Maledetto Facebook
الان داشتم راجع به آدورنو تحقیق میکردم و رسیدم به عکسی که توش آدورنو داره با هورکهایمر دست میده. بدون اینکه حواسم باشه ناخودآگاه رفتم روی تصویر تا ببینم اسمشون تگ شده یا نه!
مثلاً اگر من دربارهء اتفاقی حرف بزنم که خواننده های اینجا هیچ آشنایییی باهاش ندارند، یا مثلاً دربارهء فردی که هیچکس شاید نشناسدش، تاثیری که روی خوانندهء این یادداشت گذاشته میشه چقدر با واقعیت و انصاف تطبیق داره؟
به فرض من با کسی که شما نمیشناسیدش حرفم میشه، و میام اینجا و یه چیزایی از این بحث و درگیری مینویسم که فقط روی واقعیتیه که "من" دوست دارم به شما نشون بدم، این وسط کسانی که اینجا رو میخونند به احتمال زیاد با توجه به شناخت نصفه و نیمهای که از نویسندهء مطلب دارند حق رو به من خواهند داد؛ مگر اینکه با بیمنطقی آشکاری نوشته شده باشه!
این مساله به نظر من یکی از نقطه ضعف های وبلاگنویسیه؛ البته از بعد جامعهشناختی اگر بخوایم بهش نگاه کنیم خیلی باید زمان بدیم و اتفاقاتی که میافتند و اظهار نظرهای مختلف و نوشته های گوناگون رو برسی کنیم تا بتونیم به یه جمع بندی منطقی برسیم، اما به نظر من این یک طرفه به قاضی رفتن تا حد زیادی میتونه وبلاگنویسی رو بندازه توی مسیری که با خودش بی اعتنایی و یا شاید بی اهمیتی رو به همراه داشته باشه.
البته مثال این وبلاگ، مثالی کاملاً خنده داره چون خواننده های اینجا در درجهء اول بسیار محدود هستند و درصد قابل توجهیشون هم من رو از نزدیک میشناسند و باهام درارتباط هستند. مثال رو خیلی کلی نوشتم.
پ.ن: مدتها بود میخواستم دربارهء پدیده وبلاگ و وبلاگنویسی و مسائل پیرامونش شروع کنم به نوشتن؛ نوشتن از ایده های مختلف و چیزهایی که میتونند جالب باشند؛ جرقهاش ماهها پیش خورد اما خیلی کم بهش پرداختم و از این به بعد شاید بیشتر در این زمینه بنویسم. کسی چه میدونه؟ شاید توی یه آیندهء نه چندان دور به درد کسی خورد.
چه دردناک است اگر مشق کند بابا نان داد*
-------
* ایده از یکی از لینکهای بالاترین است که متاسفانه لینک مستقیم به آن را گم کردهام.
چه خوشمون بیاد، چه بدمون بیاد امسال یکی از سالهایی بود که واقعاً بهترین ها قهرمان شدند و بهترین ها به فینال جام باشگاههای اروپا رسیدند. مطمئناً هیچ دو تیمی در حال حاضر نه به اندازهء بارسلونا و منچستر خوب بازی میکنه نه به اندازهء اون دو تیم، فوتبال قشنگ ارائه میده.
فکر کنم همه بدونندکه من همیشه طرفدار اینتر بوده ام و منچستر یونایتد و بارسلونا رو همیشه به خاطر بازی خوبشون تحسین میکردم و دقیقاً به همین خاطر جشن امروز تو میلان برام میتونه چند برابر خوشایند باشه؛
حتا اگر پرسپولیس تو ایران هیچ کاری نکرد و رقیب قدیمیاش قهرمان شد، و به نظر من اونجا هم بهترین تیم قهرمان ایران شد چون هیچ تیمی به اندازهء استقلال تو کل فصل بازی خوب ارائه نمیداد و خوب نتیجه نمیگرفت، باز هم چه خوشمون بیاد چه بدمون بیاد.
امروز بعد از ظهر با یه سری از دوستانم داریم میریم به سن سیرو برای دیدن بازی اینتر-سیهنا و مطمئناً بعدش جشن قهرمانی یکی از بهترین و لذتبخش ترین خاطرات این چندسالی خواهد بود که تو ایتالیا زندگی میکنم.


........
موسیقی چقدر صمیمی بود آن روزها انگار
........
از این شوخی ها که بگذریم، باید بگم که تازگی ها شروع کردم به دیدن سریال The Sopranos که اصولاً همه چیزش با سریال های تولیدی فاکس و ای بی سی، فرق میکنه. یعنی کلاً فکرش رو نمیکردم که میشه سریالی هم تولید کرد که جاذبه های هنری خوبی داشته باشه! سوپرانوز که داستان یه خاندان مافیایی ِ نیویورکیه، از نظر هنری به نظر من یه سروگردن بالاتر از لاست و امثالهم قرار داره؛ کلاً فلسفهء ساختش هم متفاوته و به هیچ وجه دنبال این نیست که بیننده رو طوری درگیر خودش بکنه که از خواب و خوراک بیافته که ببینه هفتهء بعد چه اتفاقی قراره بیافته.
نورپردازی ها و صحنه پردازی ها یه جورایی آدم رو یاد پدرخوانده میاندازه که خب به نظر تا حدی هم طبیعی میرسه؛ شخصیت پردازی ها واقعاً عالی و بی نظیر هستند، بازی هنرپیشه ها هم خیلی خوبه و کلاً فضایی که تو روند این سریال ترسیم میشه خیلی باور پذیر و در عین حال خیره کننده است. البته شنیدم که این سریال همراه Six Feet Under به عنوان بهترین سریالهای ساخته شده از نظر هنری و فنی به حساب میان... الان هم که گیر دادم به دانلود کردن همین Six Feet Under.
خلاصه که اگر سریالبین هستید و دنبال جنس درست و حسابی و هنری میگردید، سوپرانوز رو از دست ندین که واقعاً خوش ساخت و عالیه.
پ.ن: الان آخرین قسمت لاست رو گذاشتم برای دانلود... از هفتهء پیش میدونستم که قسمت های پایانی این فصل رو دارم میبینم چون اگر دقت کرده باشید تو تمام فصل های لاست، تو قسمت های پایانی، موسیقی خاصی بعضی از صحنه ها رو همراهی میکنه که هفتهء پیش بای اولین بار تو فصل پنجم شنیده شد.
از بحث دور نشیم؛ کار کردن توی اون شرایط باعث شد اثراتش تا همین الان تو شیوهء کار کردنم باقی بمونه طوری که وقتی یه ایده برای نوشتن به ذهنم میاد کلی بالا پایینش میکنم تا ببینم نکنه زبونم لال فلان بیت از شعر حافظ یا خواجو مورد داشته باشه و نشه کار کرد!
شاید یکی از دلایلی که کارهایی که مینوشتم معمولاً بیکلام بودند، همین بوده...!
الان اما واقعاً میخوام که این مانع بزرگ رو از جلوی روم بردارم؛ میخوام آزاد فکر کنم، آزادانه بنویسم؛ با اینکه شاید امکان اجرای این کارها هیچوقت پیش نیاد، اما این نباید باعث بشه که من خلاقیت خودم رو به خاطر ذهنیت یه مشت آدمی که از هنر و زیبایی "مطمئناً" به اندازهء من درکی ندارند بسوزونم و از بین ببرم.
نه اینکه نوشتن یا ننوشتن من، تغییر مهمی توی جهان پیرامونمون بوجود بیاره، اما کسی که با خلق کردن سر و کار داره میفهمه این بوجود آوردن چقدر میتونه برای خود خالقش مهم و حیاتی باشه طوری که شاید منشاء خیلی از مشکلات روحییی که من این اواخر باهاش درگیر بوده و هستم، توی همین مانعتراشی های شخصی باشه؛ تو اینکه به خودم اجازه ندادم آزادانه فکر کنه، آزادانه خلق کنه، و آزادانه مورد قضاوت قرار بگیره.
میدونم؛ با خودم خیلی سختگیر بودم؛ درک میکنم که خیلی خودم رو تحت فشار گذاشتم و نمیدونم این "خود"، روزی من رو به خاطر این همه مانع تراشی بی دلیل و احمقانه خواهد بخشید یا نه!
تکهای از موسیقی فیلم Crimson Gold اثر هانس زیمر که از وقتی آن را گوش کردم، شک نداشتم که هومن را دیوانهء خودش میکند.
پ.ن: از جناب زیمر برای دست بردن تو شیوهء موسیقیشان البته معذرت میخوام ولی خب میخواستم از سه چهار دقیقه بیشتر نشه و مجبور شدم فقط یکی دو تیکه از اون همه کار رو بیارم اینجا.
* با کیارا که صحبت میکردم براش توضیح دادم که چقدر سرم شلوغه واسه درس و امتحانات و اینکه چقدر این حضور زیاد از حدم پای کامپیوتر وقتم رو میگیره! بهم گفت: خب کلاً کامپیوترت رو روشن نکن.... یا مثلاً زنگ بزن به تلهکام و اینترنتت رو کلاً قطع کن... وقتی میبینی انقدر ازت وقت میگیره باید اینطوری کنارش بذاری. گفتم این هم میشه قضیهء همون زغال ها؛ با این کار فقط آدم صورت مساله رو پاک میکنه در حالی که مشکل اساسی و اصلی، سرجای خودش باقیه و به جای اینکه آدم "خودش" رو تحت مراقبه قرار بده سعی میکنه عواملی که باعث این مشکل میشن رو از سر راهش برداره.
* کل راه برگشتن به خونه داشتم به این فکر میکردم که چطور تو دورانی که دبیرستانی بودم، برای اینکه ذهنم نره به سراغ مسائلی که اون موقع به طرز وحشتناکی تابو به حساب میومدند، سرم رو میانداختم پایین و سعی میکردن اصلاً به گربهء ماده هم نگاه نکنم چه برسه به دختر یا زنی که اون طرف خیابون داشت برای خودش میرفت!
* زندگی پره از چیزهایی که آدم میخواد دائم باهاشون سروکار نداشته باشه! گاهی اوقات کشیده شدن به سمت یک جریان فکری خاص در حد افراطی میتونه آدم رو به سمت اعتیاد پیش ببره؛ حتا اعتیاد به ورزش، به عبادت، به مطالعه، به قهوه، به س.ک.س، به موسیقی و خیلی چیزهای دیگهای که خوب یا بد بودنشون انقدر نسبیه که بهتره خیلی بهش نپردازم. این وسط چیزی که آدم رو میتونه کنترل کنه و نشونش بده که خوب و بدی که برای اون آدم معنا دارند چه چیزی هست و چطور میشه درک درستی از این همه بالا و پایین به دست آورد، ذهنیتیه که آدم نسبت به این اتفاقات داره. قدرت درک و آنالیز مسائل رو خدا تو وجود همهء انسانها گذاشته، ولی قدرت فراموشی رو هم به همون نسبت کم و زیاد کرده طوری که فقط آدمهایی که این فراموشکاری در استفاده از قدرت آنالیز رو تو وجودشون پایین تر بیارن میتونند در مقابله با اتفاقات بیرونی معقول عمل کنند.
* مدتیه که احساس میکنم فراموشکاریام کمتر شده.
پ.ن ۱: یاد معلم ریاضی دوران دبیرستانم افتادم که میگفت: هر پدیدهای همان قدر زمان که صرف بوجود آمدنش میشود، همان مقدار زمان لازم دارد تا از بین برود.
پ.ن۲: داریم به سه سال نزدیک میشیم!
پ.ن۳: اگر پینوشت قبلی رو فهمیدید که برای خودتان نگهش دارید، اگر هم نه که خب به این فکر کنید که یک سری مسائل خیلی شخصی تر از اونی هستند که بشه راحت بیانشون کرد!
The neural pocesses underlying that which we call creativity have nothing to do with rationality. That is to say, if we look at how the brain generates creativity, we will see that it is not a rational process at all; creativity is not born out of reasoning
Musicophilia (tales of music and the brain) - Oliver Sacks - Picador
اینها به نظر من بیشتر از اینکه خنده دار و مضحک باشند نشون دهندهء یه سری انحراف فرهنگی هستند؛ انحرافی که در نتیجهء به تابو کشوندن مسالهء ساده و طبیعییی مثل س.ک.س بوجود میاد طوری که تو همین فضای مجازی هم وقتی ازش صحبت میکنیم باهاس با هزارتا نقطه و ستاره و کوفت و زهرماری که بین حروفش میذاریم حواسمون به این باشه که وبلاگمون مورد فیل.تر شدن قرار نگیره!
مسالهء اصلی و مهم اینه که چقدر این قضیه رو بیشتر از اونکه واقعاً مهم باشه، ما خودمون مهمش میکنیم و ازش واهمه داریم و باعث میشیم که دچار نوعی خودسانسوری احمقانه و بیدلیل بشیم. این مطلب که به هر حال شاید جامعهء ایران برای پذیرش یه سری مسائل هنوز آماده نیست برای همه قابل درکه ولی این آماده شدنِ اجتماعی بالاخره کی میخواد بوجود بیاد؟ یعنی اصولاً کی باید اولین جرقههای این تغییر فرهنگی به چشم بخوره تا امیدوار بشیم که بعد از گذشت یه زمان مشخص و معین میتونیم کمکم این همه ترس و واهمه رو از گفتارمون دور کنیم؟
آخرین نمونه؟
امروز تو روزنامهء اعتماد مطلبی نوشته شده بود در این رابطه که کیارستمی برای اجرای اپرای Così fan tutte اثر موتسارت به لندن نمیره (لینک)؛ البته کاری با مسائل سیاسی و سفارت انگلیس و انگشت نگاری و اینا ندارم، ولی نویسندهء این مطلب اول از همه میاد و اسم این اپرا رو به "همهء زنها مثل هماند" ترجمه میکنه که ترجمهایه نسبتاً اشتباه (ترجمهء درست ترش میتونه این باشه "زنها همهشون یه جور رفتار میکنند"... البته این مساله خیلی مهم نیست!)؛ بعدش وقتی میخواد خیلی خارجی بازی دربیاره و اسم اصلی این اپرا رو با حروف فارسی بنویسه، مینویسه "سوسی فان توته"!!!
من تو چند زبونی که باهاشون آشنایی دارم، هیچوقت ندیدم وقتی بعد از C، حرف O میاد تلفظ "ک" تبدیل بشه به "س"!! اگر نمونهای دارید حتماً به من اطلاع بدین! اما به هر حال از اونجایی که اسم این اپرا ایتالیایی هست با قطعیت میتونم بگم که مطمئناً کلمهء così رو هرطوری که بخونید "سوسی" نمیتونید بخونید!!!
اینطور مواقع، این مساله که خودسانسوری یا این تابوی فکری چقدر تو فکر و ذهن ما گسترش پیدا کرده واقعاً عینیت بیشتری پیدا میکنه؛ چرا که وقتی میشه از تلفظ اصلی این اپرا (کوزی فَن توتّه) خیلی راحت استفاده کرد، میایم و زندگی رو برای خودمون سخت میکنیم و اطلاعات غلط به خوانندههامون میدیم و مینویسیم سوسی فان توته!!
تازه این اشتباهیه که تو روزنامهای مثل اعتماد اتفاق میافته که به نظر من بین روزنامه های حال حاضر یکی از بهترین ها و حرفهای ترین هاست! اینه که آدم واقعاً متاسف میشه از این همه واماندگی و عقب افتادگی فرهنگییی که خودمون باعث و بانیاش هستیم و به جای اینکه خودمون رو و ذهنمون رو اصلاح کنیم فرافکنی میکنیم و دوست داریم همیشه مقصری براش بتراشیم؛ البته این مساله خودش جای بحث داره که شاید بعدها بیشتر دربارهاش بنویسم.
معمولاً عدم شناخت و درک درست از یک طرف و انتظارات بی مورد و زیادی از یه طرف دیگه، همراه با چاشنی ِ عدم اعتماد به نفس کافی، باعث میشه این سوءتفاهم ها و سوءبرداشت ها بوجود بیاد. مثلاً اگر به فرض نوشته های یک وبلاگنویس رو دنبال میکنیم و هی براش کامنت میذاریم و دوست داریم ببینیمش و اون وبلاگنویس مثلاً به قول خودمون بیاد و کلاس بذاره و خودش رو بگیره و جواب نده یا مثلاً وعده وعید بده و اینا، با خودمون فکر میکنیم که طرف داره خودش رو میگیره و حالا چهاربار محلش گذاشتیم فکر کرده کیه...! در حالی که اون آدم هم زندگی شخصییی داره و شاید حد و مرزهایی تو انتخاب روابطش وجود داشته باشه یا اصولاً توی یه برههء زمانی خاص و ویژهای باشه که بخواد کمتر با دیگران ارتباط داشته باشه یا هزار و یک دلیل دیگه....!
نمونهای که آرتمیس نوشته بود، البته خیلی واضح و روشن نیست. در واقع اون کسی که برای آرتمیس اون کامنت رو گذاشته بود، طوری نوشته بود که خوانندهء بی طرف نمیتونست دقیقاً در جریان مسائل قرار بگیره؛ یا شاید چون فکر میکرد روی صحبتش با نویسندهء اون وبلاگ هست، لزومی نداره طوری بنویسه که بقیه هم چیزی از این حس قدیمیاش نسبت به آرتمیس بفهمند؛ البته خب تا حدی هم طبیعیه و انتظاری هم بیشتر از این نباید داشت.
مساله اینه که از دیروز تا حالا، ... که در واقع از وقتی من هم نمونهء مشابهی رو همین دو سه روز پیش تو فیسبوک دریافت کردم (که اون بالا توضیحش رو نوشتم) ذهنم یه کمی درگیر این مساله شده که اساساً حریم اینکه به خودمون اجازه بدیم و بر اساس مسائل سطحی و عادی، با شناختی بسیار سطحی نسبت به اطرافیانمون قضاوت کنیم چیه. این مساله یه کم پیچیده به نظر میاد و بد نیست بیشتر نسبت بهش حساسیت نشون داد چرا که به نظر من میتونه تو شکل دادن شناختمون از پدیدههای بیرونییی که هر روزه باهاشون سروکار داریم خیلی مهم باشه ولی در خیلی از مواقع حالا بنا به شرایط زمانی و گرفتاری های فکری و کاری و ... بی تفاوت از کنارش رد میشیم طوری که دیگران رو معمولاً طوری میبینیم که، اون شکلی نیستند؛... بگذریم از اینکه خیلی از این دیگران رو اصولاً نمیبینیم!
-----------
من مدتیه که اون چهرهء لبخند به لب رو از خودم دور کردم! اونایی که من رو از نزدیک دیدهاند میدونند که من همیشه نیشم بازه و اساساً با هرکسی هم که نشناسم با لبخند و خوشرویی برخورد میکنم،... یا بهتره بگیم اینطوری بوده! الان وقتی میبینم به منی که همیشه با دیگران خوشرو و خندان بودم این اتهام زده میشه (نمونهء اون نامهء فیسبوکی یکی از هزارها بوده البته!) که خودت رو میگیری و کلاس میذاری و ...، خب ترجیح میدم دست کم این مساله تبدیل نشه به آش نخورده و دهن سوخته.
الان مدت زیادیه که وقتی از خونه میام بیرون طوری اخم میکنم و قیافهء جدی به خودم میگیرم که گاهی اوقات آدمهای ناشناس کوچه و خیابون یه جورایی میترسند! باور کنید جدی میگم،... این ترسیدنه یه جورایی خودم رو به خنده میاندازه!
البه این تغییر فقط ظاهریه تا اگر فردا دوباره جمله هایی از این دست شنیدم حداقل ناراحت نشم و با خودم بگم "همینه که هست! خودم خواستم بقیه در موردم اینطور فکر کنند! بذار فکر کنند!"
هرچند جدی بودن و شوخی نکردن با رفقا و دوستان کار سختیه که من از پسش بر نمیام اما دیگه دلیلی نمیبینم با هر کسی که نمیشناسم طوری برخورد کنم انگار برادر یا خواهرمه.
فعلاً همین!
پ.ن: حس میکنم این بحث میتونه ادامهدار و چند طرفه باشه. دوست دارم عقیدهء دیگران رو هم در این مورد بدونم و ببینم کجای کار اشتباه میکنیم که این پیشداوری ها رو وارد ذهنیتمون نسبت به افراد دور و برمون میکنیم بدون اینکه اساساً از اونها شناختی حتا معمولی داشته باشیم. بد نیست اونایی که اینجا و وبلاگ آرتی رو میخونند هم در همین زمینه تو وبلاگشون یا تو کامنتدونی من یا آرتمیس نظرات و مسائل شبیه به اینی که براشون پیش اومده رو بنویسند تا ببینیم میتونیم حداقل از نظر شخصی (هر کس برای خودش) ریشهء این سوءتفاهم ها رو پیدا کنیم یا نه.
به هر حال بامزه ترین چیزی که خوندم (البته مطمئناً از دعوا مرافعه های کروبی و کیهان که واقعاً جالب و خوندنی بود و یه جورایی پیگیری کردنش، تو مایه های پیگیری کردنِ همین لاستِ بی پدر و مادر میباشد!)، دعوا و یقه کشی و امکان کتک کاری بین مایلی کهن و قلعه نویی واقعاً بی نظیرترین و بامزه ترین خبری بود که امروز خوندم! فکرش رو بکنید اعتماد هم یه تیتر زده بود تو این مایه ها که "تو کلاس مربیگری بین مایلی کهن و قلعه نویی دعوا شد"!! یاد دوران دبیرستان و راهنمایی افتادم که وقتی دو نفر حرفشون می شد یکی به اون یکی می گفت "بعد از زنگ دم در" و این خیلی ترسناک تر و هیجان انگیزتر و جدی تر از دوئل های اروپا تو سده های گذشته بوده البته!! و حالا فکرش رو بکنید که مایلیکهن و قلعه نویی با اون همه نوچه و مرید و اینا بیان واسه هم خط و نشون بکشن که مثلاً "زنگ که خورد دم در فدراسیون وایسا بیبینم..."!!!
بعدش هم حکماً نوچه هاشون واسه هم قبلش کُری می خونند و این از بامرام بودنِ قلعه نویی میگه و اون یکی هم از ادعای فوتبال پاکِ مایلی کهن دم می زنه و این وسط یحتمل فیروز کریمی هم میاد و میگه "مگه ایشون مادهء شوینده است که می خواد فوتبال رو پاک کنه؟" و بعد یکی از اون ناظم های فدراسیون میاد فیروز کریمی رو میبره کنار و میگه "ولشون کن.... بذار دوئلشون رو بکنند" و خلاصه بعدش این نوچه ها ادامه میدن به کری خوندن و از اونجایی که این یکی پرسپولیسیه و اون یکی هم استقلالی، این صحنه بیشتر من رو یاد جنگ های دورهء اروپای زمان لاتین ها و حتا قبل تر از اون میندازه که قبل از شروع جنگ کلی برای همدیگه کری می خوندن، تا چیزای دیگه!
خلاصه که من تمامی این اعتیاد به اینترنت رو فراموش کرده بودم و بی خیال لاست و پریزن برک و این حرفها نشسته بودم فقط واسه خودم خیالپردازی میکردم و قاه قاه می خندیدم به این مسائل... البته اصل قضیه که خیلی هم گریه داره، ولی وقتی یاد ادعاهای این دو دوست گرانقدر و ارزشی و فاخر (سلام عمو صفار!) میفتادم، که در زمینهء فوتبال باید کار "فرهنگی" انجام بشه، آی خنده ام می گرفت... آی خنده ام می گرفت...!!
خلاصه که برعکس اون چیزی که فکر میکردم، یعنی اینکه بهتره آدم یه کمی از اینترنت و اخبار و اطلاعات دور باشه، میبینم که اصلاً این کارها درست نیست چون واقعاً حجم این همه خندهء پشت سر هم که یهو قلمبه به وجود آدم تزریق میشه واقعاً می تونه به قول این جناب فارادی تو این قسمت آخر لاست Catastrophic باشه!!!
حالا نیاین بگین تو هم هی انگلیسی میپرونی ... اصولاً این جناب فارادی ما رو به شدت تو این قسمت آخر با این واژهء بامزه مورد عنایت قرار دادند!
اون موقع برلوسکونی که میدونست از محبوبیتش بین مردم خیلی کم شده و دیگه داشت آخرین تلاشهاش رو به شیوهای مذبوحانه برای به دست آوردن نخست وزیری انجام میداد توی یه نشست مطبوعاتی در کمال پررویی در جواب سوال یکی از خبرنگارها که پرسیده بود به نظرش کدوم جناح برنده میشه گفت: "مطمئناً جناح راست برنده است چون من فکر نمیکنم ایتالیاییها انقدر بیشعور باشند که به چپی ها رای بدند". البته برای بیان بیشعور این جناب نسبتاً نامحترم از واژهء Coglione استفاده کرد که از نظر لغوی به معنی یکی از وردست های ناموس در آقایان میباشد (سلام مشقاسم) و خب یکی از آبدارترین فحش های ممکن تو ایتالیایی به حساب میآد که میشه اون رو یه جورایی "احمق"، "بیشعور"، "نفهم" و ... ترجمه کرد (نازی جان اگر ترجمهء بهتری پیدا کردی خبرم کن!)
البته خب این تاخت و تازهای رییس باشگاه میلان به هیچ جا نرسید و دست آخر پرودی به عنوان نخست وزیر جدید ایتالیا انتخاب شد!
امروز با خوندن این خبر که یه آقایی یه جایی گفته بوده که فقط زنهای خیابانی و اراذل و اوباش از امثال موسوی و کروبی حمایت میکنند* ناخودآگاه یاد اون جملهء برلوسکونی افتادم. یادم اومد که از فردای اون روز تا خود روز انتخابات خیلی از مردم یه پلاکارد کوچیک روی لباسشون سنجاق کرده بودند که روش نوشته شده بود:
!Io sono un Coglione
یعنی "من یک بی شعور هستم"!
شاید از فردا بعضیا این پلاکارد رو به سینه بزنند که "من یک عدد اراذل و اوباش هستم"!
* شجونی:اصلاحطلبان تنها میتوانند آرای زنان خیابانی و اراذل و اوباش را کسب کنند
امیدوارم این Flash آخریه، خدا رو به زمان حال برگردونه... وگرنه با این وضع که داریم پیش میریم بعید نیست تا یکی دو ماه دیگه اینجا شروع کنه به برف باریدن! جناب جی جی آبرامز، فعالان محیط زیست رو میفرستیم سراغت ها... زودتر اون flash آخریه رو بزن که برگردیم به وضعیت نرمال بابام جان!
بگذریم!
دو سه شب پیش که مهمونی فارغ التحصیلی بعضی از بچه های موزیکولوژی بود، برای من یکی از به یاد موندنی ترین شبهایی بود که تو این چندسالی که اینجا اقامت دارم، تو ذهنم مونده. آخرین باری که انقدر خوش گذشته بود، اگر اشتباه نکنم مربوط میشه به چهارسال پیش که فرانچسکو هنوز زنده بود و بعد از کنسرت دانشجویی با بچه ها رفتیم به یکی از کافه های سنتی شهر و تا دو نصف شب چند نفر پشت پیانو بودند و یکی دو تا هم روی میز ضرب گرفته بودند و آهنگای قدیمی و سنتی ایتالیایی رو میزدند و میخوندند.
پریشب وقتی نیکولا ویلنسل دستش گرفت و یورگوس آکاردئونش رو گذاشت رو زانوش و هراچا، ویلن دستش گرفت، فکرش رو نمیکردم دور هم نشستن سه چهار تا از بچه های موزیکولوگ و سازندهء ساز (لیوتایو) بتونه انقدر مهمونی رو گرم کنه. از موسیقی یونانی گرفته تا ترانه های روسی و ارمنی و ناپلی و تانگوی آرژانتینی و ... همه و همه کاری با این جمع کرد که کسی رو نمیتونستی پبدا کنی که از خود بیخود نشده باشه.
اونجا بود که فهمیدم هرچی تا حالا خوندی رو باهاس بریزی دور و گاهی اوقات باید اون کت شلوار و کراوات رو بیخیال شی و بدونِ اینکه فکر کنی کی داره خارج میزنه یا کی کجا رو اشتباه کرده یا اینکه ریشهء این آهنگ به کدوم ترانهء عبری برمیگرده و اینا، خودت رو بسپاری به دست ریتم و ملودی و آواز کلودیو که O sole Mioرو با تمام وجود میخونه و غرق بشی تو لذت رقصیدن اون ایتالیایی و اون ارمنی و اون ایرانی و اون روس که مرز و زبون و تاریخ براشون اهمیتی نداره و چیزی که همه رو به هم وصل میکنه موسیقیه و صوت و یکرنگییی که از پس همون صداها بوجود میاد.
اونجا نیکولایی که در حد فلان ارکستر سمفونیک، ویلنسل میزنه و با مهارت تمام دستش رو روی این ساز بی نظیر بالا و پایین میکنه، دیگه براش مهم نیست که الان چه استیلی باهاس داشته باشه و یهو میبینی که ساز رو عین گیتار میگیره بغلش و شروع میکنه به همراهی کردنِ ولادیمیر که آکاردئون رو از دست یورگوس گرفته و با وجود اینکه خدا نعمت درک کردن رنگ و نور رو ازش دریغ کرده، دقیقاً همین آدم نابینا باهاس رنگ و نور و زیبایی رو بهمون هدیه بده.
وقتی موسیقی بی نظیر زوربای یونانی همراه میشد با رقص خودجوش چند نفر از بچه هایی که تا همین چند ساعت پیش انگار عصا قورت داده بودند، میفهمیدی چه قدرتی پشت اون صدا و ملودی قرار داره طوری که میتونه هر کسی رو از هر نژاد و ملیتی که هست از خودش بی خود کنه.
تمام مدت دو چیز آزارم میداد؛ یکی اینکه دوربینم رو همراه نداشتم تا از اون همه زیبایی فیلم بگیرم و مهم تر از اون، نبودن دخترکی که میدونستم حضورش اونجا و اون موقع میتونست برای من اون شب رو خاطرهانگیزتر کنه.
من معمولاً خیلی مراعات میکنم حتا صدای تلویزیون رو هم مثلاً ساعت ده و نیم شب که دارم فوتبال تماشا میکنم پایین میارم؛ نه اینکه آدم خیلی خوبی باشم، کلاً خوشم نمیاد یکی بیاد دم خونهام و ازم بخواد مراعات کنم!
ولی از وقتی این سر و صدا ها بیشتر شده دارم به این نتیجه میرسم که بد نیست یه کم صدای خونهام رو بیشتر کنم تا این بانوان عزیز فکر نکنند ما بلا نسبت گاگول تشریف داریم! (معمولاً آدمها فکر میکنند اگر شما در حقشون بدی نمیکنید دلیل بر اینه که بلد نیستید بدی بکنید و فکر نمیکنند که یه نفر امکان داره یه کم از شعورش استفاده کنه این وسط مسطها!)
اینه که فکر کنم این همسایههای عزیز من امروز رسماً نه تنها دچار سردرد شدند، که مطمئناً از گیجی مفرط هم رنج بردند چون از صبح تا حالا انواع و اقسام موسیقی هایی که بتونید تصور کنید رو با صدای بلند گوش کردم! از موسیقی راگای هندی بگیرید، تا راست پنجگاه شجریان، تا آلبوم Innuendo از کویین و بعدش آدریانو چلنلتانو و طبیعتاً یکی از سمفونی های مالر و بروکنر، و بعدش هم به عنوان حسن ختام موسیقی سریال Prison Break و فیلم Atonement.
یعنی این همه تنوع تو موسیقی گوش دادن راستش خودم رو هم داره دچار مشکل میکنه، چه برسه به این بانوان طبقهء بالایی! البته من مشکلی ندارم، تا اینا دیگه ساعت شیش صبح هی با شیر آب آشپزخونهشون که از بخت خوش من دقیقاً بالای اتاق خواب من طراحی شده و نبوغ مهندس این ساختمون رو واقعاً به رخ همه میکشه، ور نره!
خلاصه که امروز بعد از بیشتر از دو سه سال قراره که کت و شلوار و کراوات رو ردیف کنیم و قیافهمون رو یه کم شبیه انسان های نرمال و متمدن بنماییم و بریم به مراسم فارغ شدن ایشون از تحصیلات عالیه در زمینهء موزیکولوژی که معلوم نیست اصولاً به چه دردی میخوره!
البته خب، این رفیق ما یه کمی زیادی به قول انگلیسیا کول تشریف داره و اونقدر بیخیال و راحته که آدم شاخ در میاره! طوری که مثلاً بقیهء بچه ها از ۶ هفتهء قبل میدونستند که نهار روز فارغ التحصیلیشون تو کدوم رستورانه و چند نفر دعوت هستند و شب اگر قرار باشه جشن و پارتی و اینا بگیرند، از مدتها قبل برنامه ریزی میکنند و اینا... ولی خب، ایشون اساساً خیلی به هیچ عضوی از بدنش هم نیست که حالا فردا روز مثلاً مهمیه و اینا...
مثلاً تازه دیروز بهم زنگ زده که پاشو بیا میخوام لباس انتخاب کنم و اینا. خب ما هم که اصولاً خراب رفیق! کلاً مراسم خنده داری بود؛ اینکه مثلاً این آدم رو با لباس رسمی بخوای ببینی! من بودم و نیکولا، دوست پسرش، و کیارا هی میرفت اون اتاق لباس عوض میکرد هی میومد این اتاق و ما هم هی سر به سرش میذاشتیم. آخرش هم یه لباس سیاه انتخاب کرده بود که به قول نیکولا شده بود عین این زنهای بیوهء سیسیلی!!
برای نهار امروز هم اگر من نبودم یحتمل میخواست باد هوا بده به خورد فک و فامیلش! آخر شب با هزار بدبختی یه رستوران براش پیدا کردم و زنگ زدم برای رزرو کردن و خلاصه که ختم به خیر شد.
امروز هم کلی خواهیم خندید مطمئناً! به غیر از ما یکی دو تا از بچه های یونانی دانشگاهمون هم فارغ التحصیل میشن که اصولاً وقتی این یونانی ها به هم میافتند، حکم آذری های تهران رو دارند و دیگه نه ایتالیایی میفهمند چیه، نه کسی دیگه براشون مهم میشه!!
مطمئناً روز خنده داری خواهد بود.... البته اگر من به خودم بیام و به جای اینکه با پیژامه بشینم اینجا و اینا رو بنویسم، زودتر برم حموم و حاضر بشم برای رفتن به دانشگاه!! چون اگر ولم کنند یحتمل میخوام تا فردا روده درازی کنم لابد!
اصلاً نمیخوام بیام از وضعیت فرهنگی و سیاسی حرف بزنم! اینکه تو دنیا چه جایگاهی داریم و این مسائل حاشیهای اخیر راجع به کنفرانس فلان و بهمان رو اصلاً نمیخوام واردش بشم چون نه دانشش رو دارم نه حوصلهء بحث کردن و سر و کله زدن با خوانندههای اندک اینجا رو دارم!
یعنی کلاً اینکه حالا میزان تولید کتاب خوب تو کشورمون چقدره رو اصلاً نمیخوام بهش بپردازم؛ اینکه تو موسیقی به غیر از سمفونی های سفارشی آقایونی مثل انتظامی و فرهت که نماد موسیقی فاخر(!) شدهاند، وضعیت تکونی نمیخوره و موسیقی خوبی تولید نمیشه اصلاً موضوع صحبتم نیست؛ اینکه تو سینما، یه سری تولیدات مزخرف، تبدیل میشن به پرفروش ترین فیلم تاریخ سینما هم در حال حاضر خیلی به کار من نمیاد! با تئاتر و ترجمه و دانشگاه و اینا که کلاً کاری ندارم!
موضوع اساساً خیلی هم فرهنگی نیست! فقط بیاین وضعیت جامعهء ورزشی ایران در حال حاضر رو ببینین! البته خب انتظار زیادی هم نداشتیم که مثلاً آقای مایلی کهن یا قلعهنویی یا حتا علی دایی از ادبیاتی متفاوت با اونچه که تا به حال ازشون دیدیم استفاده کنند اما دیگه اینجا شور قضیه دراومده!
من فقط میخوام بپرسم چه کسی جوابگوی این وضعیته؟ این چه وضعیت ورزشیییه که برای ایران درست شده؟ اصلاً آقایونی که اسمشون رو آوردم ادبیاتشون بیست! اصلاً قلعه نویی استاد دولت آبادی و مایلی کهن هم خدای فرهنگ لغات و گلشیری و شاملو هم شاگردهای خود علی دایی! ولی ببینید فوتبال ایران تو چه منجلابی گیر کرده که عربستان میاد و قاطعانه ایران رو تو آزادی جلو اون همه تماشاگر شکست میده! ببینید کارمون به کجا رسیده که نمایندهء ایران جلو تیم قطری پنج تایی میشه! (خواهش میکنم بحث قرمز و آبی رو برای یه مدت بذاریم کنار! داریم از حیثیت ملی صحبت میکنیم) ببینید چه وضعیتیه که تیم ملیمون بعد از انقلاب هنوز به فینال جام ملتهای آسیایی نرسیده و وقتی کشور های دیگه از تیم جوانان و دوم و سومشون استفاده میکنند (مثل بازی های آسیایی) به زور میتونه قهرمان بشه و کلی هم افتخار میکنه و مینازه به این مساله!
دوستان نسبتاً محترم تو سازمان ورزش و فوتبال کی میخوان چشماشون رو باز کنند؟ چقدر باید گفت که ورزش رو با سیاست قاطی نکنید؟ اصلاً گیریم هزارتا شغل هم داشته باشید، نوش جونتون، ایشالله گوشت بشه بچسبه به تن و بدن نحیف آقای تربیت بدنی (که ماشالله خیلی هم بهش احتیاج داره)، ولی اگر این همه ازتون انتقاد میشه و این هم وضعیت آشفته بازاریه که یقهء فوتبالمون رو گرفته، یه کم به خودتون بیاین و ببینید که با حرف و خرد جمعی و لبخند آقای کفاشیان کاری درست نمیشه.
البته من شخصاً خیلی امیدوارم که سال بعد دیگه اثری از این آقایون تو ورزش ایران نباشه، ولی اگر خدای نکرده اونطوری نشد که باید بشه، امیدوارم اونایی که اون بالاها نشستهاند و این وضعیت رو میبینند یادشون باشه که اگر صدای اهالی فرهنگ در نمیاد شاید به خاطر هزار و یک دلیلی باشه که وارد شدن بهش خیلی مهم نیست؛ ولی مردم عادی که تمام هم و غمشون فوتبال و تیم ملیشونه و به خصوص انقدر جلوی تیم های عربی تعصب از خودشون به خرج میدن که با باخت ایران جلو عربستان خواب به چشمشون نمیاد؛ وقتی این مردم خون جلو چشمشون رو بگیره دیگه هیچ کس جلودارشون نیست! به خاطر خودتون هم که شده حواستون با این قشر باشه که اگر بخاری از کسی تو این دوره و زمونه بلند بشه، از همون ها بلند خواهد شد! اصحاب فرهنگی توی این دوره و زمونه اساساً با بخار میونهای ندارند و بیشتر تو کار دود و دم هستند!!!
پ.ن: عصبانیام! مواظب حرفهایی که میزنید باشید! شاید اگر حال نکنم، کامنتتون رو خیلی راحت پاک کنم! اگر به من توهین میکنید مساله ای نیست ولی حیثیت آدمهای دیگه رو زیر سوال نبرید که مطمئناً بدون کوچکترین اغماضی کل کامنت رو پاک میکنم؛ حتا شما دوست عزیز!
پ.ن ۲: این نوشته رو باید به جای یادداشت قبلی مینوشتم! واسه همین بود که انقدر اون نوشته پر بود از حس خفگی!