الگو

این روزها به نظریهء الگوها در روانشناسی فکر میکنم؛ اینکه ناخودآگاه دایم از یک الگوی خاص و یکسان پیروی میکنم؛ اینکه اگر تجربیات گذشته ام را یکی یکی کنار هم بگذارم و از بالا به همه شان نگاه کنم ممکن است در نظر اول سر تا پا متفاوت باشند ولی در عمق همگی یکسان هستند.
همان الگوی همیشگی، همان ساده نگری، همان احساسی برخورد کردن، همان فرارکردن از مسئولیت، همان و همان و همان...

و این مساله به شدت میترساندم چون نمیدانم کجای کار را اشتباه میکنم که آخر کار وقتی به عقب نگاه میکنم تنها چیزی که میبینم این است که در برخورد با متفاوت ترین انسان ها و اتفاق ها آخر کار همه شان یکسان بودند و نه چیزی تغییر کرده نه نتیجهء متفاوتی به بار آمده.

این منم!

زبانِ بی زمانی

دخترک میگوید: ولی بازش کردی! دستبندت رو باز کردی و گذاشتی کنار. رسمش این نبود.

نمیفهمد چرا؛ و من به چراغ مطالعهء روزی میزم خیره ماندم، که روی نوشته هایم نور می بارد، که کمک میکند تا بنویسم، تا خلق کنم، تا با زبانِ بی زمانی، روی کاغذهایی پُر از پنج خط موازی درد و شادی و غم و امید و یاس و تمام این صفات متضاد و همراه را با هم بیرون بریزم.
چراغ مطالعه ای که دستبندی قدیمی به رنگ سبز به ان بسته شده. همین است که هنوز به منِ دور افتاده از زمان و مکان نیرو میدهد.

این خرداد...

میخواهم از این روزها بنویسم؛ از آن روزها هم همینطور.
از آن روزهایی که برای اولین بار درک کردم چه فاصلهء کوتاهی است میان امید و یاس، میان شادی و خشم.
و از این روزهایی که حس میکنم پوسته ای دارد شکاف میخورد و حس های متضاد انگار دست به دست هم میدهند تا رویاهایمان را، تا شعرهایمان، ترانه هایمان و لیلاهامان را از یاد نبریم.

از آن روزهایی که برای اولین بار سفر به میلان و رفتن به کنسولگری ایران چندش آور نبود.
از این روزهایی که برای اولین بار انگار میتوانم میان خشم و امیدم فاصله ای عمیق بگذارم، از سدی عبور کنم، شادی را دوباره به ترانه هایم برگردانم.

میگذرم، اما فراموش نمیکنم.