قطره ای برای چشمان خون آلود!

گرمای شدید و هوای شرجی و بی کولری و مسمومیت غذایی و فشارخون بالا و کار مداوم با کامپیوتر همه و همه دست به دست هم دادند تا بعد از یک شب استفراغ، دو لکهء خون ناقابل هم در هردوچشم مبارک بوجود بیاد!

دوستان عزیز هم که من رو میشناسند و میدونند که اساساً بنده با افرادی که روپوش سفید به تن داشته باشند و لقب دکتر با خودشون حمل کنند میانهء چندان خوبی ندارم. این بود که التماسم میکردند که دست کم سری به داروخانه ای، عطاری یی چیزی چیزی بزنم و قطره چشمی بخرم و این حرفها!

رفتیم!
خریدیم!
آوردیم خانه!

اما خب از آنجایی که در زمینهء مسائل چشمی و قطره ای ویرجین تشریف داریم کل آن پنج یورو و هشتاد سنتی که بالای آن قطره دادیم حروم شد و قطره ها به تمامی نواحی صورت و دهان و گوش و حلق و بینی جاری شدند اما یه قطره هم نصیب این چشمهای خودن آلود نشد که نشد!
همخانهء محترمه و دوست پسر عزیزشان نیز به جای کمک بقاه بقاه می خندیدند!
حال اگر از امروز و فردا دیدید که خبری از نگارندهء مطلب نیست، بدانید کور شده است.

همین!

یا من ِ آهنگساز، یا اوی خواننده... خدا رحم کناد!

اساساً از موارد تاسف‌بار هم‌خانه شدن با یک دانشجوی موزیکولوژی که دست برقضا خواننده هم هست، این می‌باشد که شما به هنگام خلوت با خود و تلاش در جهت برون‌ریزیِ تراوشات موسیقایی‌تون با بحران عظیم صدا مواجه می‌شوید به طوری که بیش از آنکه خود آهنگسازی کنید، به آهنگ خواندن های هم‌خانهء محترمه گوش جان می‌سپارید و تمام حس و حال موسیقی نویسی را از دست می‌دهید و دو دست خود را بر سر همی می‌کوبید که آخر این چه غلطی بود من کردم که تنهایی در خانهء قبلی را رها کرده و ذوق موسیقی‌نگاری را در خود خفه کردم؟

خلاصه که اگر فردا پس فردا ما آهنگساز معروفی شدیم، بدانید که خیلی کارمان همچین درست بوده؛ اگر هم نشدیم گناهش رو بندازید گردن این هم‌خانهء عزیز که موقع کتاب خواندن و ظرف شستن و مسواک زدن و بقیهء امور منقول و نامنقولِ روزانه، دایم در حال زمزمهء این یا آن ملودی از فلان یا بیسار اپرای پوچینی یا وردی یا دیگران است!


در باب کمری شدنِ بنده!

داستان این کمردردهای ما هم شده عین فیلمهای دنباله داری مثل Scary Movie  یا American P.i.e... هر دو سه سال یه بار میاد و در کمال بی‌مزگی خودی نشون می‌ده و می‌ره پی کارش تا چند سال بعد.
حالا این وسط دقیقاً تو شبهای امتحان و روزهایی که خونه‌مون پر از مهمون‌جات مختلف بود نمی‌دونم این بلای آسمانی دوباره از کجا سر و کله‌اش پیدا شد؛ باز دست کم یکی دو سال پیش یه چمدون گنده و سنگین رو بلند کرده بودم، یا لباس گرم نمی‌پوشیدم تو هوای سرد و خلاصه یه غلطی می‌خوردم که نازل شدن این بلای آسمانی کاملاً قابل توجیه بود! اما این دفعه کلاً همه چیز فرق می‌کرد و داستان از اونجایی شروع شد که اتفاقاً هیچ داستانی در کار نبود!

یعنی بنده در یکی از روزهای گند پاییزی (اینجا پاییز گند و مزخرفه؛ هر کی قبول نداره خودش بیاد و از نزدیک ببینه! جر و بحث نکنید!) از خواب بیدار شدم و دیدم که اساساً هر تکانی که به این شاه‌فنر داده می‌شه منشاء یک درد همراه با آخ ِ اضافه است و در هیچ حالتی چه عمودی چه افقی نمی‌شه صبح رو به شب رسوند و شب رو به صبح!

خلاصه که هرچی دوا و درمون بود انجام دادم: از این برچسب‌های گرم کننده که تو مایه‌های همون موبرهای بانوانه است بگیرید، تا قرص و شربت و برخی نوشیدنی‌های مجاز (!) در جهت کاهش درد. 
این وسط، یکی از رفیقان شفیق یک وسیله‌ای برای ماساژ دادن بهم داد که با خودم فکر کردم این رفیقمون هم مشکل من رو اشتباه درک کرده هم اساساً خوب توجیه نشده که من به جامعهء نسوان تعلق ندارم... البته دوستان توجه داشته باشند که این وسیلهء فوق‌الذکر بسیار مفید واقع شد در جهت کاهش آلام کمری بنده ولی خب همچنان با خودم فکر می‌کنم از این وسیله استفاده‌های بهتر و شایسته‌تری هم می‌شه کرد!

خلاصه که به روز نشدن این وبلاگ رو در این ایام خجسته به دلیل کمری شدن بی دلیل و نابهنگام بنده ببخشید! قول می‌دم از هفتهء بعد اگر مشکل تازه‌ای پیش نیاد، این وبلاگ رو مثل قبل دوباره روزانه و مرتب به روز کنم!

و من الله و فیلان!

حواستان باشد!

وقتی از خانه‌ای با تخت دونفره به خانه‌ای با تخت یک نفره که از طرف پهلوی راست به دیوار تکیه داده شده نقل مکان می‌کنید، حواستان باشد که با چرخش به سمت راست، دست یا کله‌تان به دیوار برخورد خواهد کرد و با چرخش به سمت چپ روی زمین پهن خواهید شد! مخصوصاً اگر به اندازهء من گُنده باشید!
حواستان باشد!

خواستگاریِ مدرن!

پدر به پسر: بچه جون راجع به این پسره که دیروز با خونواده‌اش اومده بود خواستگاری خواهرت، تحقیق کردی؟

پسر: یکی دو ساعت دیگه بهتون خبر می‌دم؛ دارم آرشیو وبلاگ و گودرش رو می‌خونم...!

یک دوست ۲۴ ساعته استخدام می‌کنیم!

توی یکی از اپیزودهای فرندز، وقتی فیبی با نامزدش، مایک، رابطه‌اش رو بهم می‌زنه، دوستش مونیکا رو مجبور می‌کنه که مواظب باشه تا یه وقت از روی فشار دلتنگی و اینا برنداره به مایک زنگ بزنه و مثلاً قوی باشه و این حرفها؛ حالا بماند که مایک هم از یکی از دوستانش دقیقاً همین خواسته رو داشته و آخرش هم این دوستان با تمام نظارتی که به عمل آوردند، موفق نشدند که اون دو تا دیوونه رو کنترل کنند.

حالا ولی خیلی کنجکاوم که بدونم تو این دوره و زمونه که ارتباطات انقدر راحت و نزدیک شده اگر کسی خدای نکرده این وسط به همچین مشکلی دچار شد از کی باهاس کمک بخواد؟ دیگه نمی‌شه یه نفر رو استخدام کرد که صب تا شوم مواظب باشه آدم برنداره یه ایمیل بزنه یا وبلاگش رو آپدیت کنه یا استتوس فیسبوک رو عوض کنه که... ها؟

اینجاست که به این نتیجه می‌رسم بهتره این آدم رو برد توی یه بیمارستان روانی بستری کرد تا بعد از یه مدت خود به خود خوب بشه! می‌بینی رفیق؟ تکنولوژی یه جاهایی نه تنها آدم رو متمدن نمی‌کنه، که تازه باعث می‌شه، آدمها به روشهای قدیمی‌تر و قرون وسطایی‌تر رو بیاره...!

حالا اگر کسی یه راه مناسب برای حل مشکلات اینچنینی پیدا کرد، تا من خودم با دستای خودم این شازده رو نبردم تو امین آبادِ میلان بستری نکردم، حتماً با من تماس بگیره!

حکایت مایی که نیم قران هم نمی‌ارزیم!!

حس بدی نیست که یه نفری نگران آدم باشه! آدم گاهی اوقات حس می‌کنه که می‌تونه مهم هم باشه! اما گاهی اوقات هم هست که نمی‌دونی چه کسی نگرانته؛ مثلاً یه رفیقی که شاید بشناسیش و شاید نشناسیش؛ یکی که شاید یه زمانی خیلی با هم دمخور بودین یا شاید اصلاً تا حالا ندیده باشی‌اش و وقتی میاد و برات کامنت خصوصی می‌گذاره و نمی‌دونی طرف کیه، کلی احساسات خود پوآرو بینی‌ات ورقلمبیده می‌شه و می‌زنی تو کار گذشته و این صوبتا و هی مخت می‌ره تو فرغون که این طرف کیه که نگران ما شده؟!
بعد یعنی اصولاً چرا؟ مگه تو کی هستی که نگرانت هم بشن؟ سر تا تهت نیم قرون هم به زور میارزه.... ها؟

اینجاست که آدمی که سر تا تهش نیم قرون هم بیشتر نمی‌ارزه (البته شلوارکی که الان پامه یه نمه همچین جنسش خوبه و چینی نیست؛ شاید بشه چند یورویی بالاش داد!)؛ چی می‌گفتم؟ آهان... آدمی که سر تا تهش نیم قرون هم نمی‌ارزه دچار یک حس خودشیفتگی همراه با کنجکاوی با چاشنی فضولی مزمن می‌شه و نمی‌دونه چکار کنه!!
خلاصه که خانم یا آقای s، بنده رسماً دو نقطه تشکر بابت این همه لطف شما، اما جون من اگر نگران من هستی، رخ بنمای تا خدای نکرده از فضولی پس نیافتیم به مولا!!

سانسور می‌کنیم

آهای (...)
*به دلایل امنیتی حذف شد.

ای خدا(...)
*به دلایل مذهبی حذف شد.

من (...)
*به دلایل سیاسی حذف شد.

آقا جان (...)
*به دلایل فرهنگی حذف شد.

خانم جان(...)
*به دلایل اخلاقی حذف شد.

فکر کنم (...)
*به دلایل عقیدتی حذف شد.

(...)
*به دلایلی حذف شد.

-----------

پ.ن: آدمیزاد است دیگر... گاهی اوقات هم دچار مازوخیسم از نوع حاد می‌شود و دوست دارد نوشته های اعصاب خوردکنی از جنس گفتم‌گفت بخواند و هی حرص بخورد و هی داغان شود و هی نفهمد چرا بعضی‌ها انقدر راحت چشمشان را به روی همه چیز می‌بندند.... لابد خوب پول می‌دهند؛ نه؟

نامه به خدا ۲

خدای عزیز و نسبتاً محترم،
از اونجایی که شما خدای خیلی خوبی هستید و حرف من رو گوش کردید و هوای اینجا رو کمی تا قسمتی خنک همراه با بادهای بهاری نموده اید و در راستای اینکه من اصولاً بچه پر رو هستم و در درازای اینکه خودت ما انسانها رو طوری آفریدی که انقدر زیاده خواه باشیم و قناعت رو یادمون ندادی و این صوبتا، خلاصه که در درجهء اول می‌خواستم از شما به عنوان یک عدد خدای مهربون تشکر کنم و در درجهء دوم ازت بخوام یه آدمی رو پیداکنی که پولدار باشه، مهربون باشه و انقدر دیوانه باشه که حاضر بشه به من پول بده تا من کارهام رو اجرا و ضبط کنم و این استعداد گهربارم از بین نره یه وخ همچین هُلُپی!
اگر می‌شه حتماً یه آقای جنتلمن باشه... چون اگر خانوم باشه در مقابل کمک نقدی‌یی که بهم می‌کنه شاید انتظار کمک جنسی ازم داشته باشه که اون موقع من حوصلهء در افتادن با سرکار خانوم دخترک رو ندارم!
در ضمن،
با اینکه پیشاپیش از زحمات شما خدای خوب و مهربون کمال تشکر و قدردانی رو دارم (چه جمله بندی‌یی!) عرض می‌کنم که بنده خودم در جریان این مطلب هستم که پیدا کردن همچین آدم دیوانه‌ای خیلی سخت تر از اونیه که فکرش رو بکنیم و شما یحتمل ترجیح می‌دی راه قدس رو اول آزاد کنی! اینه که لطف کن و تا وقتی همچین آدمی رو پیدا می‌کنی، یه هفت هشت میلیون یورو برام همچین ییهویی بفرست تا من انقدر به شمایی که انقدر خوب خدایی می‌کنی هی گیر ندم!

باز هم از حسن توجه شما بسیار سپاسگزارم و بی‌صبرانه منتظر یکی از فرشته‌های شما هستم تا مبلغ ذکر شده یا اون دیوانهءیاد شده رو به بنده دلیوری کنه!

نامه به خدا ۱

خدای عزیز و محترم،
من خودم می‌دونم که حسابی دارم غر می‌زنم و همیشه انسانی غرغرو و اعصاب خورد کن بوده‌ام. ‌خوب می‌دونم که توی این سی و یک سال زندگی، حسابی اعصابت رو ریخته‌ام بهم و حسابی هی نق زدم به جونت و از هر چیز کوچیکی که مطابق میلم نبوده هی نالان بودم و هی گیر دادم که چرا باهاس این ریختی باشه و اینا و خب تو هم نود درصد مواقع به حرفهام گوش دادی و خدای خوب و منطقی‌یی بودی و همیشه حرف آدم سرت می‌شد!
می‌دونم که همین چند وقت پیش هی گیر می‌دادم که چرا اینجا انقدر سرده و بارون میاد هی و اینا... خودم خوب یادمه که آرزو می‌کردم هوا آفتابی بشه تا بریم با رفقا تو اون کافه‌هه که سر نبش اون خیابون باریکه است که می‌رسه به کلیسای شهر بشینیم و قهوه بخوریم و یه کم از هوای آفتابی لذت ببریم. خوب یادم میاد همهء اینا رو!
خب؟
ولی یه چیزی این وسط مسط‌ ها اتفاق افتاد که آدم نمی‌تونه همچین بهش بی تفاوت باشه؛ درسته که ما خواستیم یه کم این هوا وضعش بهتر بشه، اما نه دیگه یهو انقدر بهتر بشه که سر یه هفته از ماکزیمم ۱۶ درجه برسیم به ۳۶ درجه که خداجون! حالا اگر هم می‌خوای لطف کنی، جون عزیزت خورد خورد این کار رو انجام بده تا ما یه کمی همچین آمادگی داشته باشیم از قبل. آخه این چه معنی داره که یهو اول خرداد بیای دمای هوا رو ببری اونقدر بالا و درجهء رطوبتش رو هم تنظیم کنی روی هشتاد و پنج درصد؟ نمی‌گی ما امکان داره اینجا یهو دور از یار و دیار ریق رحمت رو با یه سکتهء ملس همچین سر بکشیم آخه؟

بعدش خدا جون،
درسته که من هی گیر می‌دادم و می‌گفتم هوا سرده و اینا ولی یادت نیست من وقتی هوا گرم بشه همین دو زار منطقی که تو وجودم به ودیعه گذاشتی رو هم بی‌خیال می‌شم و امکان داره اونوقت یه جنگ جهانی راه بیافته؟
خدا جون، من از همین الان رسماً و کتباً ازت می‌خوام که دمای هوای اینجا رو پایین بیاری تا خدای نکرده یه وقت من مجبور نشم پته‌هات رو بریزم رو آب... این نامه‌هه رو هم اینجا تو ملاء عام سرش رو گشاد کردم تا بدونی شوخی نمی‌کنم.

امضاء
بندهء غرغروی نق‌نقوی حضرت عالی. 

پارادوکس که می‌گن...

چند روزیه که هم سرم شلوغه و هم خیلی حوصله و اعصاب درست و حسابی ندارم؛ اینه که نمی‌خواستم بیام سراغ نوشتن؛ چند وقتیه که می‌خوام کمتر حرف بزنم و بیشتر ببینم، البته منظور از دیدن در جملهء فوق چیزیه تو مایه های شنیدن، خوندن و ...!!!

ولی خب آدم گاهی اوقات اشتباهاتی می‌کنه و مثلاً می‌شینه به خوندنِ روزنامه‌ها و خب گاهی اوقات هم حرف بعضیا رو که می‌خونه اصولاً نمی‌تونه آروم بگیره! یعنی بعضیا یه سری اراجیف رو همچین پشت هم ردیف می‌کنند و تحویل آدم می‌دن که دیگه آدمیزاد روزهء سکوت و این مزخرفات یادش می‌ره و نمی‌تونه ساکت بشینه.
یه آقایی به اسم افشار که اساساً خیلی مهم نیست چکاره است وقتی دیده سازمان ملل ایران رو کشوری با میزان شادی پایین قلمداد کرده برگشته گفته "تحقيقات نشان داده است مجالس عزاداري ما در کاهش آلام دروني و ايجاد نشاط مردمي و معنوي تاثير زيادي دارد."!!
الان نمی‌خوام وارد بحث های مربوط به کاتارسیس و تراژدی در یونان باستان و این حرفها بشم اما آخه این چه توجیهیه که بعضیا ارائه می‌دن؟ البته ایشون یه سری حرف راجع به برنامه های تلویزیونی و اینا هم زد که خب با توجه به اینکه اصولاً مجلس عزاداری باعث شادی و نشاط در مردم ایران می‌شه من یه سری طرح تلویزیونی برای تقویت یه سری چیزهای دیگه در میان مردم عزیز کشور عزیزتر از جان پیشنهاد می‌کنم:

- برای تشویق مردم به ورزش و تحرک پیشنهاد می‌کنم از سخنرانی های دکتر سروش یا الهی قمشه‌ای استفاده بشه و لا به لاش هم یکی دو تا تصویر از گیگیلی ِ کلاه قرمزی و مخمل ِ خونهء مادربزرگه نشون داده بشه.

- برای تقویت آرامش روانی و سلامت اخلاقی پیشنهاد می‌شه از فیلم هایی با مضمون قتل و جنایت و خشونت و ... استفاده بشه تا مردم بفهمند چقدر این چیزا اخ و پیف هستند.

- به جای پخش کردن نماز جمعه، پیشنهاد می‌شه از سخنرانی پاپ در روزهای یکشنبه استفاده بشه.

- برای ارضای حس زیبایی شناسی موسیقایی و ادبی پیشنهاد می‌شه آب بیشتری به برنامه های سهیل محمودی و علیرضا افتخاری بسته بشه.

- برای اینکه نشون بدیم در صنعت فیلم و سریال تلویزیونی چقدر پیشرفته هستیم پیشنهاد می‌شه سریال های "یونس پیامبر"، "نوح و کشتی نجات"، "جرجیس"، و "حضرت سلیمان و ران ملخ" هم ساخته شوند.

- و در آخر، برای اینکه میرحسین تو انتخابات پیرزو بشه، به شدت پیشنهاد می‌شه که از دستاوردهای دولت و اقدامات احمدی نژاد بیشتر صحبت بشه. اصولاً نشون دادن هر فریم از صورت مهرورز خان خود به خود یه رای به آرای جناح مقابل تزریق می‌کنه!

عواقب سکوت اینترنتی...

خوشبختانه مثل اینکه ایتالیایی‌ها بیشتر از اونکه ایرانی بازی در بیارند، اروپایی بازی درآوردند و ما از این بی اینترنتی ناخواسته رهایی پیدا کردیم!
البته راستش مدتها بود که می‌خواستم عین اینایی که به مشروب یا مواد اعتیاد دارند، دوز مصرفم رو بیارم پایین و کم کم این اعتیاد خانمانسوز به اینترنت و متعلقاتش (از جمله فیسبوک که از کراک هم خطرناک تر و خانمان‌برانداز تره) رو کلاً کنار بگذارم اما مثل اینکه شدنی نیست یا بهتر بگم؛ حداقل با این وضعیتی که من دارم امکانش وجود نداره.
مطمئناً بعد از چند روز دوری از اینترنت و در جریان نبودن از آخرین اتفاقات مهم بشری و غیر بشری کل امروز بعد از ظهر تا همین الان که ساعت ۱۱ شب می‌باشد به خوندن تمام اتفاقات این چند روز گذشته و دانلود کردن آخرین قسمت های سریال ها گذشت که خب اگر شما شباهت داستانی و روایی بین Lost و  Prison Break و Sopranos پیدا کردید (به جز اینکه اون دو تای اولی به شدت کرم دنبال کردن رو به جون آدم می‌اندازند و به خصوص این قسمت آخر لاست که رسماً من رو دیوونه و روانی کرده) حتماً بهم خبر بدین لطفاً!

به هر حال بامزه ترین چیزی که خوندم (البته مطمئناً از دعوا مرافعه های کروبی و کیهان که واقعاً جالب و خوندنی بود و یه جورایی پیگیری کردنش، تو مایه های پیگیری کردنِ همین لاستِ بی پدر و مادر می‌باشد!)، دعوا و یقه کشی و امکان کتک کاری بین مایلی کهن و قلعه نویی واقعاً بی نظیرترین و بامزه ترین خبری بود که امروز خوندم! فکرش رو بکنید اعتماد هم یه تیتر زده بود تو این مایه ها که "تو کلاس مربیگری بین مایلی کهن و قلعه نویی دعوا شد"!! یاد دوران دبیرستان و راهنمایی افتادم که وقتی دو نفر حرفشون می شد یکی به اون یکی می گفت "بعد از زنگ دم در" و این خیلی ترسناک تر و هیجان انگیزتر و جدی تر از دوئل های اروپا تو سده های گذشته بوده البته!! و حالا فکرش رو بکنید که مایلی‌کهن و قلعه نویی با اون همه نوچه و مرید و اینا بیان واسه هم خط و نشون بکشن که مثلاً "زنگ که خورد دم در فدراسیون وایسا بیبینم..."!!!
بعدش هم حکماً نوچه هاشون واسه هم قبلش کُری می خونند و این از بامرام بودنِ قلعه نویی می‌گه و اون یکی هم از ادعای فوتبال پاکِ مایلی کهن دم می زنه و این وسط یحتمل فیروز کریمی هم میاد و میگه "مگه ایشون مادهء شوینده است که می خواد فوتبال رو پاک کنه؟" و بعد یکی از اون ناظم های فدراسیون میاد فیروز کریمی رو میبره کنار و میگه "ولشون کن.... بذار دوئلشون رو بکنند" و خلاصه بعدش این نوچه ها ادامه می‌دن به کری خوندن و از اونجایی که این یکی پرسپولیسیه و اون یکی هم استقلالی، این صحنه بیشتر من رو یاد جنگ های دورهء اروپای زمان لاتین ها و حتا قبل تر از اون میندازه که قبل از شروع جنگ کلی برای همدیگه کری می خوندن، تا چیزای دیگه!

خلاصه که من تمامی این اعتیاد به اینترنت رو فراموش کرده بودم و بی خیال لاست و پریزن برک و این حرفها نشسته بودم فقط واسه خودم خیالپردازی می‌کردم و قاه قاه می خندیدم به این مسائل... البته اصل قضیه که خیلی هم گریه داره، ولی وقتی یاد ادعاهای این دو دوست گرانقدر و ارزشی و فاخر (سلام عمو صفار!) میفتادم، که در زمینهء فوتبال باید کار "فرهنگی" انجام بشه، آی خنده ام می گرفت... آی خنده ام می گرفت...!!
خلاصه که برعکس اون چیزی که فکر میکردم، یعنی اینکه بهتره آدم یه کمی از اینترنت و اخبار و اطلاعات دور باشه، می‌بینم که اصلاً این کارها درست نیست چون واقعاً حجم این همه خندهء پشت سر هم که یهو قلمبه به وجود آدم تزریق میشه واقعاً می تونه به قول این جناب فارادی تو این قسمت آخر لاست Catastrophic باشه!!!
حالا نیاین بگین تو هم هی انگلیسی میپرونی ... اصولاً این جناب فارادی ما رو به شدت تو این قسمت آخر با این واژهء بامزه مورد عنایت قرار دادند!

ژانر شناسی ِ فیسبوکی!

اینایی که تو فیسبوک عکس خودشون با یکی دو نفر دیگه رو می‌ذارن تو پروفایلشون!
اینایی که تو فیسبوک هر کوییزی رو انجام می‌دن!
اینایی که تو فیسبوک عکس بی روسری می‌ذارند تا بگن چقدر باحالند!
اینایی که تو فیسبوک عکس با روسری می‌ذارند تا بگن چقدر حساب می‌برند!
اینایی که تو فیسبوک مدام status آپدیت می‌کنند!
اینایی که تو فیسبوک اصلاً نمی‌دونند status چی هست!
اینایی که تو فیسبوک مافیا بازی می‌کنند!
اینایی که تو فیسبوک تو status شعر سهراب و شاملو و فروغ می‌نویسند!
اینایی که تو فیسبوک هی عکس گل و سبزه و میز و صندلی رو با اسم دیگران تگ می‌کنند!
اینایی که تو فیسبوک رو حساب دو تا دوست مشترک هی تقاضای دوستی بهت می‌دن!
اینایی که تو فیسبوک هی هر کار شما رو موردِ Like کردن قرار می‌دن!
اینایی که تو فیسبوک طرفدار همه چیز و همه کس هستند، از کیت کت گرفته تا لاست!
اینایی که تو فیسبوک کلاًخیلی همه چیز رو جدی می‌گیرند!
اینایی که تو فیسبوک همه‌اش شما رو به این Cause و اون Cause دعوت می‌کنند!
اینایی که تو فیسبوک همهء درخواست ها رو Ignore می‌کنند!
اینایی که تو فیسبوک جواب سوال دیگران رو تو status می‌دن!
اینایی که تو فیسبوک...

به تقلید از اینجا

دروغ سیزده یا به قول این اجنبی‌ها ماهی آوریل!

خب اگر قرار باشه هر چیزی سر جای خودش باشه، طبیعتاً جذابیت خودش رو از دست می‌ده؛ اگر هم از دست نده دستِ کم از جذابیتش کم می‌شه! اگر به این اصل اعتقاد داشته باشید متوجه می‌شید که مثلاً یه سورپرایز پارتی برای تولد فلان دوست و آشنا رو باید چند روز زودتر از موعد مقرر برگزار کنید تا طرف به هیچ وجه بویی نبره از اینکه قضیه چیه. این می‌شه سورپرایز واقعی!

قضیه اینه که پست قبلی این وبلاگ مبنی بر اینکه بنده قراره موسیقی رو ول کنم و برم دنبال نویسندگی دروغ سیزده بود ولی خب چند روز زودتر از روز سیزدهم گفته شد تا جنبهء سورپرایزی قضیه یه کمی بیشتر بشه وگرنه اولاً که بنده نه هیچ داستان کوتاه یا بلندی نوشته‌ام و نه اساساً قصد دارم بنویسم و نه اصولاً راه و رسم نویسندگی رو آنچنان بلدم و نهایت تراوشات مغز بنده (البته اگر مغزی در کار باشه!) همین چهار کلوم حرفیه که تو این وبلاگ می‌نویسم و چند نفری از دوستان می‌خونند و گاهی اوقات لطفی هم بهمون دارند، وگرنه ما رو چه به این گُنده‌ چیزی‌ها.

البته کامنت های پست قبلی واقعاً در نوع خودشون جالب بودند و چیزهای زیادی از تک تکشون یاد گرفتم! چه اونایی که تشویق کردند چه اونایی که بهت زده شدند چه اونایی که منع کردند!
به هر حال آگاه باشید: کسی که تو راه موسیقی قدم بذاره دیگه ازش بیرون نمیاد؛ اعتیادی که کار موسیقی میاره به نظر من متاسفانه یا خوشبختانه درمان ناپذیرترین اعتیاده. کسی که طعم آشنایی با این دنیای عجیب و غریب رو داشته باشه و توش غرق بشه واقعاً نمی‌تونه این لذت رو تو هیچ چیز دیگه‌ای پیدا کنه و همین می‌شه که من برای بار هزارم اعلام می‌کنم که موزیسین جماعت اساساً یکی دو تخته از بقیهء انسان های نرمال کم داره چون چیزهایی رو می‌بینه که بقیه نمی‌بینند. نه اینکه بخوام بگم کارمون خیلی درسته؛ اتفاقاً گاهی اوقات این مساله خیلی زجرآور می‌شه و آدم دلش می‌خواد کاش می‌تونست یه کم مثل بقیه باشه و مثل اونا از زندگی لذت ببره!

اینه که پست قبلی رو جدی نگیرید و آگاه و مطلع باشید که نگارندهء این سطور، همچنان با سرسختی و کله شقی در راه موسیقی قدم برمی‌دارد و به هیچ وجه سودای نویسندگی ندارد!

پ.ن: البته خب معمولاً چیزی که توی روز سیزده گفته بشه خیلی نمی‌تونه قابل اعتماد باشه. به هر حال سیزدهم فروردینه و دروغش دیگه! شما یعنی حرفهای بالا رو باور کردید؟

تحویل سال

اساساً یه قانونی وجود داره که به نظر نانوشته میاد و اون هم اینه که ایرانی‌ها اعتقاد دارند هر کاری که در لحظهء تحویل سال انجام داده بشه، در طول اون سال بیشتر از کارهای دیگه به سراغ آدم میاد! یعنی چی؟ مثلاً اگر موقع تحویل سال خواب باشید، بیشتر سال رو می‌خوابید؛ اگر مشغول دیدن تلویزیون باشید معمولاً در طول سال نو تلویزیون تماشا می‌کنید و قس علی هذا...!
من البته خیلی به این موضوع اعتقادی ندارم هرچند یادمه چند سال پیش موقع تحویل سال، توی توالت مشغول قضای حاجت بودم (گلاب به روی شما) و اتفاقاً اون سال یکی از شاهکارترین دکترهای پوست یه قرصی برام تجویز کرد که به محض نوشیدن دو قطره آب، باید سریعاً خودم رو به نزدیکترین پایگاه دبلیو سی معرفی می‌کردم و واسه یه لیوان آب، شش لیتر "قضای حاجت" تحویل می‌دادم!! اینه که یحتمل این اعتقاد خیلی هم بی ریشه و اساس نیست لابد!

البته خب از اونجایی که چند وقتیه ما کلاً همه چیز رو تحریم کردیم و این تحریمیه، دامن نوروز رو هم گرفته، این شد که موقع سال تحویل مشغول تناول غذا در سلف سرویس دانشگاه بودیم و اتفاقاً در نوع خودش بسیار لحظهء دلگشایی هم به حساب میومد چون بر خلاف معمول غذای امروز واقعاً خوشمزه بود! اینه که احتمالاً امسال با وجود رکود و بحران اقتصادی که حدود چند ماهه قراره دامن همه رو بگیره ولی ناز می‌کنه و نمی‌گیره، بنده سُر و مُر و گنده مشغول بلعیدن خواهم بود! رو همین حساب، دوستان و دشمنان محترم و نسبتاً نامحترم امید نداشته باشند که خدای نکرده گِرَمی از چربی های اضافهء موجود در بدن بنده کم بشه! این محض ثبت در تاریخ بود!!

پ.ن: می‌بینید وقتی ما یه چیزی رو تحریم کنیم چه اتفاقاتی میافته؟ یعنی طوری شده که باراک اوباما پیام تبریک نوروز می‌ده تا شاید من دست از این تحریم بردارم! واقعاً جذبه کُشته به مولا!

پ.ن۲: اگر شما هم موقع تحویل سال نو کار خاص و جالبی انجام می‌دادید بنویسید تا بخندیم! یادتون باشه که گفتم کار خاص و جالب؛ نه اینکه مثلاً در کنار جمع گرم خانواده سر سفرهء هفت سین نشسته بودم و حافظ یا قرآن دستم بود و مشغول دعای یا مقلب القلوب بودم یا - درصورت ابتلا به ناسیونالیسم مزمن - مشغول دعای فروهرهای رفتگان و لعن و نفرین فروهر های ماندگان بودم یا داشتم به حافظ تفالی می‌زدم و  سه نقطه!!

عقربولوژی

دیدین اینایی که تا می‌فهمند کار و بارت چیه هی نظرت رو راجع به هر چیزی که فقط یه ارتباط کوچولو با اون موضوع داره می‌پرسند؟ مثلاً تا می‌فهمند کارت موسیقیه بدون توجه به این که تو چه زمینه‌ای کار می‌کنی یا تخصص داری، نظرت رو راجع به جواد یساری یا فیلیپ گلَس یا مثلاً آخرین شاهکارهای بریتنی اسپیرز (!!!) می‌پرسند و اساساً توجهی هم ندارند که این آدم حالا تو چه زمینه‌ای صلاحیت نظر دادن داره! بعدش هم بعضیاشون هستند که بی نظیرند و با اینکه خودشون ازت نظر خواستند، می‌خوان به هر نحوی که شده بهت بقبولونند که اشتباه می‌کنی!

بدترین حالت دربارهء جامعهء پزشکیه البته! دکتر های عزیز! یعنی اصلاً مهم نیست که این خانوم یا آقای دکتر توی چه زمینه‌ای تخصص داره؛ مهم اینه که "دکتر" باشه!! حالا متخصص اعصاب با پزشک کودکان یا یه جراح قلب دیگه برای بعضی از آدمها خیلی فرقی نداره! اینجور آدما وقتی به یه دکتر می‌رسند - مثلاً توی یه مهمونی یا یه جمع دوستانه یا هرچیز دیگه‌ای - کلاً مریض می‌شن! یادشون میافته که ای بابا من گاهی اوقات سرم درد می‌گیره (چه کسی گاهی اوقات سرش درد نمی‌گیره؟!) یا مثلاً بعضی از وقتها دندونشون تیر می‌کشه ( تصور کنید طرف مقابلش متخصص دردهای مفصلی باشه!) یا غر می‌زنند که تازگی‌ها بینایی‌شون دچار اختلال شده و اصلاً حرفهای دکتر عزیز رو نمی‌شنوند که داره داد می‌زنه "من متخصص زنان و زایمان هستم!"

حالا شده حکایت ما! بنده از پریشب که یک عدد عقرب توی خونه‌ام پیدا کردم آروم و قرار ندارم که جناب دکتر برادر خان که قراره یه سر بیاد اینجا زودتر از راه برسه و من همونجا توی فرودگاه یقه‌اش رو بگیرم و ازش راجع به عقرب و نوع خطرناک یا غیر خطرناکش سوال کنم! یعنی حتا برای من هم مهم نیست که آخه پدرجان، درسته که حالا این خان داداش شما دامپزشک تشریف داره ولی آخه دلیلی نداره که واحد عقربولوژی هم پاس کرده باشه که. نه؟

ولی خودمونیم، حکایت این عقرب های اینجا هم واقعاً خنده داره! این بار اول نیست که یکی از این موجوداتِ کمی تا قسمتی نازنین رو دارم توی خونه زیارت می‌کنم! جالب اینجاست که این عقرب های نسبتاً بی آزار توی دیوارها زندگی می‌کنند؛ یعنی گاهی اوقات می‌شه اونا رو از لای اون باکسی که کلید برق و اینا هست دید. ولی این جناب عقربی که ما دیدیم تا قبل از اینکه ما به عملیات محیرالعقول کشف و شهود برسیم خودشون ریق رحمت رو سر کشیده بودند و کار عزرائیل رو (که بنده باشم!) راحت کرده بودند و اینجانب هم فقط وظیفهء خطیر استفاده از دستمال کاغذی در جهت پرتاب جسدشون به سطل آشغال رو کشیدم!
تا اینجاش اشکالی نداره ولی از اونجایی که مبل اتاق نشیمن بنده دقیقاً در نزدیکی هفت هشت ده عدد پریز برق قرار داره لحظه‌ای نیست که وقتی نشستم به تماشای فیلم یا سریال یا فوتبال یا اخبار یا وقتی غرق شدم تو مطالعهء یه کتاب به این فکر نیافتم که همین الان امکان داره یکی‌شون از لای پریز بزنه بیرون و بیاد طرفت. نمی‌دونم نیش این عقاریب (جمع مکسر عقرب) واقعاً بی خطره یا نه؛ اونطوری که اهالی این ولایت ایتالیایی با این موجودات نازنین برخورد می‌کنند و ازش حرف می‌زنند به نظر می‌رسه که موجودات بی آزاری هستند و کاری به کار آدمها ندارند! البته خب از اونجایی که بنده خودم رو اصولاً خیلی آدم به حساب نمیارم حق دارم یه کم نگران بشم و با خودم فکر کنم نکنه نیش عقرب که مطمئناً نه از ره کین است ما رو به دیار باقی بشتابونه!

اگر یه وقت دیدید اینجا بدون اطلاع قبلی دو سه روز آپدیت نشد بدونید که اتفاق فوق‌الذکر افتاده!

تقاضای کمک!

خانم فاطمه رجبی توی وبلاگ محترمه‌شون نوشته‌اند:
"{...} اما يادمان مي‌رود كه از افتخارات خاتمي دين‌ستيز آن است كه با داشتن لباس دين، هم در داخل كشور در اركستر سمفونيك شركت مي‌كرد – در عهد رياست‌جمهوري – و هم با پرداختن صدها ميليون تومان از بيت‌المال، صندلي‌هاي سالن «اپرا باله» شهر «دوشنبه تاجيكستان» را تعمير! مرحبا به اين حاكم نظام اسلامي در لباس روحانيت{...}" (لینک به وبلاگشان نمی‌دهم چون از دید من، وبلاگ یا وب‌سایتی که لینک می‌شود باید ذره‌ای هم که شده از ارزشمندی بهره برده باشد!)

شما را به هر کسی که دوست دارید قسم می‌دهم یک بار دیگر این پاراگراف را بخوانید و سعی کنید نخندید! سعی کنید گریه هم نکنید! قبول؟ یعنی قول بدهید که بی‌تفاوت برخورد کنید! اگر توانستید از پس همچین کاری بر بیایید مطمئن باشید که از شخصیت بسیار قوی‌ و محکمی بهره‌مند هستید و خودتان خبر ندارید!

باور کنید وقتی این لینک را باز کردم اول فکر کردم که دارم یکی از طنزهای ابراهیم نبوی یا ابراهیم رها را می‌خوانم ولی واقعاً باید بگویم که این دو طنزنویس عزیز تا وقتی امثال شیرزنانی مثل خانم رجبی در صحنه حی و حاضر هستند باید بروند جلو و در بوق بدمند. البته شرکت کردن در ارکستر سمفونیک به معنای نواختن ساز و اجرای برنامه است و منظور این بانوی بزرگوار یحتمل شرکت در کنسرت ارکستر سمفونیک بوده که خب از آنجایی که همگان از میزان دانش نامبرده از مسائل مربوط به موسیقی و موزیکولوژی آگاهی نسبی دارند، مطمئناً این ما هستیم که تا به حال اشتباه می‌کردیم!

مساله اینجاست که من به عنوان کسی که کنسرت های اخیر ارکستر سمفونیک رو از نزدیک دیده‌ام تکلیفم چه می‌شود؟ یعنی من هم موجودی منحط هستم؟ یعنی من به جهنم خواهم رفت؟ یعنی من باید توبه کنم؟ یعنی من الان چطور باید تکلیفم را از نظر دینی مشخص کنم؟

من واقعاً می‌پرسم و می‌خواهم نامه‌ای به دفتر یکی از فقها و مراجع تقلید بفرستم و بپرسم تا چه اندازه مرتکب گناه شده‌ام و برای دفع این گناه چقدر باید کفاره بپردازم! پیش‌نویس نامه‌ای که می‌خواهم بنویسم را این پایین می‌آورم و اگر پیشنهادی برای بهبود این نامه دارید لطف کنید توی کامنت‌ها برایم بنویسید:

به‌نام خدا
با سلام و عرض خسته نباشید خدمت مرجع عالیقدر.
در پی سخنان بانوی مکرمه خانم فاطمه رجبی همسر خدمتگزار محترم جناب آقای الهام من‌باب "حضور در ارکستر سمفونیک" استدعا دارم نظرتان را دربارهء حضور اینجانب در بعضی از برنامه‌های ارکستر سمفونیک تهران بفرمایید.
قویاً به عرض می‌رساند که اینجانب بدون تصمیم قبلی و بنا به درخواست روزنامهء نسبتاً محترم اعتماد - که بودجه‌اش معلوم نیست از کدام سازمان جاسوسی تامین می‌شود - برای شرکت در برنامه‌های یادشده دعوت شدم و امیدوارم اگر گناهی از اینجانب سر زده، آن را به پای مسوولان آن روزنامهء مذکور نیز بنویسند. مورد دیگر این است که بنده جداً تقاضا دارم این مطلب را نیز لحاظ نمایید که حضور اینجانب تنها به اجرای چند قطعه از آثار آهنگسازان اجنبی غربی مانند سیبلیوس‌بن فنلاندی، فیطر شایکوفسکی، جرج‌بن بیزهء فرنگی و کارل خانِ اُرف محدود شده است. در ضمن مستدعی است امر و مقرر فرمایید از آنجایی که نگارنده در تمام مدت زندگی نکبت‌بارش در هیچ اجرایی از شاهین فرهت و مجید انتظامی شرکت نکرده‌است در تشخیص میزان گناهانش تخفیف قائل شوند. نگارنده نیک واقف است که نزدیک شدن به شعاع پنج کیلومتری تالار وحدت در صورتی که اثری از بزرگواران فرهت یا انتظامی نواخته شود خود به خود واجب الکفاره است.
مرجع عالیقدر توجه داشته باشند که نگارنده در جوانی و در اوج خامی و بی خبری تنها یک بار مورد اغفال یکی از دوستان ناباب قرار گرفت و به جای حضور در مجلس عرق‌خوری به دیدن و شنیدن یکی از سمفونی(!!) های جناب مجید انتظامی رفت؛ و از آنجایی که خاطرهء آن شب جهنمی هنوز از فکر و ذهن و جان ایشان پاک نشده است، تصور می‌شود کفارهء مربوط به آن گناه کبیره خود به خود پرداخته شده باشد.

و من‌الله توفیق!"

.........

خداوند به ما کمی صبر و آرامش و به بعضی از عزیزان ذره‌ای انصاف عطا کند.
آمین.

دیکشنری و ...

این روزها از دیکشنری بیشتر از قبل استفاده می‌کنم و همیشه وقتی دنبال معنی واژه ها می‌گردم، چشمم به واژه‌های دیگه‌ای هم میافته و اون وسط انقدر گاهی اوقات بعضی از این معنی‌ها جالب می‌شن که اصلاً یادم می‌ره داشتم دنبال چه چیزی می‌گشتم و حالا به اینجا رسیدم!
یکی دو روز پیش دقیقاً این اتفاق افتاد و همین که داشتم دنبال معنی نمی‌دونم کدوم کلمه می‌گشتم، چشمم افتاد به کلمهء L.es.b.ic.a که خب به معنی زن هم.جن.س‌گرا هست؛ ولی چیزی که تو ترجمهء این واژه توی فرهنگ لغت ایتالیایی فارسی* اومده بود واقعاً خوندنی و جالب بود:

۱-وابسته به شهر لسبوس در یونان که امروزه می تیلن نامیده می‌شود ۲-ش.ه.وا.نی، ش.ه.و.ت انگیز ۳-گمراه کننده (از لحاظ این که ادبیات مردم شهر لسبوس چینی بوده) ۴- محرک احساس ج.ن.س.ی

حالا واقعاً الان نه حوصلهء این رو دارم که برم بگردم ببینم ادبیات مردم اون شهر یونانی، چینی بوده یا نه و نه وقتش رو دارم! دوست داشتید خودتون بگردید! ولی مساله اینه که اساساً توی منبع معتبری که باید اطلاعاتِ درست به کسی که داره ازش استفاده می‌کنه ارائه بده هم این شیوه از سانسور یا شاید خودسانسوری وجود داره.
حالا تصور کنید اون دانشجویی که می‌خواد این زبان رو با کمک این دیکشنری یاد بگیره چی می‌کشه!! و خب حالا فکرش رو بکنید که اون دانشجوی بخت بگشته وقتی بخواد متنی رو دربارهء مشکلات اجتماعی مربوط به قانون ازدواج هم.جن.سگرا.یان و مخالفت های پاپ و واتیکان مطالعه یا ترجمه کنه به چه نتیجه‌ای می‌رسه؟
مثلاً جمله ای مثل اینکه "جامعهء زنان هم.جنس.گرای ایتالیا در میدان سن پیترو به تظاهرات پرداخت." تبدیل می‌شه به "جامعهء محرکان ج.نسی ِ ایتالیا در میدان سن پیترو به تظاهرات پرداخت." یا مثلاً نباید تعجب کنیم اگر جمله ای با این ترجمهء درخشان ببینیم که "ش.ه.وت انگیزهای شهر میلان با در دست داشتن پلاکارد هایی خواستار تصویب حق ازدواج میان وابستگان به شهر لسبوس شدند"!!

نمی‌دونم باهاس بخندیم یا گریه کنیم؟

* فرهنگ بزرگ پیشرو ایتالیایی - فارسی (دو جلدی) باقر آبروش - نشر الکترونیکی و اطلاع رسانی جهان رایانه - تاریخ انتشار ۱۳۸۵

زلزله!

دیروز زلزله اومد. خیلی خنده دار بود که من باز هم حسش نکردم. یعنی هم حسش کردم هم اساساً نفهمیدم که زلزله است.
بعد از ظهر مزخرفی بود. کلاً روز خیلی خسته کننده‌ای بود و شب قبلش فقط ۴ ساعت خوابیده بودم و حسابی خسته بودم و از یه طرف برای اینکه خودم رو بیدار نگه دارم مجبور شده بودم ۷-۸ تا اسپرسو بخورم و در عین اینکه به هر حال خسته بودم و خوابم میومد از یه طرف هم همه‌ش دلشوره و استرسی افتاده بود تو جونم که خب این هم از اثرات جناب کافه‌این به حساب می‌آد دیگه!

این بود که از نیم ساعت قبل از زلزله همینطور نشسته بودم پای کامپیوتر و مشغول کار کردن بودم و یه سری موسیقی از فیلیپ گلَس هم گذاشته بودم و خیلی اتفاقی رسیده بودم به موسیقی فیلم دراکولا...! این بود که کلاً هیجان‌مندیِ ناخودآگاهم به طرز عجیبی زیاد شده بود و همزمان با کارکردن، با ریتم موسیقی داشتم تکون می‌خوردم که یهو حس کردم سرم داره گیج می‌ره و میز هم داره تکون می‌خوره و می‌لرزه. آروم نشستم با خودم فکر کردم "این هم از اثرات کم خوابی و کافه‌این زیاد و موسیقی هولناک و تکون خوردن های دائمی! خب معلومه که سرت گیج می‌ره!" و خب... وقتی دیدم همچنان دارم همراه با هشتک و عالیجناب غورباقه و تلفن و فنجون خالی کنار دستم همچنان می‌لرزم متوجه شدم که یه کمی قضیه مشکوکه!
خنده دار اینه دقیقاً تو آخرین لحظه ها بود که دوزاریم افتاد که زلزله بوده و خودم هم نفهمیدم! هی هم داشتم به سقف نگاه می‌کردم و اصلاً حواسم نبود که تو خونه‌ام چراغ آویزون وجود نداره و همه چراغ ها دیوار کوب هستند!!!
اینه که وقتی سر و صدا و جیغ و داد همسایه ها رو شنیدم تازه فهمیدم جدی جدی زلزله اومده! همچین ترسیده بودند که انگار خودِ آرماگدون رو دارند تجربه می‌کنند! خیلی لوس و ناناز تشریف دارند بعضی ها اصولاً. البته خب، از اونجایی که اینجا امکان داره توی هر قرن ۴ بار زلزلهء خفیف این ریختی بیاد، یه جورایی هم حق داشتند بترسند!!! 
از اونجایی که تو شمال ایتالیا زلزله خیلی کم میاد، خنده دار اینه که تو این ۷-۸ سال گذشته، تا حالا دو بار اومده. دفعهء قبلی هم سر کار بودم و داشتم راه می‌رفتم و خیلی متوجه نشدم و فقط حس کردم یه کم نامتعادل دارم راه می‌رم. می‌بینید من چقدر انسان خوبی هستم؟ هر اتفاقی که میافته من فکر می‌کنم خودم مشکل دارم و پدیده‌ها و آدمهای بیرونی، همه کول و نایس تشریف دارند.

به هر حال دیشب وقتی برای دخترک گفتم که نزدیک بود زیر آوار بمونم و پله‌هایی که بالای سرم هستند بیان روی کله‌ام، متوجه شدم که اساساً بهترین جا برای در امان بودن از آوار همین زیر راه پله است. خدا رو شکر حداقل این راه پله‌هه با همهء دردسرهایی که داره، شاید یه روز زندگی‌مون رو نجات بده.

از پایان‌نامهء یک دانشجوی باستان شناسی و ادبیات!

متن زیر ترجمهء قسمتی از پایان نامهء دکترای یک دانشجوی باستان شناسی و ادبیات می‌باشد که حدود ۱۴۰۰ سال بعد می‌زیسته!!!!

(...) یکی از مهم ترین کیبوردنوشته‌هایی که به دست ما رسیده و در طول تاریخ از بین نرفته است مناظره‌ای است که میان دو دوستِ قدیمی در می‌گیرد. البته این مناظره از جهات بسیاری حائز اهمیت است. چه از منظر آرکئو-وبلاگولوژی (وبلاگ نویسی در دوران باستان) چه از منظر جامعه شناسی. در واقع می‌توان با آنالیز متن این مناظره به نکات مهمی دست یافت که در ادامه به آن خواهیم پرداخت.
این مناظره زمانی شروع می‌شود که یکی از وبلاگ‌نویسان گمنام قدیمی که بر حسب اتفاق گوشه هایی از بعضی از پست هایش پس از گذشت حدوداً ۱۴۰۰ سال به دست ما رسیده است از دوستی دعوت می‌کند تا نوشتن را در وب سایت مجهول الهویه‌ای با نام عجیب یاهو۳۶۰ رها کند و به بلاگفا یا وردپرس بپیوندد که این کار با مخالفت آن دوست، که در واقع کسی نیست جز فیلسوف معروف عابد کانور۱ مواجه می‌شود. در ادامه، یادداشت عابد و پس از آن جواب آن دوست وبلاگ نویسش را همراه با پاورقی و توضیحات خواهیم آورد:

عابد چنین نوشته است:
مگه ما تین ایجرا دل نداریم آخه؟ ولی از شوخی گذشته به عمد یه وبلاگ برای خودم راه نمیندازم. چون اونجوری مجبور می شم هر روز توش بنویسم و خودش مشغله ام می شه.
بیت:
سحر گه مطربی از دار میلان۲                       نظر می کرد بر نقش رفیقان
به خود اندر شد و آواز در داد                          که کانورا بشو زین خطه آزاد
بیا در اندرونی روز نو کن                               کمی با موسیقی طبعت قشو کن
چه گویی در خفا در حلقه ی تنگ                  بدران پرده را رو کن نماهنگ
بیا سایتی بزن یا خود بلاگی                        تو که هستت ز آواز نیم دو دانگی
که خوانندت شوی چون من به آفاق               که هر دم بشنوی از جفت و از تاق
فرستندت به بالا، برترین ها۳                        شوی مشهور چون زیباترین ها
هزاران دل کند هر دم سراغت                       بماند تا ابد روشن چراغت
بگفتا عابدش کز سایت یاهو                        تامل نابهنگامم۴ خوش آیو
نوشتن هر دمی مو چون توونم؟                   به هر سازی کجا خوندن بدونم؟
مو هر باری که دیرم دل پر از درد                   کشم با هر نفس یک آه دم سرد۵
بگردم بر در و پیج رفیقان                             کنم خوش خاطرم از یاد یاران
کجا باشد مرا با تو وصالی؟                         تو که بد می زنی سالتی مورتالی۶
به پشتک یا به وارو مو حریفم                      اگر چه پیش تو خیلی نحیفم

و نویسندهء وبلاگ که آنطور که از شواهد بر می‌آید از دوستان فیلسوف بزرگ ایرانی بوده در جوابش چنین می‌نویسد:

الا ای عابد ای یار قدیمی                             چرا بر ما همی خرده می‌گیری؟
من از آن سایت ملعونِ فرنگی                       کنم ناله؛ چرا انقدر مشنگی؟
در آن سیصد و شصتِ پر از قهر                      نباشد جای تو علامهء دهر
در آنجایی که هر یک لا قبایی                       کند بهر خودش یک جو سرایی
نباشد جای تو مرشد، دریغا                          که جای تو باشد بر سر ما
چرا باید میان آن بر و بکس۷                          که تنها فکرشان باشد همه‌ش عکس
تو باشی ای مراد ای یار همدم                      تو ای عابد تو ای مرد مصمم
کجا گفتم بیا هر روز بنگار                             کجا باشی تو آن اندازه بیکار
اگر من روزی هفتصد پُست دارم                     بیاید این نوشتن ها به کارم
تو نیک اندر توانی خود بیابی                         که وبلاگت چرا باشد ثوابی
که آن یاهوی پیر خاک بر سر                         دهن می...ید۸ از ما در شب تر۹
ز بهر خواندنت باید دهیم جان                       اگر هم صفحه‌ات نی باشه پنهان
گر از من پرسی و خواهی شفایی                 تو را باید از آن صفحه رهایی
بیا ای مونس جان من برایت                        بسازم در بلاگفا خود سرایت
چنان لینکت دهم در کلبهء خویش                همی خوانندت از برلین و تجریش۱۰
نگو زین کار ناید بهر تو سود                         که این مصداق آن ضرب المثل بود
نبین آلت۱۱ چه ریز است، مردِ ساده              که دانی خود چه آید در ادامه!
پس این دعوت بیا لبیک گوییم                     شویم بهر تو آن وبلاگ جوییم
که نامش باشد همچین اُسّ و قُس دار          که بهرام شفیع می‌گفت هر بار۱۲
ولیکن، هان! بدان! آگاه می‌باش!                  که بر هر خربوزه لرز است در پاش۱۳
نخواهی گر کنی این حرف من گوش              و یاهو را بمانی همچنان توش
من اینجا می‌نویسم یک پتیشن                   کنند امضا چه در مسجد چه کیرشن۱۴
صلاح و مصلحت خود نیک دانی                     تو ای یار عزیز جاودانی

پاورقی و توضیحات:

۱- عابد کانور (۱۵۷۷-۱۳۶۰) یکی از بزرگترین فیلسوف های تاریخ ایران و صاحب آثاری چون "آیا هوسرل راست می‌گفت؟" ، "کرمانشاه موطن اصلی نیچه!" ، "در باب لم دادن و موسیقی بتهوون" و ... .

۲- میلان آنطور که می‌گویند در آن زمان یکی از شهرهای کشوری به نام ایتالیا بوده است که امروزه به نام اینتر خوانده می‌شود و به دولت ملوکیه تعلق دارد.

۳- احتمالاً در این قسمت فیلسوف معروف، سایت زردِ‌ بالاترین را به تمسخر می‌گیرد.

۴- اشاره به نام وبلاگی است که بعدها به نامهای دیگری چون "خاطراتی برای دیروز"، "من خواهم بود... همان" و "می‌نویسم پس نیستم" تغییر نام داد. اسنادی در دست است که نشان می‌دهد این وبلاگ متعلق به همان نویسنده ای است که باب مناظره با فیلسوف بزرگ را باز کرده ولی میان حکما و خطبا همچنان اختلاف نظر وجود دارد.

۵- ترجمهء بیت از لری: من هر بار که دل درد شدیدی دارم یک بار نفس می‌کشم و می‌گویم دمم سرد. شایان ذکر است که آن موقع زبان لری زبان رسمی ایرانیان نبوده است!

۶- سالتی مورتالی یک واژهء قدیمی از زبان مردهء ایتالیایی است که همان معنای جفتک وارو می‌دهد.

۷- بر و بکس: واژه‌ای قدیمی که برای ترجمه‌اش نگارنده در این زمینه هر چه بیشتر جست کمتر یافت.

۸- می...ید: منظور از می...ید در واقع می...ید بوده که در آن زمان نویسنده برای حفظ آبرو مجبور به خودسانسوری شده که این خود از دیدگاه جامعه شناختی بسیار قابل تامل است و وضعیت مفلوک و اسفبار آن دوران را نشان می‌دهد!!! 

 ۹- شب تر: شب بارانی. به نظر می‌رسد شاعر تنها در پی یافتن قافیهء مناسب بوده است و لاغیر.

۱۰- شایان ذکر است که تجریش در آن زمان هنوز پایتخت کشور لرستان نبود.

۱۱-  منظور از آلت، آلت نیست. بلکه منظور فلفل است که در اینجا بلاگر به فیلسوف کرمانشاهی کمی تیکه می‌اندازد و احساس خوشمزه بودگی می‌کند.

۱۲- این بیت هنوز رمزگشایی نشده است و نکات و واژه های بسیاری هستند که هنوز منظور و ترجمه‌ای از آنها در دست نیست.

۱۳- منظور شاعر "در پای" بوده که به قرینهء قافیه‌ای بدل شده به "در پاش".

۱۴-  کیرشن: به معنای کلیسا به زبان آلمانی باستان.

همه‌چیز از نوع ایرانی

اينم دی جی سياسی(به قول اين وبلاگ).....و دی جی ایرانی به قول من!

 

به اون ريميکس مصيبت دقت کردين که بالای تبليغه؟!!!!
ببينم يعنی تو اين مملکت ما همينطور بايد مزخرف گفته بشه؟!!
فکر ميکنيد که قيافهء رييس جمهور محبوب با ديدن اين تصوير به چه شکلی دراومد؟!

احتمالاً تا يه مدت بعد ر*و*س*پ*ی ها هم تو روزنامه ها برای خودشون تبليغ ميکنند.اينجا که تو روزنامه ها تبليغ ميکنند و مثلاً مينويسند:
دوست داری لذتی عجيب و يا ا.ر.گ.ا.س.م.ی فراموش نشدنی را تجربه کني؟به شمارهء من زنگ بزن يا در نايت کلاب فلان به ديدنم بيا و....
احتمالاً نوع ایرانیش اينطوری ميشه:
دوست داری با عفيفه ای که بوی نمازخانهء دبيرستان دخترانه ميدهد هفته ای صيغه باشي؟ چای دم کردهء دارچين هم موجود است.برای تماس با من به خانهء عفاف .... بيا. خواندن صيغه توسط حاج آقا فاکر!

..........به نظر شما مملکت ما درست شدنيه؟(نياين بنويسين جالب بود و فلان....جواب سوالم رو بدين....فقط هم آره يا نه لطفاً.ممنونم!)

بانوان محترمه!

خوندن اين متن تو وبلاگ اين دوست عزيز امروز باعث بر انگيخته شدن حس جات مردونهء حضرت حباب السلطنه شد و به همين دليل به شدت فکر و مغزمون رو به کار انداختيم ببينيم واقعاً درسته يا نه......!!!!
برای اينکه قضيه برای خوانندگان محترم و (به ويژه!) محترمه روشن باشه بهتره که اصل مطلب رو يه بار با هم بخونيم:
«-۳ روز پيش يکی از خانمهای فرهيخته فاميل که به تازگی از ديار فرنگ برگشته کتاب جالبی بنام What Men Really Think About ( آنچه که مردها واقعا بهش فکر می کنند ) نوشته  Dr.Willie B.Hayve رو همراه خودش آورده بود که نشونم داد.
اين آقای دکتر بيش از ۳۰ سال بر روی رفتار درمانی تحقيق و بررسی کرده و اين کتاب رو با توجه به مصاحبه با ۱۰۰۰۰ ( ده هزار ) نفر از آقايون انجام داده. در کتاب مواردی که برای آقايون مهم بوده و بيش از هر چيز بهش فکر می کنند به ترتيب عبارت است از:
۱- س.ک.س
۲- س.ک.س
۳- س.ک.س
...
...
۱۲- ورزش
...
۲۵- فوتبال
...
۳۸- ماشين
...
۵۲- ورزش
...
۸۰- ورزش
...
۹۲- س.ک.س
...
...
۱۰۰- س.ک.س

يعنی ۹۴٪ فکر و ذهن آقايون رو سفر به سانفرانسيسکو تشکيل داده............»
و البته کيوان عزيز يه مقداری هم توضيحاتی نوشته که به بحث ما ربطی نداره و اگه ميخواين بدونين چی بوده بهتره که برين تو وبلاگش و بخونين!
بعد از خوندن اين متن کلی با خودم کلنجار رفتم که بينم اين قضيه در رابطه با من صدق ميکنه يا نه......!! بعد از کلی فکر کردن و انديشيدن ديدم که يا اين آقای دکتر يه جای کارش ميلنگه يا من واقعاً مرد نيستم!!!!!! از اونجايی که من به مرد بودن خودم شکی ندارم(هر کی شک داره با من تماس بگيره تا از نزديک بهش ثابت کنم!) مطمئن شدم که اين جناب دکتر احتمالاً يه مقداری زيادی به خانوما باج داده!!!!
حالا از افکار فمينيستی يه کم بيايم بيرون و يه کمی سر به سر خانوما بذاريم.....نظرتون چيه؟اين موجودات زيبا و دوست داشتنی و لطيف که ذهن مردا رو تا اين حد به خودشون مشغول ميکنن که آقای دکتر محترم ۹۴٪ فکر آقايون رو سرشار از تمايلات جنسی ميدونه به چه چيزايی فکر ميکنن؟!!!!

من اين طبقه بندی رو پيشنهاد ميکنم:

۱-لوازم آرايش
۲-لباس نوی صغری خانوم
۳-باز هم لوازم آرايش
۴-ماشين خانوم همسايه
۵-مهمونی شمسی جون
۶-بی وفايی مردا
۷-رنگ کردن مو ها
۸-آرايشگاه
۹-آخرين مد روز
۱۰-احمق بودن مرد ها
۱۱-اينکه مردا چقدر به س.ک.س فکر ميکنن
۱۲-اندازهء س.ي.ن.ه های دختر همسايه(معمولاً در بانوان جوان رونق دارد!)
۱۳-سرويس طلای خواهرم اينا
۱۴-اينکه مردا چقدر فوتبال ميبينن
۱۵-مظلوميت خانوم ها
۱۶-آهنگای اندی
۱۷-اينکه مردا چقدر بدند
۱۸-لباس شب خانوم جوادی
۱۹-سرويس غذاخوری آبجی سکينه
۲۰-اينکه مردا چقدر به ماشين اهميت ميدن
۲۱-.
.
.
.
.
۱۰۰-اينکه مردا  اصولاً چرا وجود دارن؟
---------------------------------------------------
البته با عرض پوزش از محضر بانوان محترم.......فقط يه شوخی بود به خدا.....(البته آقايون محترم ميدونن که اگر اينا رو هم نگم علاوه بر اينکه امشب تا صبح بايد تو کوچه و با بوی دل انگيز خراب کاريهای سگهای ايتاليايی بخوابم،تا اطلاع ثانوی نوشتهء تازه ای هم از من در اين وبلاگ نخواهيد ديد!!!!)
از شوخی گذشته من همينجا شخصاً و رسماً اعلام ميکنم که به شدت فمينيست هستم البته از نوع ايرانيش....چون اينجا اصل فمينيسم به گند کشيده شده...ولی تو مملکت ما واقعاً خانوما شرايط درستی ندارن و به شدت حقشون خورده ميشه.......برای همين همهء اينا رو فقط در حد يه شوخی بدونين و نه بيشتر!
(معلومه که خيلی ترسيدم؟!!!!)

بچه‌ها و ابراز احساسات بانوان!

آقا قضيه چيه که اين خانوما واسه ابراز عشق و علاقه به بچه کوچولو ها انقدر از خودگذشتگی به خرج ميدن؟ از خود گذشتگی که هيچ....خودشون رو گهگاه لعن و نفرينی ميکنن که بيا و ببين!!!

 

حالا جالب اينه که اين ابراز عشق و علاقه فقط به خود بچه ها برنميگرده بلکه هرچيزی که به نوعی به بچه ربط پيدا ميکنه رو در بر ميگيره!
مثلاً داريم از تو خيابون رد ميشيم و چشم خانوم می افته به مغازه ای که لباس بچه ميفروشه.....حالا بيا و ببين....انواع و اقسام جملات که حاوی قربون صدقه ها  ونفرين ها و حتا دشنامجات رو ميتونين به گوش خودتون و به فاصلهء کمتر از ۵ ثانيه بشنويد.....مثلاً:

-آخ من قربونت برم عسل!(اين جمله خيلی کلی است!
-جون دلم!من فدات بشم! (معمولاً‌ برای کالسکهء بچه بيان ميشود)
-من بميرم برات خر(منظور از خر جوراب بچه است!)
-آخه احمق!(در اينجا احمق به کفش بچه بر ميگرده!)
-خداااای من....اين چقدر موشه(منظور کلاه بچه است!)
-عزيزم.....الهی من هلاک بشم(منظور ست کامل لباس بچه است که باعث اين از خود گذشتگی ها ميشه!)
-اوش!(ابراز احساسات برای دستکش کوچک بچه!)
-نمکدون!(اشتباه نکنيد.....تو مغازهء لباس بچه فروشی نمکدون وجود نداره....اين نوعی ابراز احساسات برای جوراب شلواری بچه!)

البته خب خانوم ها کلاً تو بچه ها چيز حال بهم زنی نميبينن...مثلاً:
-آخ من قربون کونش برم که ميخواد بره تو اين شلوار!
ـآخ من فداش بشم که هميشه تفش آويزونه و ميريزه رو پيشبندش!
ـآخ من هلاک شم که آروغ بايد بزنه!
ـمن قربون بالا آوردنش برم که چقدر با مزست!
ـالهی من بگردم که جيش ميکنه تو جاش!
.......و الی آخر.......

نميدونم ولی اين همه ابراز احساسات خانوما فقط بين ما ايرانيا وجود داره؟
البته بگما.....من اصولاً مشکلی با اين قضيه ندارم که هيچ خيلی هم لذت ميبرم.....چون يه جورايی برام با مزه است....ولی اين همه اغراق؟!
به نظر شما ما ايرانيا تو اغراق کردن يه جورايی تو دنيا رتبهء اول  رو نداريم؟

 

گضنفر!!

امروز متن اين نامه با E-mail به دستم رسيد که کلی باهاش خنديدم!!!
شايد بد نباشه که شما هم يه کمی بخندين....البته اگر تاحالا نخونده باشينش.....چون ما ايرانيه تو forward کردن تو دنيا نظير نداريم!!!!!!

........واما،نامه:

گضنفر جان سلام! ما اينجا حالمام خوب است. اميدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. اين نامه را من ميگويم و جعفر خان کفاش برايد مينويسد. بهش گفتم که اين گضنفر ما تا کلاس سوم بيشتر نرفته و نميتواند تند تند بخواند،‌ آروم آروم بنويس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند.
 

 وقتي تو رفتي ما هم از آن خانه اسباب کشي کرديم. پدرت توي صفحه حوادت خوانده بود که بيشتر اتفاقا توي 10 کيلومتري خانه ما اتفاق ميافته. ما هم 10 کيلومتر اينورتر اسباب کشي کرديم. اينجوري ديگر لازم نيست که پدرت هر روز بيخودي پول روزنامه بدهد. آدرس جديد هم نداريم. خواستي نامه بفرستي به همان آدرس قبلي بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلي را آورده و اينجا نصب کرده که دوستان و فاميل اگه خواستن بيان اينجا به همون آدرس قبلي بيان.

آب و هواي اينجا خيلي خوب نيست. همين هفته پيش دو بار بارون اومد. اوليش 4 روز طول کشيد ،‌دوميش 3 روز . ولي اين هفته دوميش بيشتر از اوليش طول کشيد

گضنفر جان،‌آن کت شلوار نارنجيه که خواسته بودي را مجبور شدم جدا جدا برايت پست کنم. آن دکمه فلزي ها پاکت را سنگين ميکرد. ولي نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توي کارتن مقوايي برايت فرستادم.

پدرت هم که کارش را عوض کرده. ميگه هر روز 800،‌ 900 نفر آدم زير دستش هستن. از کارش راضيه الحمدالله. هر روز صبح ميره سر کار تو بهشت زهرا،‌ چمنهاي اونجا رو کوتاه ميکنه و شب مياد خونه.

ببخشيد معطل شدي. جعفر جان کفاش رفته بود دستشويي حالا برگشت.

ديروز خواهرت فاطي را بردم کلاس شنا. گفتن که فقط اجازه دارن مايو يه تيکه بپوشن. اين دختره هم که فقط يه مايو بيشتر نداره،‌اون هم دوتيکه است. بهش گفتم ننه من که عقلم به جايي قد نميده. خودت تصميم بگير که کدوم تيکه رو نپوشي.

اون يکي خواهرت هم امروز صبح فارغ شد. هنوز نميدونم بچه اش دختره يا پسره . فهميدم بهت خبر ميدم که بدوني بالاخره به سلامتي عمو شدي يا دايي.

راستي حسن آقا هم مرد! مرحوم پدرش وصيت کرده بود که بدنش را به آب دريا بندازن. حسن آقا هم طفلکي وقتي داشت زير دريا براي مرحوم پدرش قبرميکند نفس کم آورد و مرد!‌شرمنده.

همين ديگه .. خبر جديدي نيست.
قربانت .. مادرت.

راستي:‌گضنفر جان خواستم برات يه خرده پول پست کنم، ‌ولي وقتي يادم افتاد که ديگه خيلي دير شده بود و اين نامه را برايت پست کرده بودم. 

 هر چند.....به نظر من ميتونست خيلی بهتر از اينا باشه....ولی خب!حالا ديد انتقادی رو ميذاريم کنار!

ميدونين چرا انقدر ميخندم؟
ميخواين بدونين؟

پس برين اينجا......شايد شما رو هم بخندونه....!!!
البته اگر به نظرتون «لوس» اومد فحشم ندين!!!!!

اين متن ديروز به دستم رسيد و کلی باهاش خنديدم(به قول شيرازيا «ازش خنديدم»!!!)شايد واسهء شما هم جالب باشه.

                                                                شاد باشيد،حباب!

Dear Tech Support
Last year I upgraded from Girlfriend 7.0 to Wife 1.0. I soon noticed that the new program began unexpected child processing that took up a lot of space and valuable resources. No mention of this was included with the product information.

In addition, Wife 1.0 installed itself into all other programs and now launches during system initialization, where it monitors all other system activity. Applications such as Poker Night 0.3,Drunken Boys Night 2.5, Football 5.0, Hunting and Fishing 7.5 and Racing 3.6 no longer run, crashing the system whenever selected. I can't seem to keep Wife 1.0 in the background while attempting to run my favorite applications. I'm thinking about going back to Girlfriend 7.0, but the Uninstall doesn't work on
Wife 1.0.
Please help!

Thanks,
Signed,
A Troubled User

----------------------------------------------------------------------

Dear Troubled User,
This is a very common problem. Many people upgrade

این دیگه چیه؟

اين ديگه چيه ؟؟؟

اين مطلب رو تو وبلاگ «کيوان»ديدم......حتماً وبلاگش(از پشت يک سوم) رو ببينيد که خيلی باحاله.....!

                                                                حباب!

اين ديگه چيه ؟؟؟

برای خيلی از آقايون سر وكله زدن با اين وسيله و كنترل طول آن جز سخترين كارهايی است كه بايد در طول شبانه روز انجام دهند و در بسياری از موارد دچار مشكل می شوند .برخلاف آقايون كه همراه داشتن و آويزان بودن آن هميشه برايشان دردسرساز است , اكثر خانمها علاقه شديدی به اين وسيله داشته و وجود و همراه داشتن آنرا برای شوهرانشان لازم و از افتخارات خود می دانند.
اصولا برای اندازه و انتخاب طول آن نظر خانم برای شوهرش بسيار حايز اهميت است و اكثرا" اين خانم است كه طول آنرا مشخص می نمايد. البته سليقه افراد در انتخاب آن متفاوت است , برخی بلند و برخی كوتاه آنرا می پسندند .حالت بلند آن بسيار شكيل و زيباست , هنگاميكه بلند است معمولا تا كمی پايين تر از ناف قرار می گيرد . خانمها نيز غالبا" بلند آنرا می پسندند چونكه وقتی كوتاه است بسيار خنده دار و مضحك است بخصوص اگر طرف كمی خپل و چاق هم باشد آن وقت است كه مورد تمسخر تمام خانمهای حاضر , قرار می گيرد.
معمولا" در قديم پدر بزرگان ما از نوع پهنش استفاده می كردند , مدتی باريك و هم اكنون اندازه متوسط آن مد است ولی بنظر من حالت باريك و بلند آن , وقار و متانت خاصی به يك مرد می بخشد. در تمامی مدلها و شكلها دارای يك سر نوك تيز است كه معمولا" پهن ترين قسمت آن نيز در سر آن است.برای در اختيار گرفتن و سربراهی يك مرد فقط كافيست سر اين وسيله را در دست خود گرفته و كمی بكشيد آنگاه يقين بدانيد كه مرد به تمام خواسته های شما پاسخ مثبت ميدهد چونكه نقطه اتصال آن به بدن در جای بسيار حساسی قرار گرفته است و با كمی فشار چه بسی كه حتی مرد از هوش نيز برود. تا مدتی پيش هيچ كس جرات نشان دادن آنرا در ملاعام نداشت ولی با تغيير شرايط و افزايش آزاديهای فردی بسياری از آدمهای بی ظرفيت با غرور و تفاخر آنرا به گردن خود آويزان می نمايند.
 اميدوارم كه با اين لينك ديگر مشكلی در اين زمينه نداشته باشيد.