سلام! خوبی؟ حال شما؟ تمنا میکنم! اختیار دارین! شرمنده ام! تبریک میگم! چه خبر؟ تسلیت عرض میکنم! جشمتون روشن! ایشالله غم آخرتون باشه! کارو بار خوبه؟ شما لطف دارین! صد سال به این سالها (صد سال به از این سالها)! چاکریم! سلامتی؟ قربان شما! سلام برسون! بنده نوازی میکنین! چوب کاری میفرمایین و ....!
این روزها دارم به این فکر میکنم که چقدر نسبت به این همه تعارفاتی که میکنیم و این جمله هایی که میگیم آگاهی داریم؟ اصولاً تا چه اندازه اون چیزی رو که به زبون میاریم رو واقعاً حس میکنیم؟ مثلاً وقتی به کسی که عزیزی رو از دست داده میگیم "تسلیت عرض میکنم. ایشالله خدا بیامرزدشون". درست! بسیار عالی و زیبا! ولی انقدر این جمله رو به زبون آوردیم که دیگه عادت شده و هیچ صمیمیتی پشتش نیست. یعنی به نظر من به زبون آوردن این جمله هیچ تسلایی رو برای ماتم زده به همراه نداره که فقط شاید اون رو تو یه موقعیت تعارفی ِ جدید قرار بده و مجبور بشه بگه " ممنونم...ایشالله رفتگان شما رو هم خدا بیامرزه " و ...! چه چیزی باعث میشه که تا این اندازه گفتار بین انسانها، که در واقع وسیله ایه برای نزدیک تر شدنشون، تبدیل بشه به ابزاری برای دور کردنشون از همدیگه؟
تا حالا به سلام و احوالپرسی ها مون فکر کردین؟
-سلام.
-سلام. حال شما؟
-ممنون. شما خوبین؟
-متشکرم. چه خبر؟
-شکر. شما چه خبر؟
-سلامتی. قربان شما.
-کار و بار خوبه؟ خانواده خوب هستند؟
- ممنونم. همه خوبند و سلام میرسونند.
-سلام ما رو هم برسونید.
هیج جای این مکالمه ایرادی نداره! خیلی هم زیباست. اما خداییش چند درصد از تمام دفعاتی که این جمله ها رو به کار بردیم به معنیشون هم فکر کردیم و واقعاً اونا رو از ته قلب به زبون آوردیم؟
من تا اونجایی که یادمه همیشه این کلیشهء سلام و علیک رو بدون این که بفهمم تجربه کردم و یادمه که وقتی مثلاً میپرسیدم "کار و بار خوبه؟ خانواده خوب هستند؟" کلاً منتظر جواب نمیشدم و بلافاصله همون "سلام ما رو هم برسونید" رو میچسبوندم تنگش و یا علی مدد میرفتم جلو!
چند وقتیه که دارم رو حرکات و رفتار و گفتار خودم خیلی بیشتر از قبل فکر میکنم. خیلی بیشتر از قبل دارم سعی میکنم از کلیشه ها فاصله بگیرم و اگر جمله ای رو به زبون میارم واقعاً پشتش یه فکر، یه حس و خلاصه یه "آنِ" واقعی وجود داشته باشه.
بدم نمیاد که نظر شما رو هم در این زمینه بدونم و ببینم تا چه حد این خودآگاهی بین شما هم وجود داره.
-----
این اولین باره که مستقیم دارم با خواننده هام حرف میزنم و بدم نمیاد این تجربهء رو در رو نظر دادن رو واقعاً تجربه کنم و چیزهای جدید یاد بگیرم. از همراهی تون ممنونم.
در ضمن تا هر اندازه که دلتون میخواد راجع به این پست میتونید تو وبلاگ ها و وبسایت هاتون لینک بذارین. این اولین بار (و شاید آخرین بار) باشه که تقاضای تبلیغ میکنم و اون رو تو این یه مورد خاص هیچ عیبی نمیدونم!
--------------
پ.ن: امیدوارم از نوشتهء من این سوء برداشت نشه که من با تعارفات و جمله هایی که نمونه هاییش رو اون بالا نوشتم مشکل دارم. فکر میکنم خیلی واضح توضیح داده باشم که مشکل اصلی، اون جمله ها نیستند بلکه حس و فکری که ما موقع ابرازشون در وجود خودمون داریم دغدغهء اصلی من هستند. هیچ جای این نوشته به اینکه با تعارفات "ایرانی" مشکل دارم اشاره ای نشده بلکه فقط سعی کردم از اون جایی که خواننده های این وبلاگ فارسی زبان هستند نمونه های فارسی و ایرانی رو انتخاب کنم (چه بسا اگر نوشته به انگلیسی یا ایتالیایی بود نمونه های مربوط به همون زبانها مورد استفاده قرار میگرفتند). این مساله ربطی به ایران و آنگولا و سوئد و... نداره! بحث سر اینه که چقدر آدم موقع بیان کردن اینگونه جمله ها احساس صداقت و راستگویی داره. همین! فسفر زیادی نسوزونید!
پ.ن ۲: امروز وقتی یکی از دوستام بهم زنگ زد حس عجیبی داشتم. لحظه ای که گوشی رو برداشتم سعی کردم که این دیدگاه جدید رو به کار بگیرم. واقعاً جالب بود. چون وقتی که میپرسیدم "حالت چطوره؟" دیگه از روی عادت نبود. دیگه به خاطر پر کردن جاخالی های مکالمه ای نبود و واقعاً میخواستم از حال و روزش باخبر بشم.
جالبه که آدم فقط با کمی تمرین و ممارست بتونه به یه خودآگاهی از خودش و محیط پیرامونش دست پیدا کنه. برای من، این تازه قدم اوله.....مطمئناً قدم های بعدی سخت تر و سخت تر هم خواهند بود.