیبیه ولی همین بود که تا خونه باعث شد خزعبلات راننده رو نشنوم و دل بسپرم به اینکه باید همینطور باشه... پس هست.

قسمتی از نوشته‌ی بعدی.

...

پ.ن: از فرودگاه می‌لاگم. تا کمتر از دو ساعت دیگه قراره که سوار هواپیما بشم. ۲۵۱ روز در ایران بودم و اتفاق های زیادی افتاد که اغلب خوب بودند و اینکه بتونم این خوب بودنه رو درک کنم گاهی اوقات خیلی سخت و حتا عذاب آور بود اما خاص بود و عجیب... اما بود، چون باید می‌بود.

پ.ن بعد از رسیدن: خیلی سرم شلوغ شده. هزار تا کار عقب افتاده و قبض و ثبت نام و ... خلاصه وقت نمی کنم حتا ایمیل هام رو چک کنم. تو این هیری ویری دو تا مطلب هم باهاس تحویل بدم!! نمیدونم کی میرسم اینجا رو به روز کنم.

ثبت کردن یا ثبت نکردن؛ مساله این است!

این عادت به ننوشتن به نظر خیلی از مورخین، یکی از ویژگی های ما شرقی هاست. البته منظورم از نوشتن، وبلاگ نویسی نیست؛ دوباره حالا یکی پیدا نشه یه وقت فکر کنه منظورمون این چیزهاست. منظورم ثبت کردنِ کارهای جدیه!
نمی‌دونم چطور انقدر به طور غریزی به حافظهء خودمون اعتماد داریم که به خصوص وقتی داریم یه کاری که احتیاج به خلاقیت فراوان و تمرکز زیادی داره رو انجام می‌دیم، بدون توجه به اینکه امکان داره یه روزی همهء این آنالیز ها و تجزیه و تحلیل ها رو از یاد ببریم، فقط تو ذهن خودمون شروع می‌کنیم به خیالپردازی و فکر می‌کنیم که همه چیز رو به راهه.

دقیقاً همینه که باعث می‌شه مثلاً من با دیدن شعری که دارم روش کار می‌کنم (از عید ۱۳۸۳!) یهو یه چیزی به ذهنم بیاد و حس کنم یه جا توی خط ملودی‌اش باید یه تغییراتی بدم اما حوصلهء نوشتنش رو ندارم و به قول شیرازیا انگار ک.و.ن.م نمی‌شه بشینم و حالا وسط بیا و بگیر و ببندی که این روزها ماشالله وقت و اعصاب واسه‌مون نذاشتند، بشینم به نوشتن و خط زدن و اصلاح کردن. می‌سپارمش به حافظه و یا علی مدد می‌زنم به رگ بی‌خیالی! این می‌شه که چند روز بعد و از اونجایی که حافظهء من از جیب شما هم پاک تره، می‌مونم که اون چیزی که چند روز پیش اومده بود به ذهنم اصلاً چی بود؟ یا اصلاً مربوط به کدوم‌یکی از اون شونصد تا کاری بود که سالهاست دارم فقط بهشون فکر می‌کنم؟
آره؛
اینجاست که یادم می‌افته خیلی جاها خونده بودم که عادت به ننوشتن و ثبت نکردن بین شرقی ها خیلی عادی و طبیعی بوده و همه چیز شفاهاً و سینه به سینه منتقل می‌شده! حالا اینکه این مساله چقدر به تقویت حافظه کمک می‌کرده و بیشتر همون مورخ ها متفق القول بودند که به همین دلیل مغز این دسته از آدما چقدر بهتر کار می‌کرده دیگه بحثش جداست!

خلاصه که این مساله چند وقتیه یه کم ذهنم رو به خودش مشغول کرده و نمی‌دونم اساساً خوبه که ما اینطوری هستیم یا نه!
البته منظورم شما نیستیدها... شما خیلی هم بچهء خوب و گلی هستید. منظورم اون دسته از انسانهای شرقیه که مثل من دیوونه هستند. نه! نه! نگران نباشید؛ عده‌مون زیاد نیست. شما خودتون رو ناراحت نکنید. شما آخر با برنامه هستید، شما اندِ نوشتن و ثبت کردن هستید؛ شما اصلاً خودتون یه پا آلمانی هستید. اوکِی؟

ثبت در تاریخ!

امروز رو باید تو گینس یه ثبت برسونم! دلیلش؟ عرض می‌کنم:
معمولاً در مناظرات، مطالبات، معاشقات، مخاطرات و یک سری چیزهای دیگر ِ اس ام اسی که بین من و بانو دخترک پیش می‌آید، آخرین اس ام اس را باید دخترک بفرستد و در این زمینه ما پوزمان به طرز وحشتناکی خورده است.
به همین دلیل است که امروز رو باید در گینس ثبت کنم چون در آخرین اس ام اس بازی‌یی که بین ما برقرار شد، آخرین اس ام اس از جانب من بود! فکر هم نکنید که نوشتم "دوستت دارم" یا " حق با توئه عزیزم." یا "معذرت می‌خوام" یا "چشم" یا "گ.ه خوردم" یا ...! اتفاقاً به همین دلیل که هیچکدوم از این واژه های زن ذلیلانه تو این اس ام اس آخر من وجود نداشت باید امروز رو ثبت می‌کردم. آخرین اس ام اس من این بود:‌ "برات فرستادمش. برو چک کن!" حالا اینکه قضیه چی بوده و چی نبوده اساساً و اصولاً و در واقع مهم نیست! اینکه هیچ جوابی بعد از اون به دستم نرسید بزرگترین افتخار و پیروزی در زمینهء اس ام اس پرانی های ما دو نفر به حساب می‌آید.

--------

پی‌نوشت بسیار مهم: متاسفانه من فقط دچار توهم شده بودم! آخرین اس ام اس دخترک با مضمونِ‌ "مرسی عزیزم..."، همین الان به دستم رسید. متاسفانه مشکل از آنتن ندادن موبایل بنده بود که بلافاصله این اس ام اس رو دریافت نکردم. لعنت بر ایرانسل که ما رو اینطور جلوی خوانندگان این وبلاگ سرشکسته کرد !!!

خانوم خانوما، بپپا نیافتی از اون عرش اعلا...

همچین می‌گه "من وبلاگت رو پیدا کردم خب تو هم اگه راست می‌گی بگرد و پیداش کن" که آدم فکر می‌کنه چه خبره!
اولندش که خانوم خانوما، من مشکل پنهان و پیدا ندارم و ترسی هم از این ندارم که کی اینجا رو "پیدا" می‌کنه یا نه. آدرس این وبلاگ تو تمام پروفایل های اینترنتی‌م وجود داره؛ پای هر ایمیلی که می‌فرستم لینکش هست؛ همه هم می‌دونند که من اسم و فامیلم چیه، الان کجام، تا حالا کجا بودم و کارم چیه و کجاها مطلب می‌نویسم. حتی همین دونستن ها گاهی اوقات به بعضی از رفقا هم اجازه داده تا هر جوری که دوست دارند پشت سرم حرف بزنند و راجع بهم قضاوت های نادرست بکنند و زندگی‌م رو حتا مسخره کنند. برام خیلی مهم نیست، چون عوضش پای اصولم ایستادم و می‌دونم دارم چه می‌کنم. اونی که می‌ره تو سوراخ موش پنهون می‌شه و خودِ واقعی‌ش رو نشون نمی‌ده معلومه یه جایی از یه چیزی یا خیلی جاها از خیلی چیزها می‌ترسه. همین ترسه که آدم رو تبدیل می‌کنه به یک انسان ضعیف. همین ضعفه که باعث می‌شه آدم خیلی وقتا نتونه چشمش رو روی واقعیت ها باز کنه.

دُیومندش هم اینکه اصولاً فکر نمی‌کنم آنچنان برام مهم بوده باشه که بخوام بگردم ببینم این هیدن بلاگِ شما چی هست و کجا هست و چی توش نوشته شده. وقتی یه چیزی اونقدر واسه آدم ارزش نداشته باشه، آدم دنبالش هم نمی‌ره. مگه مغز خر خورده؟

سیُمندش هم اینکه واقعاً دارم به این نتیجه می‌رسم که خیلی ها قدر صداقت و رفاقت آدم رو نمی‌دونند و به خودشون اجازه می‌دن خیلی راحت از رو راستی و محبتت سوء استفاده کنند و اون طوری که یه عمر یاد گرفتند با دیگران رفتار کنند و دو دو تا چارتا کنند و حساب کتاب کنند، باهات برخورد کنند. اینجور آدما اساساً از همون اولش هم نباید تو زندگی آدم میومدند که خب حالا متاسفانه اومدند.

چارمندش هم اینکه این بار واقعاً دیگه باید یه الک بگیرم دستم و یه سری از آدما رو از توشون رد کنم. هر کسی این ارزشمندی رو نداره که آدم باهاش عین یه دوست و رفیق برخورد کنه و وقتی تازه داره رفاقت خودش رو ثابت می‌کنه بیاد و حرفای دری وری بشنوه. الان می‌فهمم منظور شرمین از پاک کن دست گرفتن و پاک کردن یعنی چی.

پنجمندش هم اینکه این نوشته فقط یک مخاطب خاص داره. شمایی که نیستید به خودتون نگیرید ولی بدونید که صداقت و رفاقت خیلی ارزشمند تر از اونیه که آدم بخواد پای حساب کتاب و سیاست های بچگانه رو توش باز کنه؛ دست کم اونایی که خودشون رو رفیق من می‌دونند، باید بدونند که من اینطوری نیستم ولی اگر می‌خواین از این لوس بازی ها در بیارید بدونید که شما هم شامل همون پاک کنه خواهید شد.

ششُمندش هم اینکه واقعاً خوشحالم از اینکه این بار برای آخرین بار دارم برای این مخاطب خاص می‌نویسم. چون مطمئنم دیگه هر تماسی از طرف این آدم جواب نداره؛ چه تلفن، چه ایمیل چه هر چیز دیگه‌ای. احساس می‌کنم سبک شدم.

مطالعه می‌کنیم 19

اسمی که بر کسی دانسته نیست "اسم اعظم" است که اگر کسی آن را به زبان آورد، هر چه بخواهد برآورده می‌شود. برای دستیابی به اسم اعظم راه‌های زیادی توصیه شده‌است که از آن جمله خواندن کلمات قرآن از سر و ته می‌باشد. یعنی خواندن اولین کلمهء قرآن و آخرین آن سپس دومین و الاآخر.  [...]

برخی از شعرا و عالمان علوم غریبه از جمله شیخ بهایی برای دستیابی به اسم اعظم سر نخ هایی داده‌اند. شیخ بهایی مدعی است که در ۷۱ سالگی موفق به کشف اسم اعظم شده و چگونگی ان را ضمن شعری توضیح داده‌است، که چند بیت آن را در زیر می‌آورم:

سال هفتاد و یک عمرم چو رسید              فکر من پرده از این رمز درید

و پس از چگونگی دست‌یابی چنین ادامه می‌دهد:

عددش با سُوُر قرآنی                            متساوی‌است اگر می‌دانی
ظا بود آخر و شش حرف در او                 گوش دل باز کنی گر نیکو
عدد و بنیه‌اش هفتاد است                    این هم از قاعده استاد است
هشت حرف است به ترتیب نظام            بسط حرفیش چهل گشته مدام
لفظیش نوزده از روی جَمَل                    هست چون مدخل باسط بعمل
دومیش میم و چهارم لام است              سیمش شهره در این ایام است
از سه جا مصدر اسمش ذال است          در سرایه از انفال است
اولش هفده و آخر سین است                متصل در وسط یاسین است

-------------

طلسم / گرافیک سنتی ایران - پرویز تناولی - نشر بن‌گاه ۱۱۰،۰۰۰ ریال

پی نوشت تبلیغاتی: بیست سال بعد... به روز شد! فکرش رو می‌کنید مهروش بیست سال بعد چه چیزی می‌نویسه؟

جوش و ...

جای جوش ها را روی دستم به مادرم نشان دادم و گفتم: "نمی‌دونم جوشه یا حشره‌ای، چیزی گزیده‌تش". شمسی خانوم بدون حرف پیش جلو می‌آد و نگاهی کارشناسانه می‌اندازه و سری تکون می‌ده و مانند دکتری که بالاخره سرطان را در بیمارش تشخیص داده باشد زیر لب می‌گوید: "خودشه. جوشه!"
خنده‌ام می‌گیرد و می‌گویم:‌"خسته نباشی. این رو که خودم هم حدس می‌زدم!"
با چشمهای گرد شده نگاهم می‌کند و می‌گوید:‌"امیر جان باید مواظب باشی به قرآن! حواست رو باهاس خوب جمع کنی. دیگه نباید به آلت لب بزنی!"
چهارشاخ مانده بودم! به آلت لب بزنم؟
شمسی خانوم ادامه داد:‌ "این جوش ها همه‌اش مالِ اینه که آلت زیاد می‌خوری!"
عصبانی شده بودم و نمی‌دانستم چرا شمسی خانوم با خودش فکر می‌کند من آلت می‌خوردم!!!!
تا به خودم بیایم و حرفی بزنم شمسی خانوم نه گذاشت و نه برداشت و با لحنی فیلسوفانه گفت:‌ "من خودم خیلی آلت دوست دارم و همیشه می‌خورم. ولی از وقتی جوش های اینجوری زدم کمتر خوردم. می‌دونی که؟ این آلت سیاه ها خیلی بد هستند. باز آلت های قرمز اینجوری نیستن که آدم بعدش به غلط کردن بیافته!"
واقعاً دهنم بند آمده بود و نمی‌دانستم این همه حرفهای نیمه ارو*تی*ک و نیمه حال‌به‌هم‌زن را چطور با خودم حلاجی کنم. شمسی خانوم هم یک بند حرف می‌زد و از خواص و مضرات آلت های سیاه و سفید و زرد و قرمز می‌گفت و من در حالتی میان خنده‌ و جهالت قرار داشتم و نمی‌دانستم چطور به او حالی کنم که اساساً به خوردنِ آلت علاقه‌ای ندارم!!

--------

پ.ن: کرمانشاهی ها به فلفل می‌گویند آلت!

پ.ن ۲: کمی با موسیقی با مطلبی دربارهء اجرای اخیر ارکستر سمفونیک به روز شد.

It's a Beautiful Day

یادمه هنوز اون روزای گندی رو که صبح زود، حدوداً یه ربع به شیش از خونه‌م تو میلان می‌زدم بیرون تا قطار ۶.۲۲ رو بگیرم و برم کرمونا و اگر قطاره مثل همیشه تاخیر نداشت، حدود ۷.۳۰ برسم و تا ۸.۳۰ که در دانشگاه باز می‌شد خودم رو علافِ این کافه و اون بار بکنم و یکی دو تا قهوه بزنم تو رگ و روزنامه‌ای دستم بگیرم و معمولاً اول از همه صفحهء ورزشی رو و بعدش هم صفحهء فرهنگی رو بخونم و آخر سر یه نگاهی به Horoscope اون روزم بندازم و ببینم طالعم چی می‌گه.

کل زمانی که پاراگراف بالا توصیف کرد، رو موسیقی کویین همراهی می‌کرد. یه جورایی انگار صدای فردی گره خورده به اون روزها و تمام خاطرات ریز و درشت و بد و خوبش که الان وقتی با این فاصلهء زمانی دو ساله بهش نگاه می‌کنم باورم نمی‌شه که این "من" بودم که اون روزها رو می‌گذروند!

یادم نمی‌ره اون روزی رو که از خونه زدم بیرون تا آروم آروم تو اون هوای گرگ و میش دم صبح، وقتی بارون شدیدی داشت میومد و رطوبت تو هوا موج می‌زد و تک و توک آدمایی که از خونه‌هاشون زده بودند بیرون با اون شال گردن های گره زده و کلاه ها و دو تا دستی که یکی‌شون کیف رو حمل می‌کرد و اون یکی چتری رو گرفته بود بالای سر، با خودم فکر می‌کردم چرا بارون اینجا اصلاً به قشنگی بارون تهران نیست. انگار نه انگار هر جا که روی آسمان همین رنگ است.
اون موقع وقتی فردی می‌خوند:
It's a beautiful day
The Sun is shining
I feel food
And No one's gonna stop me now
یه نگاه به آسمون گرفتهء میلان می‌نداختم و با خودم فکر می‌کردم فردی داره حسابی به ریشم می‌خنده.

امروز صبح، بعد از بارون زیبای دیشب که انگار روح آدم رو جلا می‌داد، آی پاد و هدفون جدیدم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. هوا عالی بود. بی هدف واسه خودم شروع کردم به راه رفتن سر صبح هم بود و کسی از خونه‌ش نزده بود بیرون. به هر حال یه شب جمعه است و مردم خب می‌خوان روز جمعه رو بخوابند لابد!

آره؛
وقتی آی پاد رو روشن کردم و تنظیمش کردم رو سلکشنی که خودم از کارهای گروه کویین زده بودم، اولین آهنگ همون آهنگ بالا بود... حس خوشبختی خیلی حقیره برای بیان کردن وجدی که تو وجودم خودم پیدا کرده بودم. حس می‌کردم اون موقع، همون دو سال پیش، تو اون روز بارونی دم صبح، و وقتی هنوز مستی بطری خالی شدهء قبلی تو کله‌م بود و هدفم از بیرون زدن از خونه فقط فرار از خودم بوده، اگر اون جمله ها تا اون اندازه بار حقارت رو روی دوشم نگذاشته بودند، الان این حس جدید رو نمی‌تونستم به خوبی درک کنم.

آره،
الان، بعد از بارونی که اومد و تموم اون گرد و غبار شهر رو شُست، واقعاً خورشید می‌درخشه!
این بار دیگه هیج تمسخری تو صدای فردی نبود.

پی نوشت کاملاً مربوط: درخشیدن خورشید را مدیون تو هستم؛     که مهربانی در مقابلت کم می‌آورد.