خداحافظ کامیلا

یک هفته پیش پایان نامه ات را تحویل دادی و خوشحال و خسته به این فکر میکردی که نیاز به سفر داری. گفتم کاملاً طبیعی است و باید کمی به خودت استراحت بدهی و کمی سر به سرت گذاشتم و اقرار کردم چقدر در حال حاضر بهت حسادت میکنم؛ به این که به زودی فارغ التحصیل خواهی بود و خلاص! چه میدانستم طور دیگری قرار است خلاص شوی!

همیشه در نگاهت شور زندگی بود: ساختن، طراحی کردن، نوشتن، رفتن، آمدن، گفتگو با این و آن برای بهتر کردن شرایط تحصیلی دانشجوها و هزاران چیز دیگر.
یادم هست دو سه سال پیش به خاطر طراحی یک نشریهء الکترونیکی برای دانشگاهمان چقدر با هم حرف میزدیم و چقدر ایده و فکر داشتیم تا چطور باشد و چطور نباشد و چقدر مانع تراشی کردن برایمان تا آخر سر عطایش را به لقایش بخشیدیم و ترجیح دادیم ملاقاتهایمان از آن روز به بعد فقط برای گپ و گفت باشد و بس.

همان موقع بود، همان مانع تراشی ها و اعصاب خورد شدن ها که آخر سر من را به فکر رفتن از این شهر انداخت و تو میگفتی "فکر خوبی است ولی قبل از عملی کردن تصمیمت بیشتر درباره اش مطالعه کن!" که نکردم و آخرش دوباره سر از اینجا در آوردم و تو میخندیدی و سر به سرم میگذاشتی که "برای برگشتنت به این شهر، نیاز به دو چشم زیبا داشتی، که آخر کار پیداشان کردی"!
خوب یادم هست که این آخرین بار بود که خنده ات را دیدم... چشمهایت خسته بودند ولی لبهات میخندیدند. بهم گفتی که دوشنبه باید برای جشن فارغ التحصیلی ات حتماً حاضر باشم و صاحب آن دو تا چشم را هم با خودم بیاورم. گفتم که روز بعدش امتحان دارم ولی حتماً یک سر خواهم آمد و به سلامتی ات خواهم نوشید.

چه میدانستیم، من و تو، که یک هفته مانده به آن دوشنبه، به این شکل می روی؟
گفته بودی خسته ای، که به سفر نیاز داری... ولی آخر لامصب، به این سفر بی برگشت چه نیازی بود رفیق؟

ناف من را انگار با جدایی، با کَندن، با نماندن، با رفتن، با ترک کردن، با نبودن، با دوری، و خلاصه با همهء این واژه هایی که همه شان را با هم جمع کنی وصف حال یک ثانیه از حست هم نخواهند بود، بسته اند.

بار میبندم، میروم، ترک میکنم، دور میشوم.... و حالم از تمام این حس های متضادِ درونم بهم میخورد.

دل نبند...

همان حرفهای همیشگی!
همان وعده های دایمی!
همان خوشبینی های سطحی!
همان، همان، همان ندیدن ها، نگفتن ها و نشنیدن ها...

خسته ام از این تقلای دایمی، از این سیر بی پایان در گذشته، از این فرورفتن در خاطره ها و یادها... در بودها و نبودها!

باید شکست و گذشت و رفت...
باید طرحی نو در انداخت، از این مُرداب درونی خلاص شد، آفتاب را رفیق شد، دوستی ها را ارج گذاشت و خود را دریافت؛ تا بدانی کجای این داستان ایستاده ای و چه کرده ای و چه می خواهی.

دنیای من به کَندن و رفتن خو گرفته است. به من دل نبند، که ماندنی نیستم... 

می دانی؟

مهر به عشق تبدیل می شود؛
عشق به شادی؛
شادی به غم؛
غم به اشک؛
اشک به خشم؛
و خشم به نفرت

....

نگذار این آخری اتفاق بیافتد... نگذار...

sehnsucht

میگوید: مالیخولیای ذهنت زیاد است و در موسیقی ات مستقیماً اثر می گذارد... باید کمش کنی؛ 
با خودم فکر می کنم چه بایدی وجود دارد؟
وقتی در درونم میل به پیدا کردنِ پدیده ای وجود دارد که خودم هم نمی دانم چیست، چطور می توانم هستی ام را از مالیخولیا رها کنم؟

این میل بیمارگونه به یافتن چیزی که وجود ندارد را چه کسی می تواند ترجمه کند به زبان انسانها؟
برای همین نیست که این روزها نوشتنم را فقط به موسیقی محدود کرده ام؟

گل گلدون من

بغض لعنتی دوباره گلوم رو گرفته؛
نشستم پشت کیبورد "گل گلدون من" رو برای خودم زمزمه می کنم...
اونجا که می رسه به "وقتی چشمات هم میاد؛ دو ستاره کم میاد" دیگه نمی تونم تحمل کنم....

با اشک می خونمش... با آکوردهای غلط و غلوط؛ بی هدف... عین مرغ سرکنده شد این ترانهء بدبخت...

love is

عشق این نیست که هر روز به طرفت بگی «دوستت دارم»!
عشق این نیست که بهترین لباس رو به خاطرش بپوشی!
عشق این نیست که بهترین یار رختخوابش باشی!
عشق این نیست که بخوای براش بمیری بدون اینکه بفهمی برای کسی مردن یعنی چه!
عشق این نیست که .....

عشق یعنی اینکه گیاهخوار باشی و همراه باهاش کباب ترکی بخوری وسط خیابون!
عشق یعنی آزارت به مورچه هم نرسه و براش کتلت درست کنی بدون اینکه بذاری بفهمه چقدر از دست زدن به گوشت نفرت داری!
عشق یعنی تاریک ترین نقطه های وجودش رو ببینی و بپذیریش!
عشق یعنی .....


عشق یعنی بهش بفهمونی که یگانه ترینی... که هر چیزی هم پیش بیاد، باز همچنان یگانه ترینی!

پراگ

مه تمام شهر را گرفته بود؛ روز قبل هوای آفتابی پراگ را تجربه کرده بودم و امروز رسماً در مه قدم می زدم. یاد هرمان هسه و "در مه" بودنش افتاده بودم و برای خودم آن شعر را زمزمه می کردم و از پله های خیابانِ نمی دانم چی، پایین می رفتم. 

تو کنارم بودی؛ حرف نمی زدی و سرت پایین بود؛ انگار از این همه پله پایین رفتن ترسیده باشی و دنبال جای قدم بعدی ات بگردی. انگار دستم را گرفته بودی... شاید،... یادم نیست! ولی کنارم بودی... نه یک قدم جلو، نه یک قدم عقب.
کافه ای میزهایش را بیرون چیده بود؛ پیرزن و پیرمردی گوشه ای پشت یکی از همین میزها نشسته بودند و آرام قهوه ای می خوردند، بدون کمترین حرفی، کلامی... در نگاهشان اما محبت بود. هر بار به هم نگاه می کردند لبخندی می زدند، نه از ان لبخندهای محترمانه و بی تفاوت... در چشمهایشان می توانستی شادی را واقعاً بفهمی.

روی یکی از صندلی ها نشستم. تو نمی دانم کنار نشسته بودی یا رو به رویم؛ اما تو هم نشستی. آخ کنارم بودی چون گوشه گوشه های شهر را از آن بالا نشانم می دادی... پراگ را شاید بهتر از من می شناختی... لابد!

دیوانگی مرز ندارد؛ جنون زمان نمی شناسد و خُل بودن اساساً در لحظه است؛ در همان لحظه ای که من و تو پشت آن میز چوبی فلان کافهء بالای پله های خیابان نمی دانم چی نشسته بودیم و حرف می زدیم و می خندیدیم. در همان لحظه ای که دستهایمان تنها برای گرفتن فنجان قهوه یا برای گیراندن سیگار از هم جدا می شد. در همان لحظه که ...
در همان لحظه که صدای پیشخدمت کافه مرا به خودم می آورد... که می دیدم همان تنهای همیگی هستم بی تو... بی تویی که نبودی اما بیشتر از هرکسی حضور داشتی... بی تویی که....
دیوانگی همان لحظه بود...

دو سال گذشت...
از آن روزی که برق و آب قطع بودند....

و شد روزی یگانه در پس خاطره‌های پراکندهء ذهنم.

.... و امروز،
بعد از دو سال....
برق در میان ابرها چشمانم را کور می‌کند و بارش مداوم باران بی‌هنگام تابستانی، تنها به یادم می‌آورد که دو سال پیش برق قطع بود... آب قطع بود... اما عشق جاری بود...

+

+

دیوانگی

این پنج دقیقهء پایانی سمفونی سیبلیوس (نوشتهء قبلی را ببینید) امانم را بریده. عین دیوانه‌ها تکرارش می‌کنم و اجراهای مختلفی را گوش می‌کنم و راضی و ناراضی دوباره از اول...

احساس حقارت می‌کنم... احساس حقارت محض.... دقیقاً مثل مورچه‌ای که جلوی فیل قرار گرفته باشد...

بیا عادی باشیم...

بیا پنهان کنیم... بیا پنهان کنیم همه چیز را...
بیا بخندیم به هر که خر است و بی کله....
به هر که فکر می‌کند زندگی می‌تواند طور دیگری باشد...

بیا پنهان کنیم درونی‌ترین حس هایمان را...
بیا...
بیا...
بیا بخندیم به تمام آنهایی که زندگی را طور دیگری می‌خواستند...
به تمام آنهایی که زندگی را جور دیگری می‌دیدند...

«دیدی؟ دیدی مادرجون؟ دیدی چقدر گول خوردی؟
تو هم مثل منی...
دیگه به هیچی اعتقاد نداری....»*

بیا...
بیا بخندیم به تمام آنهایی که عادی نیستند...

بیا عادی باشیم... مثل تمام انسانهای عادی دیگر که در عادی ترین زندگی‌ها، دارند عادی زندگی می‌کنند...
بیا عادی باشیم!


*هامون

فال سال نو

شروع می‌کنم به جمع کرن هفت‌سین؛ دونه دونه هفت تا سین و آینه و شمع‌ها رو بر می‌دارم. آخرین چیزی که از روی سفره برداشتم دیوان حافظ بود که روی صفحهء مربوط به فال سال نو باز شده بود و همونطور مونده بود روی سفره. دوباره فال رو خوندم:

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد....

گاهی اوقات حس می‌کنم حس و حال دوران نوجوانی را دارم دوباره زندگی می‌کنم؛ منظورم آن دسته از حس و حال‌های خوب و عالی و شور زندگی و این مزخرفات نیست؛ آن دسته از حس‌های ناشناخته و مبهم آمیخته به نوستالژی و عدم درک شدن منظورم است...

حس می‌کنم هرچقدر بیشتر تلاش می‌کنم کمتر می‌فهمندم انگار...
هرچقدر صادقانه‌تر تلاش می‌کنم، برداشت‌های اشتباه بیشتر و بیشتر می‌شود...

نمی‌دانم این ضعف در بیان کردن از کجا ناشی می‌شود! از موسیقی شاید؛ انگار وقتی موسیقی را وسیله می‌کنی برای بیان کردن، راههای دیگر به رویت بسته می‌شود. شاید خیلی خوب و جالب و عالی به نظر برسد ولی چه کسی از پس ترجمه کردن موسیقی بر می‌آید؟

... و اما باخ!

به عادت همیشگی بعد از کنسرت‌، مشغول قدم زدن بودیم به سمت مرکز شهر؛ بچه‌ها دسته های سه چار نفره تشکیل داده بودند و به طبق معمول مشغول نقد کردن اجراها بودند؛ من همچنان در لذت آمیخته به بغضی که از اجرای کنسرتوی باخ نصیبم شده بود، غرق بودم.
یکی از بچه‌ها گفت «کم حرفی امشب!»
گفتم «نمی‌دونستم از این اثر باخ که در اصل برای ویلن و ارکستر بود، نسخه‌ای هم برای پیانو و ارکستر وجود داشته».
گفت «یعنی انقدر مهم بوده برات که کل شب رو ساکتی؟»
راستش اصل داستان شاید خیلی مهم نبود؛ ولی اثرش متفاوت بود. اینکه ببینی رامین بهرامی، یکی از بهترین پیانیست‌های زیر چهل سالی که تو دنیا وجود داره اومده و تو شهری که زندگی می‌کنی موسیقی‌یی رو اجرا کرده که یه خروار خاطره رو به ذهنت میاره خیلی ویژه و مهمه.
وقتی موومان دوم این کنسرتو شروع شد انگار قلبم رو از جا کنده باشند و پرت کرده باشند به جایی اون دورترها. به جایی که حمید هامون می‌گفت: «خواب می‌بینم در کنار دریا هستم و ....» و من به یاد بیارم و به یاد بیارم و به یاد بیارم...؛
و رامین بهرامی استادانه، موسیقی باخ رو برام ترجمه کنه... آروم آروم... 

خاموشی...

به تو می‌اندیشم
به خود می‌نگرم
راستی را چه جدایی است میان من و تو؟

---------

خاموشی- آهنگساز حسین علیزاده- خواننده شهرام ناظری
شعر -اگر اشتباه نکنم- از سیاوش کسرایی

آفرین پسر خوب... بزرگ شدی... آفرین....

مرد که گریه نمی‌کنه....

آفرین پسر خوب... بزرگ شدی... آفرین...

دوست

.......

و هیچ فکر نکرد 
 که ما میان پریشانی تلفظ درها 
 برای خوردن یک سیب
چه قدر تنها ماندیم 

.......

سهراب سپهری

نوکتورن برای پیانو...

دست از نواختن می‌کشد، نگاهم می‌کند و می‌پرسد: «چرا؟... چرا طوری نوشتی‌اش که انگار این موسیقی هیچوقت نباید تمام شود؟»
می‌گویم: «این نت‌ها، همه‌شان سوال هستند... "سوال‌"هایی بی‌جواب؛ "چرا"های مانده در پس خاطره انگار؛ سوال‌هایی که هیچوقت جوابشان را نخواهی یافت...»

مغروری که منم...

غرور زیادی آدم رو گاهی اوقات بدجوری همچین فشار می‌ده و له  می‌کنه. گاهی اوقات مثل تنهایی دیشب که هی می‌خوای با کسی حرف بزنی و کسی نیست که بشنودت... نه اینکه کسی نباشه؛ اتفاقاً دور و برت پُره از آدمهای جور واجور اما بعضی حرفها رو به هرکسی نمی‌شه گفت. اونایی که نزدیکتر هستند رو هم نمی‌خوای هی با غرهات و حرفهای تکراری‌ات اذیت کنی...

همین دو خط رو تو وبلاگ هم که بخوای بنویسی باید هزار بار بالا و پایینش کنی و سر تا تهش رو بخونی تا مثلاً فلان و بهمان نشه...

شبانه...

.......

بعد بنشینی و با خودت فکر کنی چقدر برای همین شش دقیقه موسیقی برای پیانو زجر کشیدم؟ چقدر کشیده باشم خوب است؟ منظورم از نظر نسبی بودنِ ماجراست؛ یعنی کاری که تا این حد ساده و روان بود، تا این اندازه ساده و روان هست چرا باید نوشتنش، ثبت کردنش، و به سرانجام رساندنش تا این اندازه عذاب دهنده باشد؟ 

خیلی چیزها هستند که دلیل نمی‌شناسند؛ لابد شنیده‌اید که گفته‌اند «دوست داشتن دلیل نمی‌خواهد»! این هم از همان دسته است؛ گاهی اوقات بعضی نوشتن‌ها هستند که سختی و نرمی‌شان دلیل نمی‌شناسد، منطق ندارد. درگیرت می‌کند، تمام ذهنت را به چالش می‌کشد، برای هر بالا و پایین کردنِ این یا آن نُت باید انگار هزار بار بمیری و زنده شوی اما به سختی‌اش می‌ارزد؛ به دردسرش می‌ارزد چون وقتی آن نقطهء پایانی را می‌گذاری پای آخرین سطر، لذتی تجربه می‌کنی که کم نظیر است.
و این، آخر هر نوشتنی به سراغت نمی‌آید؛ بعضی کارها هستند که خاص هستند... ویژه هستند، فرق دارند،... قوامشان متفاوت است. این هم از همان دست کارهاست.
آخرهای شب بود، که طرح اولیه‌اش را نوشتم... چند ماه گذشت از آن شب؟ یادت هست؟

ثقل زمین کجاست؟

مناسبت‌ها، یادها، خاطره‌ها را فراموش کن!

امروز را ببین: کجا ایستاده ای؟ کجا ایستاده‌ایم؟




موسیقی‌ام...

دریغا
گل سرخ...
پس از من،... در آغوش سیاهی شکوفا خواهد شد؟

دعای گل سرخ،
در ولایت سیه‌پوشان،
ای رفیق هم‌نفس،
گلوی نغمه‌های درد را
... خواهد فشرد؟


بیدار شو!
دلت را خوش نکن!
تمامش یک رویا بود...




گاهی اوقات حس می‌کنم مرزی میان انتظار و خشم وجود ندارد....


ابرها، نگاهت را
آسمان، قلبت را
و
باد صدایت را مهمانم می‌کند...

خودت کی می‌آیی؟

یک بعداز ظهر کش‌دار جمعه...

روی مبل نشسته بودم؛ از آن لحظه‌های پیش از اتفاق یا پیش از تصمیم یا پیش از عمل یا هر چه دوست دارید اسمش را بگذارید! خلاصه پیش از اینکه عزمم را برای دوباره نوشتن و تجدید نظر کردن روی یکی از کارهای نسبتاً قدیمی‌ام جزم کنم، روی مبل لم داده بودم و داشتم جوانب کار را بررسی می‌کردم؛ به اینکه آیا کلاً سازبندی‌ها را تغییر بدهم یا از متن اصلی کار کم کنم یا به شعر اضافه کنم و خلاصه این وسوسه‌ها و دلشوره‌های پیش از نوشتن.

بی‌خیال خودم را روی مبل کش دادم و سرم را به عقب بردم و چشمم به دیوان حافظ در کتابخانهء پشت سرم افتاد. باید دوباره حافظ را زیر و رو کنم؟ به تکه‌بیت‌های جدیدی احتیاج خواهم داشت؟ یا آن چند بیتی که همان چهار پنج سال پیش انتخاب کرده بودم کفایت می‌کنند؟
کتاب را برداشتم و بی اختیار و بدون هیچ دلیلی بازش کردم؛ وقتی کاری را در کمال بی‌خیالی و بی‌دلیلی انجام می‌دهی، همیشه باید منتظر یک جواب غیرقابل تصور باشی؛ این شعر آمده بود:

درآ که در دلِ خسته توان درآید باز بیا که در تن ِ مُرده روان درآید باز
بیا که فُرقتِ تو چشم من چنان دربست    که فتح باب وصالت مگر گشاید باز

در سکوت و تنهایی...

رفته‌اند بیرون برای استراحت. حوصلهء سر و صدای زیاد بار کنار کلیسا را نداشتم. ماندم اینجا... دوست داشتم بعد از آن حجم زیاد موسیقی کمی تنها باشم؛ در سکوت این اتاق تمرین و فکر کنم به اینکه "چرا؟" که چرا باید دقیقاً وسط تمرین آنطور داغان بشوم؟ نمی‌دانم چطور از وسط نوازنده‌ها رد شدم و از اتاق تمرین زدم بیرون به بهانهء رفتن به دستشویی... و توی دستشویی‌یی که سرما بیداد می‌کرد زدم زیر گریه و این بغض چند وقته را خالی کردم...

خدا کند نفهمیده باشند؛ نمی‌دانم... شاید هم به روی خودشان نمی‌آورند برای اینکه بیشتر از این ضایع‌ام نکنند. آخر یکی نیست بگوید شما را به جان عزیزتان قسم، وقتی آدم حالش خوب نیست و نزده می‌رقصد، موسیقی «کومیتاس» جلویش اجرا نکنید؛ لااقل اگر اجرا می‌کنید انقدر خوب و عالی اجرا نکنید تا حال آدم از اینی که هست بدتر شود...

نکنید! انقدر خوب اجرا نکنید؛ گاهی اوقات فالش باشید؛ گاهی اوقات دیرتر یا زودتر از زمان لازم بنوازید و کار را خراب کنید؛ ولی نکنید این کار را با دل دیوانهء آدمی که به خاطر همین نت‌ها، به خاطر همین چیزی که اسمش را گذاشته‌اند هنر روح، از خیلی چیزها در زندگی‌اش صرف‌نظر کرده. نکنید آقایان؛ انقدر خوب ننوازید.

در سکوت برای خودم می‌نویسم؛ سرما؛ آرام آرام دارد وارد این اتاق هم می‌شود؛ سرما و سکوت موسیقی خوبی پدید نمی‌آورند؛ باید آتش بخشید به این قلب یخ زده تا فریاد کند این همه دلتنگی را... باید آوار شود از سر پنجه‌ی هر نوازنده، این نت‌های خاموش...

تقدیم به او*

 سبز

ای کاش

هزار تیغ برهنه 
بر اندوه تو می‌نشست 
تا بتوانم 
بشارت روشنی فردا را 
بر فراز پلک هایت 
نگاه کنم 

اینک 
صدای آن یار بی دریغ 
گل می کند در سبزترین سکوت 
و گلهای هرزه را 
در بارش مداوم خویش
درو می کند 

جنگل 
در اندیشه های سبز تو 
جاری‌ست

-خسرو گلسرخی-

پ.ن: چند ماه پیش بود که موسیقی بر روی این شعر گذاشتم؟ یادم نیست؛ کاش روزی بتوانم موسیقی‌هایی که در این مدت نوشته‌ام را ضبط کنم. کاش...
* او


خبری نیست؛ گرد مرگ انگار پاشیده‌اند در اینترنت؛ سایت‌‌های خبری‌یی که نسبت بهشان کمی می‌شد اعتماد کرد همه مشکل دارند؛ خبرها وحشتناکند. تلفن هم نمی‌شود کرد؛ تازه اگر می‌توانستم تلفنی هم بزنم که باز فرقی نمی‌کرد، می‌کرد؟

باید انتظار کشیدن را یاد بگیرم؛ باید بلدش باشم و لحظه لحظهء این همه اضطراب و درد و نگرانی را تجربه کنم. شاید آنقدرها هم که می‌گویند اوضاع وحشتناک نیست؛ هست؟
مایی که بیرون گود نشسته‌ایم یکی را هزارتا می‌بینیم... شاید؛

حس و حال ندارم؛ خرابم و نگران... از دیشب حالم خراب است و مدام تپش قلب دارم و نمی‌دانم کی قرار است ذره‌ای آرامش را تجربه کنم....



دلتنگی‌های یک شب یلدای برفی... ۲

هر سه نفرشان مشغول آشپزی بودند؛ بچه‌های گروه در اتاق نشیمن مشغول تمرین بودند؛. جمع مردانه زنانه‌ای بود و من گریزان از هر دوی این جمع‌ها. رفتم سراغ بطری شراب و لیوانی برداشتم و آرام و بی‌صدا کمی برای خودم شراب ریختم و آمدم که از آشپزخانه خارج شوم که سیلویا دستم را گرفت؛ فهمیده بود که حالم خوش نیست. پرسید: «همه چیز روبه‌راهه؟» مچ‌بند سبزش را از شب کنسرت هنوز باز نکرده بود. لبخندی زدم و گفتم «آره؛ همه چیز خوبه... نگران نباش!»
گفت: « به نظر پریشون میای...»
چاره‌ای نبود؛ باید می‌گفتم. پنهان کردنش فایده‌ای نداشت؛ گفتم با ایران حرف زدم؛ دوستانم دور هم جمع شدند و امشب برای ما ایرانی‌ها شب مهمی است. که دچار نوستالژی شده‌ام و این دور بودن و این همه دلتنگی حالم را کمی خراب کرده.
گفت اما به جایش امشب دور هم هستیم و به هر حال دوست و رفیق کم نخواهم داشت. راست می‌گفت. بعد از تمرین، شام را قرار بود کنار یکدیگر بخوریم و برای جشن شب سال نوی میلادی برنامه ریزی کنیم.

با خودم فکر کردم چقدر همیشه چیزی برای کم داشتن و کم بودن وجود دارد در این دنیای عجیب؛ آن روزهای دو سال پیش و سه سال پیش و ایران بودن‌های تمام نشدنی را به خاطر آوردم؛ یادم آمد چقدر دلم برای خانه‌ام اینجا تنگ شده بود؛ چقدر از فعالیت‌های اینجا دور افتاده بودم و چقدر چقدر چقدر...!

با خودم فکر کردم چقدر همیشه چیزی برای کم داشتن و کم بودن وجود دارد و هیچ چاره‌ای انگار نیست جز اینکه بپذیری‌اش و لبی تر کنی و به هر زبانی که باشد حرف بزنی؛ می‌خواهد زبان مادری‌ات باشد، یا زبان دومت یا زبان موسیقی... مهم این است که بپذیری همیشه فاصله‌ای هست و خواهد بود.
سخت است اما نشدنی نیست....

دلتنگی‌های یک شب یلدای برفی...

سر تمرین بودم؛ خانهء یکی از بچه های گروه جمع شده بودیم که زنگ زد؛ یادم نبود حتی که شب یلداست بس‌ که این روزها خبر و کار و سردرگمی و حواس‌پرتی به سراغم آمده. زنگ زد و گفت که دور هم جمع‌اند؛ معرفت دارد این رفیق، معرفتی عجیب که انگار پیوند این رفاقت تا پیش از تاریخ سابقه داشته لعنتی!
در بهت عجیبی گیر کرده بودم و از آن اتاق صدایم می‌زدند برای حاضر شدن سر تمرین و شنیدن آخرین تغییراتِ کار؛ هر چهار نفرشان آرشه به دست منتظر من بودند. لحظه‌ای بیشتر نگذشت که حس کردم افتاده‌ام داخل چاهی که انگار پایانی برایش نمی‌توان متصور شد و تنها سقوط بود و سقوط بود و سقوط در بی پایانی ِ یک خلاء: من کجا بودم؟ اینها چه کسانی هستند؟ آنهایی که آن همه دور‌ند پس چرا انقدر نزدیک‌اند؟
این چهار نفر در زمانی به مدت کمتر از یک ثانیه برایم آنقدر غریبه بودند که نمی‌توانستم تصور کنم جلویشان ایستاده‌ام و داریم با زبانی که زبان هیچکداممان نیست با هم حرف می‌زنیم: یک ارمنی، یک روس، یک صرب، یک ایتالیایی و یک ایرانی.
افتاده بودم داخل چاهی که مرا وصل می‌کرد به خاطرات با هم بودن‌هایی که بیشتر از یک سال است خبری ازشان نیست؛ خاطراتی که همان دیروزش با دیدن عکس‌ها و خواندن نوشته‌های قدیمی زنده شده بودند - طنز سرنوشت! - و بغضی که خیال شکسته شدن نداشت.
نمی‌توانستم در آن اتاق بمانم؛ گفتم کار را ادامه دهند و آداجوی باربر را تمرین کنند تا حالم بهتر شود؛ نشستم روی مبل و آرشه‌ها شروع کردند به نواختن یکی از غمگین‌ترین و نوستالژیک‌ترین موسیقی‌های ممکن؛ - طنز سرنوشت -.

نمی‌توانستم؛ نباید گریه‌ام را می‌دیدند؛ حرفه‌ای نبود. از اتاق آمدم بیرون؛ به نواختن ادامه می‌دادند که از اتاق آمدم بیرون. باید تلفن می‌زدم. باید با آرتمیس حرف می‌زدم؛ باید صدای سولماز را می‌شنیدم؛ باید بودن امیرحسین و علی کاظ را حس می‌کردم.

بازی بدی است این دور شدن‌ها و نبودن‌ها در جایی که باید می‌بودی و نیستی و در جایی که هستی و باید باشی. حس بدی است که تنها ناظر باشی و در عین حال مطمئن باشی از اینکه این جبر زندگی است که باید بپذیری‌اش و حواست باشد که هیچ چیز شاید ابدی نباشد و در عین حال هر چیزی شاید ابدی باشد. پارادوکس عجیبی است که روزهایت را یکی پس از دیگری می‌سازد و جلو می‌روی بدون اینکه به عاقبت خاطرات گذشته و اتفاقات آینده بیاندیشی؛ بدون اینکه بدانی کجای ترازوی زمان را درست نگه نداشته‌ای که دایم یک طرفش پایین است و طرف دیگر بالا و حتا نتوانی ارزش قائل شوی برای سبکی یا سنگینی تحمل ناپذیری که روز به روز تو را به سمت آن پایان ترسناک حرکت می‌دهد.

آداجوی باربر تمام شده بود؛ تمرین تمام شده بود؛ بطری شراب قرمز تمام شده بود؛ اما بغض من هنوز تمام نشده...

دریغ... دریغ... دریغ...


ای پدر سوگ تو، ماتم آزادی است
سرنگون زین ماتم، پرچم آزادی است
دریغ... دریغ... دریغ از این پدر دریغ....


محمدرضا لطفی حدود سی سال پیش این آهنگ را بعد از درگذشت پدرطالقانی ساخت و شهرام ناظری خواندش؛ چقدر امروز به این موسیقی احتیاج داریم...

دریغ، دریغ، دریغ، از آن سحر دریغ...
دریغ، دریغ، دریغ، از این سفر دریغ...
دریغ، دریغ، دریغ، از این پدر دریغ...


لینک برای دانلود +

این سالِ شوم...

آتشی که خاموش است،
ابرهایی که سیاهند،

نامه‌رسان تنها نامه‌های شوم را

در پاکت‌های سیاه پای در خانه می‌گذارد...

نگاه کن!
برفِ امسال چه خاکستری است...



جام مِی...

خسته‌ام؛ سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده و خودم را سپرده‌ام به گرمای مبل. لم داده‌ام و چشمانم را بسته‌ام تا آخرین تمرین قبل از کنسرت را بشنوم. نیکولا طوری آرشه را روی سیم‌های ویلنسل حرکت می‌دهد که فکر می‌کنی دارد با معشوقهء جاودانی‌اش حرف می‌زند. لوییزا پشت پیانو همراهی‌اش می‌کند.
خستگی رخوتناکی است؛ ولو شده‌ام روی مبل راحتی و غرق شده‌ام در نوای موسیقی‌یی که خودم نوشتمش اما با من غریبه است انگار. نمی‌دانم این همه احساس غریبگی با آخرین کاری که نوشته‌ام را به چه حسابی باید بگذارم.
سرما، انگار در روح نُت‌ها هم نفوذ کرده؛ باید گرم باشد موسیقی‌ام؛ اما نیست! کمی بعد، ضربه‌های پیانو شدت می‌گیرد؛ لوییزا تازه فهمیده چطور باید این ضربه‌ها را روی شستی‌های سفید و سیاه وارد کند تا ویلنسل ِ نیکولا، ناله کنان ملودی ملهم از ساقی‌نامه را بنوازد. اینجاست که موسیقی گرم می‌شود؛ 
«بیا ساقی آن می که حال آورد...» 
چشمانم را باز می‌کنم تا ببینمشان. لوییزا مسلط است و نیکولا چشمانش را بسته و با ساز بی‌نظیرش دارد عشق‌بازی می‌کند. گرما تازه اینجاست که به سراغم می‌آید؛ انگار واقعاً ساقی‌یی آمده و جام شرابم را پُر کرده و من را در سرمستی این جام می به حال خود رها کرده باشد. 
در درونم نوای ساقی‌نامه را زمزمه می‌کنم و نگاه می‌کنم به این دو نفر، که نمی‌دانند ساقی کیست، می چه حرمتی دارد، و چه درد و رنجی در پس‌زمینهء ساقی‌نامه‌های سرزمین من پنهان است؛ اما می‌نوازندش، می‌توانند حسش کنند، می‌توانند درکش کنند، بدون نیاز به بهترین دائره‌المعارف‌های جهان، ساقی را با نُت ترجمه می‌کنند و با هر ضربه روی شستی پیانو مست می‌شوند و با هر آرشه روی سیم‌های ویلنسل به هوش می‌آیند. موسیقی بهترین مترجم است وقتی درونی‌ترین احساسات را نمی‌توان به واژه درآورد.

 لم داده‌ام روی مبل و خودم را سپرده‌ام به جریان موسیقی، به حرکت نُت‌هایی که خودم نوشتم‌شان، به نوایی که رازی پنهان از سرزمینم را با من باز می‌گوید. نوایی که پشت نیاز به جام می، حرف‌های دیگری برای گفتن دارد؛ قصه‌های فراوانی از درد و رنج سرزمینی دارد که آتش وخون زیاد دیده، و جام می بسیار طلب کرده تا «بیاساید دمی»؛...سرزمینی که همچنان سبزترین است. 

پایور...

اگر هر کس دیگری جز مریم، خبر درگذشت پایور را در گودر نوشته بود باور نمی‌کردم؛ نمی‌دانم این چه معجون مرگ‌باری از یاس و دلمردگی است که در این ماههای پس از بهار امسال به سراغمان آمده.
مشکاتیان، سحابی و ... بس نبودند، امروز فرامرز پایور هم رفت.


و اما حسادت...

حسادت،...
از صبح امروز که بیدار شدم دارم به این واژه فکر می‌کنم؛ فقط و فقط به خاطر شنیدن صدای سیلویا و امانوئله از اتاقشون که داشتند ریز ریز می‌گفتند و می‌خندیدند؛
حسادت،...
حسادت از کمبود می‌آد؟ از نبودن می‌آد؟ از نداشتن می‌آد؟ از دلتنگی می‌آد؟ از عقده می‌آد؟
نمی‌دونم! برای من منشاء حسادت هرچیزی باشه، مطمئناً عقده و کمبود روانی نیست؛ یعنی با خودم کنار آمده‌ام و هم ظرفیت‌ةای خودم را می‌شناسم هم قابلیت‌هام رو و تا حد خیلی زیادی، نقطه‌ضعف‌هام رو هم می‌شناسم.

حسادت،...
برای من حسادت از خالی بودن می‌آد؛ از وقتی چیزی رو که باید داشته باشی، نداری. 

خنده‌های دم صبح و شوخی‌ها و سربه‌سر گذاشتن های دونفره‌ای که به نظرم لذتبخش‌تر از هر با هم بودنیه از خود اون با‌هم خوابیدن ها و بیدار شدن ‌ها و مخلفاتش جذاب‌تر و دوست‌داشتنی تره. 

حسادت،...
امروز که از خواب بیدار شدم اولین صداهایی که شنیدم از اتاق سیلویا بود؛ نمی‌فهمیدم چی می‌گفتند و به چی می‌خندیدند، اما هرچه بود به طرز غم‌انگیزی حسادت‌بار بود.


وز دوری‌ها شکایت می‌کنم...

این عادت به نوشتن و حس ثبت شدن چه خوب چه بد انگار تبدیل شده به یک مرض درمان نشدنی و دائمی؛

وقتی این حس دوری از واقعیت‌ها و پدیده‌های روزمره‌ای که دوستان و آشناهایت هر روزه به طور مدام با آن سر و کار دارند بیشتر خودش را نشان بدهد، بیشتر از همیشه آدم خود را دور افتاده می‌بیند و نه می‌تواند از خود را با آنها سازگار کند، نه با اطرافیانی که عقبهء فرهنگی‌شان آنچنان با آدم متفاوت است که مشترکات موقتی و مقطعی به هیچ وجه نمی‌توانند این همه جای خالی و شکاف‌هایی که گاه واقعاً آزاردهنده‌تر از همیشه می‌شوند را پر کنند.

امروز در طالع بینی روزانه‌ام* نوشته بود از آه و ناله کردن و غر زدن و «خود قربانی دیدن»(!!) بپرهیزید...؛ چقدر هم من پرهیزیدم!


* معمولاً بعد از نهار تو سلف سرویس و غذاخوری دانشگاه به کافه‌ای در همان حوالی می‌رویم برای قهوهء بعدازنهار و معمولاً مونیکا (همان دختری که چند وقت پیش اینجا درباره اش نوشته بودم) طالع بینی روزانهء همه را از توی روزنامه می‌خواند؛ نه اینکه اعتقاد چندانی داشته باشم ولی روزمرّگی ِ بامزه‌ای است!

رویا

امروز خیلی اتفاقی یه کاست از کارهای قدیمی‌ام پیدا کردم و از صبح که بیدار شدم تا الان دارم یکی از اون کارها رو که به شدت دوستش دارم پشت سر هم گوش می‌کنم؛ هیچوقت یادم نمی‌ره چقدر برای ضبط این کار دردسر داشتم و از اونجایی که خیلی بچه بودم و بی تجربه و اون روزای اول کار کردنم هم بود و کسی رو آنچنان نمی‌شناختم که کمکی بهم بکنه، ضبط این کار واقعاً افتضاح از آب دراومد طوری که برای پوشوندن اشتباههای پشت سر هم نوازنده‌های ویلن مجبور شدم از ناصر رحیمی بخوام بیشتر اون بخش ها رو با فلوت بزنه تا اون اشتباهها خیلی توی ذوق نزنند؛ ولی آخرش هم، کار تبدیل شد به چهار دقیقه صدای مدام و پشت سر هم ِ فلوت!

وقتی گوشش می‌کردم حس کردم کارهای آدم بچه‌هاش نیستند؛ یعنی اگر قرار باشه من نسبت به کارهایی که تا حالا نوشتم قیاسی از نظر حس شخصی و رابطهء‌ احساسی بیان بکنم، می‌تونم بگم که کارهام مثل عشق‌هام یا مثل روابط عاطفی‌ام هستند؛ بعضیا اونقدر این حس عاشقانه توشون زیاده که هیچوقت نمی‌تونی فراموششون کنی و بعضی‌ها هم شبیه به یکی از اون روابط یه شب هم.خوا.بگی می‌مونند که دووم چندانی ندارند.
ولی بعضی از این کارها شبیه به اون دسته از عشق‌هایی هستند که تکمیل نشدند؛ یعنی می‌دونی که بالاترین و برترین حسیه که داشتی، ولی حالا بنا به دلایلی این عشق ناقص مونده، تموم نشده و همین ناقص بودنه‌ست که تبدیل می‌شه به یک درد.
امروز وقتی «رویا» رو گوش می‌دادم دقیقاً همین حس رو داشتم و با اینکه بعد از اون کار، کارهای زیادی ساختم که خیلی ازشون راضی‌ترم و خیلی بیشتر به مذاق دیگران خوش آمده، ولی باز هم حس می‌کنم هنوز کاری حسی‌تر و صمیمی‌تر از اون کار هنوز ننوشته‌ام... و وقتی با خودم فکر می‌کنم، می‌بینم که ۱۲ سال مدت کمی نیست برای اینکه از این حس عبور کنی و بتونی ازش بگذری پس معلومه اون حس ۱۲ سال پیش که موقع نوشتن «رویا» داشتم، واقعاً خاص و ویژه بوده.

«رویا» همیشه برام بهترین موسیقی‌یی بوده که نوشتم، ولی این ناقص بودنش، این ضبط بدش و درک نشدنش همیشه برام آزار دهنده است، طوری که اگر روزی بهم بگن فقط یک ماه از عمرت باقی مونده، هر چی دارم و ندارم می‌فروشم تا دوباره بنویسمش و این بار با کیفیت بهتری ضبطش کنم تا همه اونطوری این کار رو بشنوند که من تو ذهن خودم می‌شنوم.

آره؛ کارهای آدم مثل عشق‌هاش هستند؛ بعضیا عالی‌اند، بعضیا معمولی و بعضیا همیشه و برای همیشه «تک» و یگانه خوهند بود.

گیج شده‌ام!

خسته‌ام؛ از آدمها و روابط پیچیدهء میان زوج‌ها... بس‌که این مدت زوج‌هایی را دیدم که رابطه‌شان را قطع کردند، که این یکی به آن یکی خیانت کرده، که اولی می‌خواهد دومی را ترک کند تا با سومی باشد و ...!
البته مسائل هر کسی مطمئناً به خودش مربوط است، اما وقتی پای رفقا به میان می‌آید مسائل‌شان تنها به خودشان ختم نمی‌شود؛ مثل الان من که شده‌ام سنگ صبور مشکلات یکی از بهترین دوستانم، که می‌خواهد با پسرکی که با اوست، رابطه‌اش را تمام کند تا با آن یکی که قبلن‌تر ها با او بوده دوباره شروع کند و من این وسط هم رفیق این یکی هستم هم رفیق آن یکی و هم رفیق آن پسرکی که قبلن‌تر ها در زندگی‌ این دوست صمیمی‌ام حضور داشته.

حالا هر سه می‌خواهند با من مشورت کنند؛ هر سه زنگ می‌زنند، اس‌ام‌اس پشت اس‌ام‌اس و من هم دلم نمی‌آید اگر بتوانم کمکی باشم، دریغ کنم؛ شاید کمک من تنها در حد گوش کردن و «گوش بودن» باشد، گوش بودن برای این یکی که از شوریدگی‌هایش بگوید و آن یکی که از دردهایش حرف بزند و آن یکی که قبلن‌تر هم بوده از ترس‌هایش از شروعی دوباره.
خسته‌ام از فکر کردن به این همه پیچیدگی در روابط انسانها؛ به اینکه چرا انسان تا این حد غامض و دشوار است؛ اینکه چه خواست درونی‌یی در وجود انسان نهادینه شده تا او را به سمت میل به گریز از ثبات هدایت می‌کند.
دیروز همخانه‌ام می‌گفت «من وقتی فهمیدم دوست پسر سابقم از ماندگاری رابطه و بودن با من مطمئن شده، او را ترک کردم». این میل به گریز از موقعیت‌های تعریف شده، به سمت رهایی از روتین شدن را درک می‌کنم اما نمی‌فهمم چرا انسان همیشه به دنبال ثبات و آرامش است و وقتی آن را به دست می‌آورد، تمام همتش را صرف این می‌کند تا خود را از آن جدا سازد؟
شاید البته این مساله به این برمی‌گردد که دایرهء انسانهایی که من با آنها سروکار دارم ختم به یک سری موزیسین و موزیکولوگ می‌شود که در ذات خود دیوانه و شوریده‌اند،... که اگر نبودند، راهی بهتر برای گذران زندگی پیدا می‌کردند!

... در سکوت ...

انسان گاهی اوقات در دام کج‌بینی و کج‌فهمی می‌افتد؛ گاهی اوقات برای اینکه بخواهد ابرو را درست کند می‌زند و چشم را کور می‌کند؛ گاهی اوقات به جای اینکه ساکت باشد، حرف می‌زند و به جای اینکه حرف بزند، ساکت است.
انسان، حساس می‌شود؛ زخم‌هایش حساس‌ترش می‌کنند و چارهء آن یا فریاد است، یا سکوت. فریاد زدن بلد نیستم، پس بهتر است سکوت کنم تا کسی را ناخواسته نیازارم؛ تا کسی ناخواسته، چیزی را به خودش نگیرد. اسمش همان خودسانسوری می‌خواهد باشد؟ خب باشد...؛

گاهی اوقات بد نیست خود را سانسور که نه، ساکت کنیم و صبر و شکیبایی پیشه کنیم و در سکوت خود تنها ببینیم و بیاموزیم و ذخیره کنیم برای بعدها.

از امروز تا مدتی نا معلوم، فقط در راه خواهم بود و خواجو خواهم خواند.

زمان معنا را حمل می‌کند...

بازآ ببین در حیرتم
بشکن سکوت خلوتم

چون لالهء تنها ببین
بر چهره داغ حسرتم

ای روی تو آیینه‌ام
عشقت غم دیرینه‌ام

باز آ چو گل در این بهار
سر را بنه بر سینه‌ام

..............

اینا رو دیشب داشتم واسه خودم آروم آروم زمزمه می‌کردم؛ بعد از سالها شناختن این ترانه، انگار تازه دارم بار معنایی تک‌تک واژه‌هاش رو توی مغزم حس می‌کنم...
یعنی انگار تازه می‌فهمم «سکوت خلوت» یعنی چی؛  که «داغ حسرت» چقدر واقعاً می‌سوزونه؛ که «روی تو آیینه‌ام» چقدر خاطره از شباهت، با خودش به همراه داره و ...

بعد ببینم، می‌شه گریه نکرد اونوقت؟



اولین باران پاییزی...

اولین باران پاییزی بالاخره امروز خودش را نشان داد؛ گیرم که هنوز قواعد و مقررات تقویمی می‌گویند یک هفته‌ای تا خودِ خودِ پاییز مانده. اما برای من پاییز دقیقاً از امروز ساعت هفت و چهل و سه دقیقه شروع شد، وقتی که تازه از خواب بیدار شده بودم و در رختخواب داشتم به این فکر می‌کردم که امروز قرار است در کجای موج سینوسی همیشگی‌ زندگی‌ام قرار بگیرم... دقیقاً همان موقعی که داشتم چراغ را روشن می‌کردم صدای اولین قطره‌ها را روی شیروانی خانه شنیدم و بعد.... شروع شد.



بعضی از روزها...

بعد، هیچ می‌دانی؟
بعضی از روزها هستند که کلاً نمی‌خواهی که تمام نشوند؛ که انگار از همان اول صبح کسی یا چیزی، غمی یا دردی، بیخ گلویت را چنگ زده و نه چای و قهوه درمانش است، نه موسیقی و فلسفه، نه شعر و ادبیات، نه حتا وبگردی.
نمی‌گذرد لامذهب و نمی‌گذارد به کارهایت برسی و دوست داری تمام نامهای بزرگی را که با آنها سر و کار داری به زباله‌دان زیر دستشویی ِ آشپزخانه منتقل کنی و در نوستال‍ژیِ بی دلیل خودت غرق شوی.

بعضی از روزها اینگونه آغاز می‌شوند؛ با بغضی بی دلیل، دلشوره‌ای مدام، غمی بی تعریف و انتظاری کشنده از برای چیزی که حتی نمی‌دانی چیست و چرا انتظارش را می‌کشی. 
اینها دردهای روزی مثل امروز هستند که باید سکوت کنی و دم برنیاوری‌، چون شاید جواب شوخی و خنده‌ای را به تلخی بدهی و کسی را باز از خودت برنجانی؛ یادت باشد که قول داده بودی دیگر هیچوقت آگاهانه اشتباهی نکنی که برایش مجبور به معذرت‌خواهی باشی.

آری؛
بعضی از روزها اینگونه می‌گذرند؛ تلخ و سنگین و ساکت.



تنها آن کس که گرمای نفست را از نزدیک حس کرده باشد،
تنها اوست که می‌فهمد نبودنت چقدر درد دارد...



۱۷ شهریور

امروز صبح شبکهء جام جم داشت یه مستندی رو راجع به هفده شهریور پخش می‌کرد؛ خیلی جالب بود وقتی از اتفاقات اون روز می‌شنیدم. انگار که این هفده شهریوری که ازش حرف می‌زدند، نه سی و یک سال پیش که سی و یک روز پیش اتفاق افتاده باشه؛ حکومت نظامی، ارتش، اجتماع بیش از دو نفر، شعار الله اکبر، پیام امام خمینی، مردم؛ مردم؛ مردم؛ مردم؛.....
یه کم زیادی شبیه نیست به...؟
بی‌خیال!

حس عجیبی بود اینکه ببینی تاریخ تکرار می‌شه؛ که این بار نه یک بار تراژدی و یک بار کمدی،... که هر دوبارش تراژدی بوده. 

........

یه چیزی که تو این مدت به شدت ذهنم رو درگیر خودش کرده اینه که، اصولاً نمی‌تونم به هیچ چیزی محکم چنگ بندازم. انگار اعتقاد و اعتمادم رو نسبت به چیزهای خیلی خیلی ساده و پیش پاافتاده از دست داده‌ باشم. 

چند ماه پیش آرزو می‌کردم زودتر تابستون بیاد تا من برگردم ایران... کلی به دلم صابون زده بودم و با فکر کردن به دوباره دیدن ها و با هم بودن ها و ... بود که شب می‌خوابیدم و صبح یکی از چیزایی که بهم انگیزه می‌داد تا روز رو شروع کنم همین بود 
و حالا؟

با اینکه نسبتاً مطمئنم که زمستون به احتمال زیاد یه سفر کوتاه به ایران دارم باز هم ته دلم خوشحال نیستم؛ یعنی اصلاً اطمینانی به این سفر ندارم؛ از کجا معلوم که اون هم دوباره به گند نخوره؟
دیگه انگار هیچ حسی وجود نداره که بشه یه آتیش تو این دل صابمُرده و کاری کنه که حس کنی هنوز تو زندگی‌ات هدفی داری؛ که انگار چیزی هنوز هست که به خاطرش حاضر باشی سختی ها رو تحمل کنی.

ولی وقتی نیست، دیگه هزاری هم به خودت تلقین کنی و بخوای از گیر این وضعیتی که نه سرت معلومه و نه تهت، بیرون بیای، کاری رو از پیش نبردی؛ که فقط عین سگی که مدام دنبال دم خودش داره دور خودش می‌چرخه، هی داری توی یه دور باطل به خودت می‌پیچی و شاید تنها اطمینان از این باشه که اطمینانی وجود نداره.

وقتی دوری، انگار تمام جهان را به مبارزه می‌طلبی تا خود را دائم نزدیک‌تر و نزدیک‌تر حس کنی...

بعد، می‌روی سراغ عکس‌ها و خاطرات.... عشقی یگانه، رفاقتی خاص و خاطره‌ای نزدیک تر از همیشه... نزدیک‌تر از همین فردا...

و به عکس‌ها خیره میِ‌شوی...؛ پشت همین میز نشسته بودید.... نه؟
جوابم را بده رفیق...با همان لهجهء خاص خودت که نه شیرازی و نه آبادانی است، جوابم را بده! آن ساعت‌ها چرا به اندازهء ثانیه‌ای گذشتند؟

...
و به عکس خیره می‌شوی...؛
پشت همین میز نشسته است.... یارت با شیطنت انگار باز شوخی‌هایم را به مبارزه می‌طلبد....
و تو سرگردان فرو می‌روی میان پذیرش نگاه شوخ این رفیق؛ و بی تفاوتی نگاهت، که فنجان قهوه را آرام بالا می‌آوری تا بعد از تازه کردن گلو، دوستانت را به طنزی، لطیفه‌ای، شوخی‌یی مهمان کنی، بی کمترین چشمداشتی.... که بهترین بودی در طنز،.. که بی‌ادعاترین هستی در مزاح...

و من امشب این تصویر خیالی را نگاه می‌کنم و نگاه می‌کنم و نگاه می‌کنم.... و انگار همین دیروز بود که کنار هم می‌خندیدیم، شعر شاملو می خواندیم، می‌نوشیدیم، گریه می‌کردیم....

رفیق،
ای بی ادعاترین رفیق،
امشب پا به پای گریه‌ات گریستم.... پا به پای رفتنت در آن جادهء پر از خاطره، رفتم،.... پا به پای دیوانگی‌ات، دیوانه شدم....
بدان که هیچوقت مانند امشب دلم هوایت را نکرده بود... و  تنها این فاصلهء لعنتی که جبر زمان را به ما ریشخند می‌کند منعم کرد تا بیازارمت در این نیمه‌شب تابستان....
تا یادت باشد، که فاصله را من و تو تعریف می‌کنیم، نه قراردادهای خشک و خط‌کش های جغرافیایی...
بدان که هیچ وقت تا این اندازه به تو نزدیک نبودم ای رفیق... که هیچگاه انقدر دور و انقدر نزدیک نبوده‌ای ای رفیق....


برای آرش عزیز...

برنامه ریزی...

نه!
صبر کن!
درسته که صدای موسیقی اغوا کننده است!
اما....
اول پاشو برو دستشویی جیشت رو بکن!
حالا برو در یخچال رو باز کن و بطری آب رو بردار!
درش رو باز کن و یه قلپ سربکش!
گلوت از خشکی در اومد؟
مسواک زدی؟
حالا تلویزیون رو خاموش کن!
پنجره رو باز کن!
آخر  ِ شبه!
پس هدفون ها رو بکن توی گوشت و بی خیال صدای بلند موسیقی شو!
خب؟
حالا آمادگی‌اش رو داری!

حالا دگمهء play رو بزن!
می‌خونه؟
صداش رو می‌شنوی؟
عالیه!

حالا بشین عین بچهء آدم گریه‌ات رو بکن....

روزه...

پارسال کسی به خاطر من بعد از مدتها چادر سرش کرد و رفت امامزادهء سر تجریش؛ رفت برای من دعا کنه تا از اون مخمصهء داغون کننده‌ای که اون روزها باهاش درگیر بودم نجات پیدا کنم. یکی از روزهای همین ماه رمضونی بود که امسال تازه امروز اولین روزشه.
امسال من براش روزه می‌گیرم و سر سفرهء افطار که همیشه برام یکی از خالص‌ترین و ناب‌‌ترین لحظه‌ها بوده دعا می‌کنم.... براش دعا می‌کنم تا آرامشش رو به دست بیاره، تا از شر این روزهای بی‌مرام و پر از تلخی خلاص بشه.
دعای دم سفرهء افطار من، تا حالا بی جواب نمونده... باور کن!

آرزوی من...

... بعد من می‌شینم و به آرزوهام فکر می‌کنم... به چیزهایی که شاید مسخره به نظر بیان، اما شدنی هستند و فقط اون تیکه از گوشهء مغزت که دائم داره تو رو با دنیای بیرون هماهنگ می‌کنه تا از استانداردهای دیگران پیروی کنی، باعث و بانی این تفکر اشتباه می‌شه که بعضی از آرزوها دست نیافتنی‌اند.

... بعد من می‌شینم به این فکر می‌کنم که چطور می‌شه آدم توی یه روستای خوش آب و هوا، بالای کوه و نزدیک تر به آفتاب و درخت ها و بالای رودخونهء هراز زندگی کنه.
چرا شدنی نباشه این آرزو؟
من به این فکر می‌کنم که ای کاش می‌شد دور شد از این همه چیزهای احمقانه‌ای که به نام استانداردهای رفتاری بهمون غالب کردند.
من روزی این کار رو عملی می‌کنم؛ خیلی دیر هم نه... یک روزی همین حوالی، مطمئن باشید که خونه‌ام رو جایی می‌سازم که به خدا نزدیک تر باشه؛ که به همه نزدیک باشه و از همه دور. که درش به روی همهء دوستانم باز باشه... که خودم نونش رو از نونوایی لب جادهء هراز بخرم و بیام بالا؛ که خودم پنیرش رو از بقالی آب اسک بخرم... که وقتی دلم گرفت و خسته شدم از کارهام، پاشم برم اون قهوه خونهء سر جاده بشینم یه چای بخورم و یه قلیونی چاق کنم؛ که هر وقت دلم خواست پاشم برم سر جاده و جلوی اولین اتوبوسی که رد می‌شه رو بگیرم و برم شمال پیش دایی هادی، پیش حسین، پیش مادرجون؛ که هر وقت خبری شد، پاشم برم تهران واسه کافه نشینی و رفیق بازی و کنسرت و نمایشگاه و سینما؛ که هر وقت دلم خواست کتابم رو بنویسم، آهنگم رو بسازم و با همون چندرغازی که در میارم آروم و راحت و فارغ از این همه کثافتی که هر روز داره دنیا رو می‌گیره زندگی کنم.

آره،... این آرزوی منه! دیدید چقدر شدنیه؟ دیدید چقدر راحته؟ مگه چه خبره توی این دنیا که انقدر داریم خودمون رو عذاب می‌دیم؟ چه اتفاقی افتاده که فرو رفتیم تو گرداب روزمرّگی ها و عادت های هر روزه و مثل بقیه شدن؟
این آرزوی منه؛ جاش هم برای خیلی از دوستام معلوم و شناخته شده‌ست و قدم همهء دوستان روی چشم منه. دوستانی که صمیمیت اون خونه رو از نزدیک دیدند... که پاکی آفتابش رو حس کردند، که آبی آسمونش رو فهمیدند و من یه روزی اونجا زندگی خواهم کرد و می‌دونم که زندگی واقعی یعنی همون که اونجا پیدا می‌شه.