تاملات نابهنگام 5

در زندگی لحظه هایی هست که آنقدر جلو رفته ای که حس میکنی به عقب برگشته ای. چیزی که میخواهم بگویم اساساً ربطی به نظریهء ادوارد سعید ندارد، چون این حس کنونی ام فعلاً در فضای دیگری خودنمایی میکند.
گاهی اوقات حس میکنی به عقب برگشته ای، شاید هم درست باشد، یعنی انگار از دیدگاهی خاص و با زاویهء دیدی متفاوت با آنچه که در درونت حس میکنی حرکتی رو به عقب صورت گرفته باشد ولی پدیده ای که هر حرکتی را شاخص میکند این است که اساساً در فضایی دو بعدی حرکت نمیکنیم که بخواهیم رفتار و تصمیم هایمان را در آن چارچوب تحلیل کنیم. شاید بتر باشد به بُعدهای دیگری بیاندیشیم، بعد هایی که در آنها هر حرکتی لزوماً در فضای بستهء ذهنی نیست که شاید لازمهء درک درست از این تغییرات را باید از زوایای متفاوت و به خصوص از فضاها و بُعدهای متفاوتی بررسی کرد.

مانند حرکتی که شاید در دید اول رو به عقب باشد، ولی اگر درست به آن نگاه کنیم رو به بالا هم هست. هر برگشتی لزوماً شکست نیست؛ لزوماً پیروزی هم نیست که شاید تنها یک حرکت باشد و بس.
دغدغهء این روزهای من تحیلی کردنِ تصمیم ها، رفتارها و حرکت هاست.

فاصله با «خود»!

فکر می کردم چیزهای زیادی برای نوشتن دارم؛ حرفهایی که شاید جایی به درد کسی بخورد! اما این مدت ننوشتن علاوه بر اینکه در نوشتن تنبلم کرده، بین خودم و خودم فاصله انداخته! بین آن خودی که بود و این خودی که هست.
دلم برای «آن خودی که بود» تنگ شده؟ نمی دانم؛
مساله این است که وقتی جایی، بین دو وجود لایه ای از جدایی می افتد، پُر کردن این فاصله بین ان بودن و این هستن واقعاً سخت تر از ان چیزی است که بتوان تصور کرد.
این «خود»، دیگر آنی نیست که انتظارش را داشتی و شاید تنها راه برای ادامه دادن و کم نیاوردن این باشد که بپذیری این تفاوت را و بگذاری اش به حساب جبر زمان، جبر جغرافیا، ضرورت تغییر و هزار و یک پدیدهء دیگر.


تاملات نابهنگام ۴

به «تکه‌خوانی» و «تکه‌بینی» و خلاصه «دریافت تکه‌ای» عادت کرده‌ایم؛ چه خوشمان بیاید چه نه، عادت کردیم به این گرایش وحشتناک به مینیمالیسم موضوعی، به این پذیرش و سهیم کردن‌های تکه‌ای و موجز.

امروز از عطار شعری می‌خواندم که داستان رابعه دختر کعب را نقل می‌کرد؛ یک سال و خورده‌ای پیش در نمایشگاهی در فرهنگیرای نیاوران خیلی تصادفی با تکه‌ای از این شعر آشنا شده بودم؛ از همان روز داستان رابعه و همان چند بیتی که آن روز خوانده بودم (خوانده بودیم) به شدت تحت تاثیرم قرار داد؛ داستان شاید خیلی معمولی و پیش پا افتاده به نظر بیاید ولی به نظر من خیلی عمیق‌تر و لایه لایه‌تر از آن چیزی است که سطحی خوانده شود و رها شود.
تا امروز هیچوقت ننشسته بودم شعر عطار را از ابتدا تا انتها بخوانم؛ امروز میان این کلاس و آن کلاس فرصتی شد تا خودم را غرق کنم در میان بیت‌های خارق‌العادهء عطار.

امروز تازه فهمیدم برای درک یک اثر هنری (شعر، موسیقی،...) چقدر لازم است کلیت آن را شناخت و تنها به این گزیده‌گرایی‌هایی که در روزگار ما به شدت رواج پیدا کرده و هر روز بیشتر از دیروز دارد خود را غالب می‌کند دور شد. می‌خواهم بگویم برای درک واقعی باید خود را سپرد به جریان اثر. مثلاً اگر دو بیت از این شعر بلند را من اینجا بنویسم به هیچ وجه آن تاثیری را نخواهد داشت که خواننده بنشیند و از ابتدا آن را بخواند. یعنی وقتی نزدیک به دویست بیت را خواندی، و با ریتم کار رفتی جلو و تمام وجودت همگن شد با ضرباهنگ شعر، تازه می‌فهمی وقتی عطار از «سَر» حرف می‌زند یعنی چه.
آن موقع اگر نتوانستی جلوی اشکهایت را بگیری اصلاً مساله‌ای نیست....

تاملات نابهنگام ۳

وقتی خلق می‌کنی، وقتی می‌نویسی، وقتی می‌سازی،... یکی از آزاردهنده ترین مسائل انتخاب زبان است؛ یعنی نوع گویش، شیوهء انتقال احساسات درونی و به زبان ساده‌تر، مکالمهء هنری، یکی از دغدغه‌های اصلی‌ام بوده.
اینکه کدام سازها را متناسب با کدام شیوه از بیان انتخاب کنی؛ اینکه چه تنالیته‌ای را یکی پس از دیگری سوار کنی طوری که به وحدت کار و کلیّت آن ایده‌ای که از اول در ذهنت داشتی لطمه‌ای وارد نشود؛ اینکه چه شیوه‌ای از هارمونیزه کردن موسیقی خودش را به تو غالب می‌کند (همیشه در مقابل هارمونی بازنده بوده‌ام)؛ اینکه خط‌های ملودی را چطور و با چه تفکر از پیش تعیین شده‌ای باید بسط دهم و تمام اینها به نظر مسخره است و حتا به هنگام شنیده شدن موسیقی اساساً مخاطب را متوجه خودش نمی‌کند که اگر مخاطب به هنگام دریافت اثر هنری «متوجه» شود، شاید جایی از کار هنرمند ایراد داشته.
این، در واقع نفی تفکر در هنر نیست، که شاید تنها نفی القای شیوه‌ای از بیان از طرف پدید‌آورندهء اثر هنری در برابر مخاطبش باشد که ذهنش را به این شکل به خود درگیر می‌کند.

تاملات نابهنگام ۲

خلق کردن به عاشق شدن می‌ماند! حس کردن ِ اینکه باید بنویسی، انگار نگاهی است که آتش می‌زند وجودت را و می‌دانی چه عظمتی در راه است برایت. می‌دانی که سخت است و دلنشین؛ که دلتنگی دارد و رمز و راز؛ که آتش می‌زندت در اوج سرما؛ حس‌اش می‌کنی و می‌دانی ارزشش را و قدر می‌نهی رنج‌ات را و یاد می‌گیری صبور باشی و شکیبا؛ یاد می‌گیری که بر بی‌پروایی‌هایت باید انگار تازیانه‌ای فرود آوری تا به موقع، سخن بگویی و بی موقع حرکتی نکنی که پشیمانی برایت به ارمغان آورد.
می‌خواهی زمین و زمان را تکان دهی؛ می‌خواهی طرحی نو دراندازی و می‌دانی از پس این آتش سوزان، زمهریر دلتنگی و مالیخولیای بی‌دلیل است که گاه و بیگاه به سراغت می‌آید از سر صله رحم. می‌دانی که شاید سرد شوی اما ته دلت روشن است به نشان آفتابی که با بهار خواهد آمد و خواهد ماند و بشارتت می‌دهد به جلو رفتن.
آری!
خلق کردن به عاشق شدن می‌ماند و هرچه بیشتر از حس‌ات مطمئن باشی، صبر کردن برای‌اش در اوج خودآزاری، لذت‌بخش‌تر می‌شود.

ببخشید اگر روشنفکر نیستم!

چه چیزی باعث می‌شود تا از اتفاقی که عملاً خشن و نادرست است تا این اندازه خوشحال باشم؟ اینکه یک آدم دیوانه‌ای پیدا شده و وسط جمعیتی در میلان به نخست وزیر ایتالیا طوری حمله کرده که قسمتی از صورتش خون‌آلود شود کجایش خوشحال کننده است؟
امانوئله حرف خوبی می‌زد؛ می‌گفت این را برای دشمنم هم نمی‌خواهم که اینطور مورد حملهء فیزیکی قرار گیرد. موافقم؛ با این ایده و این طرز تفکر کاملاً موافقم و ذره‌ای شک ندارم که کلاً از پس هیچ حملهء فیزیکی‌یی برنخواهم آمد. اما چه چیزی در اتفاق دیروز عصر وجود داشت که تا این حد احساس خوشحالی و سرمستی به ما (جمعیت حاضر در کافهء دیروز که هر چند دقیقه یک بار با دیدن این تصاویر روی موبایل‌ها فریاد شادی می‌کشید) داد؟ 

از اینکه بخشی از وجودم از دیدن صورت خونین برلوسکونی خوشحال بود از خودم خجالت می‌کشم اما واقعاً دست خودم نیست و نمی‌توانم کودک درونم را ساکت کنم؛ درست هم نیست،... یعنی انصاف هم نیست که ساکتش کنم. بگذاریم خوشحال باشد از دیدن اینکه بت بزرگ و غول بادشده با تبلیغات، آدمی کثیف و هرزه، با زبانی گزنده که بیش از هر چیز به سفسطه و توهین باز شد، حال حیران است از اینکه چه راحت کسی پیدا شده و صورتش را داغان کرده؛ صورتی که برای خوب نمایش دادنش میلیون ها یورو خرج کرده بود: از کشیدن پوست و عمل ِ دماغ و گونه بگیرید تا کاشتن مو و ...!

تعارف نباید داشت؛ خوشحال شدم، یا بهتر بگویم، ارضا شدم از شنیدن چنین خبری و دیدن آن تصاویر. ارضا شدنی در حد و اندازه‌های آن پایان‌بندیِ بی نظیر آخرین فیلم تارانتینو که به تو این قدرت را می‌داد تا به گذشته‌ای نه چندان دور برگردی و حساب موجود پستی مثل هیتلر را برسی.
نه! من آدم شعارهای روشنفکرانه نیستم و جایی که از خورد شدن یک موجود پست لذت می‌برم، آن را جار می‌کشم؛ هوار می‌زنم و نمی‌توانم پنهانش کنم که هرچقدر هم از لحاظ اعتقادی با رفتاری این چنین مخالف باشم، اما باز موجودی هست در درونم که خوشحال است، راضی است و ذوق هم کرده و دوست داشته این صحنه را از نزدیک می‌دیده؛ تازه دوست داشته کنار دستش تخمه و آجیلی هم می‌بود تا نمک داستان بیشتر بشود!

تاریخ.... تاریخ... تاریخ...

همیشه بهترین کلاسها و کورس هایی که گذراندم مربوط به درسها و موارد ناشناخته ای بودند که حس می کردم بلدشان هستم و دوره کردنشان تنها وقت تلف کردن است و چیزی به دانسته هایم اضافه نمیکند. بدیِ داستان این است که وقتی با مواردی از این دست رو به رو می شوی تازه میفهمی چقدر نمیدانستی و دقیقا همین اراده به کشف و یادگیری چیزهای جدید باعث میشود حس کنی بهترین لحظه های عمر دانشجویی ات را میگذرانی.

بهترین کورسی که در این سالها اینجا گذرانده ام، تاریخ موسیقی قرون وسطی و رنسانس بود که تازه نشانم داد چقدر ریشه های آن چیزی که فکر میکردم به خوبی بلدش هستم (موسیقی غربی) را نمیشناسم و چقدر همه چیز با شناخت این ریشه ها مفهوم اصلی خود را پیدا میکند.

توی این چند هفتهء گذشته کورس دیگری به مجموعهء مورد علاقه هایم اضافه شده: تاریخ سینما. انگاری تازه دارم میفهمم سینما، واقعا چه بوده و چه هست و آن چیزی که تا الان فکر میکردم نسبتا خوب میشناسمش چقدر برایم ناشناخته بوده...
یعنی شاید تا ریشه های اصلی یک مقولهء درسی را درک نکنی و دلت خوش باشد به اینکه دیدن سطح کافی است، هیچوقت واقعیت آن پدیده را درنیافته ای.

پ.ن: از دانشگاه مینویسم و نمیتوانم نیم فاصله ها را درست کنم. بعدها که از خانهء جدید توانستم وارد اینترنت بشوم، درستش خواهم کرد.

همیشه فاصله‌ای «باید باشد»!

همیشه انگار قرار است فاصله‌ای باشد برای اینکه خودت را بهتر ببینی و بیشتر بشناسی؛
در نوشتهء قبلی‌ام نوشته بودم «ابرهای بالاسر را ببین که داستانِ زندگی‌شان را می‌نویسند...داستان زندگی‌مان را خودمان خواهیم نوشت» و الان که بهتر نگاه می‌کنم، می‌بینم که این ماییم که نوشته شدن داستان ابرهای بالاسرمان را می‌بینیم، تجزیه و تحیلیش می‌کنیم، با هر حرکتی وقتی تکه‌های کوچک و بزرگ ابر از این شکل به شکلی دیگر در می‌آیند، خیالبافی‌هایمان را آغاز می‌کنیم و حتا در بیشتر موارد انگار می‌دانیم حرکت بعدی و تغییر شکل بعدی قرار است چه باشد یا چه نباشد.
اما ابرهای بیچاره و از همه‌جا بی‌خبر شاید خودشان ندانند که داستانِ زندگی‌شان را چطور دارند می‌نویسند همانطور که ما هم خیلی از وقت‌هانمی‌دانیم در حال نوشتن چه داستانی برای زندگی‌مان هستیم؛ می‌خواهم بگویم تنها با دور شدن از خود و رها کردن جریان فکر در فاصله‌ای دورتر از آنچه هستیم و جایی که ما را با خودمان پیوند می‌دهد، شاید بتوانیم گوشه‌ای از تغییراتی که در داستان هر روزهء زندگی‌مان اتفاق می‌افتاد را ببینیم و آن را بررسی کنیم و گاهی اوقات حتا پیش‌بینی کنیم. 
تنها با این دور شدن از خود و فاصله گرفتن است که راه را بهتر می‌یابیم؛ اسمش مراقبه باشد یا تمرکز و عبادت و... مهم نیست!
مهم این است که بدانی تا وقتی در خودت غرق شده‌ای، نخواهی توانست تصویر درستی از خودت، راهت و زندگی‌ات به دست آوری.

به حرمت زندگی

صبح بدی است؛ یعنی کلاً امروز را با بدی شروع کردم،... با یک خبر بد.
همه می‌دانند که اینجا نه یک وبلاگ سیاسی است نه مکانی برای مقاله نویسی و نظریه‌پردازی اجتماعی و... چرا که نه من صلاحیت نظریه پردازی در این زمینه‌ها را دارم نه اصولاً مطالعهء درست و حسابی و نه از جهت‌گیری سیاسی خاصی دفاع می‌کنم؛ من یک دانش‌جو هستم و می‌خواهم فقط زندگی را، لحظه لحظهء زندگی را تجربه کنم و خوبی‌ها و بدی‌هایش را با تمام وجودم لمس کنم و ببینم کجای این زندگی و زنده بودن قرار دارم.
آخ، زندگی...
آخ، زنده بودن....

حالا چطور می‌توانم به زندگی و زنده بودن فکر کنم وقتی اول صبح با سری پر از درد و تنی ضعیف از مریضی از رختخواب بیرون می‌آیم و قبل از اینکه حتی آبی به دست و صورتم بزنم خبری را می‌خوانم که فقط یاس و ناامیدی با خودش به همراه دارد؟
چطور می‌توانم به زندگی و زنده بودن فکر کنم وقتی به این راحتی به خودمان می‌توانیم این حق را بدهیم تا کسی را از زنده بودن محروم کنیم؟
قبل از هرچیز روشن کنم که من آن پدر و مادر داغدیده را زیر سوال نمی‌برم؛ مشکل من با آن شیوه از تفکر است که دو.لت را کفیل خود می‌داند تا به جای او وارد عمل شود.

نمی‌دانم؛
گیج شده‌ام... گاهی اوقات با خودم می‌گویم اگر تو هم جای آن پدر و مادر بودی و کسی عزیزترینت را - عمداً یا سهواً - کشته بود، چه می‌کردی؟ واقعاً نمی‌دانم چه می‌کردم.... ولی مطمئناً اگر هم قرار بود انتقامی بگیرم، خودم آستین بالا می‌زدم و دوست نداشتم کسی (حال یک ارگان دو.لتی یا هر فرد دیگری) به جای من انتقام گیرنده باشد.
یاد حرف بهروز وثوقی در تنگسیر می‌افتادم که می‌گفت «چرا واگذارش کنم به دو دست بریدهء حضرت ابوالفضل؟ مگه دستای خودم چشه؟»... و فکر می‌کنم واقعاً این توانایی در من هست که این چنین انتقام بگیرم از کسی که عزیزترینم را از من جدا کرده یا نه؟

از صبح درگیر این افکار هستم و نمی‌توانم قضاوت و داوریِ شخصی‌یی داشته باشم؛ تنها می‌دانم که زندگی حرمت دارد، جان آدمی ارزشمند است و باید لحظه لحظهء زندگی را واقعاً زندگی کرد.

خودخوانی

حکایت غریبی است این روزهای من، این روزهای ما؛
حکایتی از جنس گم شدن در زمان و مکان. حکایتی که معنای حرف ها، نوشته ها، حس ها و هزار و یک چیز دیگر را که با تمام وجودمان لمس می‌کنیم، نه در زمان خود که کمی دور تر از زمانِ حس کردنش، تازه درک می‌کنیم.
عابد برایم چند ماه پیش نوشته بود

"زمان کش می‌یاد و هر بار که بر یک رویداد گذشته متمرکز می‌شم انگار اون مقاومت ناپذیری گذشته‌اش رو از دست می‌ده و معناش، گاهی حتی حس و حالش قابل دست یابی می‌شه. می‌دونی نه اینکه جزئیات رویدادها عوض شن ها ! نه. لحنش عوض می‌شه. انگار که همون جمله موسیقی رو با لحن دیگه‌ای بشنوی، یا صحنه ای از یک فیلم مستند رو یک بار دیگه با موسیقی متن بشنوی. ما از گذشته جدا نمی‌شیم، تکرارشم نمی‌کنیم. بهش بعد می‌دیم. انگار افق نگاه بهش، آینده است. انگار ما قبلا اشتباه می‌کردیم وقتی بر این باور بودیم که رویدادها  رو باید در متن وقوعشون فهمید و توجیه کرد. هر رویداد، افق آینده‌اش رو با خودش داره، و فقط از این افقه که می‌شه معنای اون رویداد و گاهی حتی اهمیت‌اش، تمایزش از باقی اتفاقات رو فهمید. می‌دونی این افق باز به آینده، این تاخیر در معنای رویدادها که ما رو در تفسیر و فهمش گاهی فلج و الکن می کنه، همراه هر رویداده! اصلا خود رویداده! حتی اگر این رویداد به بزرگی و برگشت ناپذیری مرگ هم باشه باز هم چیزی از تاخیر در این معنا کم نمی‌شه! به همین خاطره که اگر عنوان نوشته های تو "خاطراتی برای فردا" باشه، با مسن تر شدن تو هیچ وقت اون فرداهه نمی رسه! اون فردا همیشه یک افقه، رویداد نوشته شده تو همیشه معنای خودش رو به اون حواله می‌کنه! کافیه برگردی به نوشته‌های قبلیت نگاه کنی. خیلی از اون‌ها تازه الانه که معنای خودشون رو پیدا کردن، و به این معنا تازه انگار الانه که متحقق شدن، یا اگر حتی مضحک به نظر برسه، انگار که تازه الانه که اتفاق افتادن."

اینجاست که وقتی برمی‌گردم و به گذشته‌ای نه چندان دور نگاه می‌کنم و خودخوانی می‌کنم (که چیزی است شبیه به خودخوری)، تازه درک می‌کنم معنای بعضی از نوشته هایم را. سوال‌های بی جواب، حرف ‌های نگفته، بغض‌های مانده در گلو، اشک‌های نریخته و هزار و یک چیز دیگر باز.
دوباره می‌خوانمش؛ دوباره بخوانیمش:

شالیزارها را در کنار هم خواهیم نوشت؟
درختان گیلاس را آب خواهیم داد؟
بگو به من،

ابرها را در خیالمان نقش خواهیم بخشید؟
گربه‌های حیاط را آیا نوازشی مهمان خواهیم کرد؟
دوردستها را به دیگران وا خواهیم نهاد؟
بگو به من دلبندم،

لغزش قطره‌ قطره های زلال رودخانهء پایین کوه را بر روی سنگها چطور خواهیم خواند؟
عشقبازی موجهای دریا با صدفهای ریز را چگونه ترجمه خواهیم کرد؟
لرزش برگهای ریز درختان بلند را در زمزمهء باد، چه وقت به تماشا خواهیم نشست؟
بگو، 
بگو به من دلبندم،...

تعلیق و حرکت

هیچ چیز بدتر از تعلیق نیست؛ میان زمین و آسمان ماندن، در میان انجام دو عمل قرار گرفتن، بی‌خبری محض از آینده‌ای که نمی‌دانی چطور باید با آن روبه‌رو شوی و ...!
شاید اگر دنیای دیگری پس از مرگ وجود داشته باشد، جهنم را به برزخ ترجیح بدهم؛ دست کم آدم تکلیفش با یک عذاب ابدی معلوم است و روزی هزار بار زنده نمی‌شود تا بمیرد، مانند این روزهایی که با اولین تابش نور خورشید انگار دوباره زنده می‌شوم تا زندگی‌یی پر از تنش و اضطراب را تجربه کنم و آخر شب جانم بالا بیاید تا بخوابم؛ خوابی که برادر مرگ است.

اما گویی همین برزخ است که انسان را می‌سازد و هر روز او را قدمی جلوتر می‌برد، به سوی بهشت یا جهنم جلو رفتن دیگر اینجا اهمیتی ندارد؛ نفس این حرکت، نفس این جلو رفتن است که ارزشمند است باید آن را قدر دانست و ستود. هر ضربهء محکم، واکنشش یک قدم به جلو است تا یاد بگیریم رشد کردن را.
تنها احمق ها هستند که از زور ترس و نادانی قدم برنمی‌دارند؛ آنها حتا نمی‌دانند باید به جلو رفت یا به عقب، اما شکی نیست که باز می‌مانند. ثابت و کور و تنها در جایگاه قبلی‌شان می‌مانند، در همان دایرهء بستهء سرشار از ترس و حماقت.
جا مانده‌اند؛ آنها مدتهاست که جا مانده‌اند و فقط کسی که معنای حرکت را درک می‌کند، خواهد توانست عمق آن ترس و جهل را از دور تماشا کند و به خود ببالد که دست کم بدل نشده به مردابی ساکن و بد بو که اطرفانیانش را شاید در خود ببلعد.

روان بودن، در حرکت بودن، و جاری بودن است که زندگی را معنا می‌بخشد حتا اگر آخرش به آنجایی ختم نشود که انتظارش را داشته‌ایم؛ حتا اگر نتوانیم اصولاً به جایی برسیم، که رسیدن، خود آغاز یک راه نو و یک حرکت جدید است.
بیایید هیچوقت به جایی نرسیم.

یک بعد از ظهر آرام...

روی مبل های راحتی کنار پاسیو نشسته بودیم. بوی قهوه، خانه را گرفته بود و شیرینی های روی میز از عصری پُر آرامش در میان جمع دوستانه‌مان خبر می‌داد. گربهء سیاه و سفید صاحبخانه را دیدم که در پاسیو مشغول بازی کردن با جسمی سبزرنگ بود. با کمی دقت متوجه شدم که مارمولکی را در دهان دارد و مدام جانور بیچاره را به زمین می‌اندازد و تا او کمی مزهء رهایی را می‌چشد دوباره با حرکتی سریع او را به دهان می‌کشد و جانور بیچاره دائم برای رهایی از دست گربهء بازیگوش دست و پا می‌زند.
دوستی که کنارم نشسته بود همانطور که فنجان قهوه را از روی میز برمی‌داشت با خنده گفت: نگاه کنید. گربه داره با مارمولک بازی می‌کنه. چقدر خنده دار!
همه لبخندی زدند. کسی متوجه نبود مارمولک بیچاره چقدر برای رها شدن از دست گربهء سیاه و سفید صاحبخانه تلاش می‌کرد. آرام آرام همه‌مان بازی های گربه را با مارمولک از یاد بردیم و بحث کشیده شد به خاطرات و مسائل روزمرّه.
بعد از چند دقیقه صدای داد و بیداد گربهء سیاه و سفید صاحبخانه توجه همه را به سمت پاسیو منحرف کرد. مارمولک بیچاره توانسته بود قسمتی از پنجهء دست راست گربه را گاز بگیرد و با سماجت آن قسمت را در دهانش نگه داشته بود؛ این بار، این گربهء صاحبخانه بود که برای رهایی دست راستش زور میزد و بالا و پایین می‌پرید. همه به خنده افتاده بودیم از این بازی که تبدیل شده بود به مجادله. گربهء صاحبخانه در نهایت توانست دست راستش را از دهان کوچک مارمولک بیرون بکشد و بلافاصله شروع کرد به ضربه زدن به سر و بدن جانور بیچاره که نمی‌دانست به چه جرمی بازیچهء دست گربهء زبان نفهمی شده و نمی‌تواند با خیال راحت در باغچهء حیاط بغلی بازی کند. مارمولک بیچاره مدام از زیر ضربه‌های گربهء صاحبخانه به سمت در بزرگ شیشه‌ای که نشیمن خانه را از پاسیو جدا می‌کرد می‌آمد، انگار از ما انتظار کمک داشته باشد. یکی دو نفر از دختران حاضر در جمع با دیدن مارمولک روی شیشهء پنجره شروع کردند به جیغ و داد کردن و پسرها هم دائم از این اتفاقات می‌خندیدند و کسی حواسش نبود که ضربه‌های گربه به مارمولک آنقدر کاری بودند که مارمولک دیگر سبز نبود و خون، تمام بدنش را گرفته بود. 
گربهء سیاه و سفید صاحبخانه آخرین ضربه ها را به مارمولک بیچاره وارد کرد و بعد از اینکه از مرگ جانور بیچاره مطمئن شد او را به دهان گرفت و به گوشه‌ای برد و شروع کرد به بازی کردن: جسم بی جانِ مارمولک را هم رها نمی‌کرد و گویی برای اینکه نشان دهد چقدر قوی و مقتدر است، دائم او را به دهان می‌گرفت و به زمین می‌انداخت و با دستانش به این طرف و آن طرف پرت می‌کرد و دوباره به سمتش خیز بر می‌داشت و همان کار را تکرار می‌کرد. 
صحبت بین دوستان به همان مسائل قبلی کشیده شده بود و همه این بازی مرگ‌بار بین گربهء سیاه و سفید صاحبخانه و مارمولک سبزرنگ را از یاد برده بودند؛ من اما هر چند ثانیه یه بار نگاهم ناخودآگاه به سمت پاسیو کشیده می‌شد و با دیدن خون مارمولک بیچاره کنار دهان گربه چندشم می‌شد. دیگران همچنان در حال تعریف کردن خاطرات و مسائل رورمرّه‌شان بودند.
***
چند ساعت گذشت؛ گربهء سیاه  و سفید صاحبخانه گوشه‌ای دراز کشیده بود و جسد بی‌جان مارمولک سبزرنگ در گوشهء دیگر پاسیو افتاده بود. صاحبخانه در شیشه‌ای بزرگ پاسیو را باز کرد روبه‌روی گربه به زمین نشست و شروع کرد به نوازش کردنش. با هر حرکت دست چشمان گربه تنگ‌تر می‌شد و سرش به پایین خم می‌شد. صاحبخانه لبخند بر لب داشت؛ انگار فراموش کرده باشد که مارمولک بیچاره‌ای آن گوشهء پاسیوی خانه‌اش افتاده است. گربهء سیاه  وسفید هر چند وقت یک بار زبانش را درمی‌اورد تا خون را از دور دهانش پاک کند.
دوستان، کنار دستم همچنان مشغول تعریف کردن خاطرات و مسائل روزمرّه بودند.

من چند سالمه؟

خیلی کم پیش اومده که به مسالهء سن و سال زیاده از حد فکر کنم و مثلاً بگم وای بیست و پنج سالم شد یا وای سی سالم شد یا...؛ به نظرم عرض زندگی‌ام اونقدر برام همیشه ارضا کننده بوده که به طولش خیلی کاری نداشته باشم.
البته الان مدتهاست دچار یه حس خوبی شدم و اونم اینه که حس میکنم حدود شش سال برگشتم عقب؛ یعنی انگار به جای اینکه تو سی و یک سالگی باشم، با تجربهء سی و یک سالگی دارم توی بیست و پنج سالگی‌ام زندگی می‌کنم؛ انگار آرزوی خیلی ها برای اینکه بتونند چند سال به عقب برگردند و یه سری از اشتباهاتشون رو درست کنند در مورد من اتفاق افتاده باشه.

شاید یکی البته بیاد و بگه "ولی واقعیت اینه که از نظر شناسنامه‌ای بالاخره سی و یک سالته"!‌ آره! دقیقاً درسته! برای من این چیزهای قراردادی اصولاً خیلی مهم نیستند، چون چیزی که من در درون خودم حس می‌کنم اهمیت خیلی بیشتری برام داره.
بعدش با خودم فکر می‌کنم و می‌بینم این همه درگیری های با سن و سال و پیر شدن و این حرفها، منشاء و منبعش چیه؟ یعنی چه چیزی باعث می‌شه که با خودمون درگیر بشیم که ای وای سی سالم شد و فلان و بهمان؟
به نظرم، اصلی ترین مساله‌ای که باعث می‌شه این دغدغه بوجود بیاد، اینه که حس می‌کنیم تو سراشیبی قرار گرفتیم و یک قدم به مرگ داریم نزدیک تر می‌شیم. گذشته از اینکه مرگ برای من کلاً حل شده است و از مردن ترسی ندارم (از چطور مردن چرا البته!)، ولی با خودم فکر می‌کنم که این مساله هم باز خیلی عجیبه؛ چون اگر کسی می‌دونست که دقیقاً کی قراره که بمیره، خب قضیه فرق می‌کرد؛ آدم می‌گفت بیا، الان فقط بیست سال یا ده سال یا دو ماه یا چهار روز واسه زندگی کردن و انجام دادن کارهایی که باید انجام بدی وقت داری! ولی وقتی آدم حتا نمی‌دونه کی قراره با این زندگی ِ زمینی خداحافظی کنه، این نگرانی از گذر زمان چرا باید اصولاً انقدر مهم باشه که بیشتر از اینکه جسمش رو پیر کنه، روحش رو پیر کرده باشه؟

تاملات نابهنگام ۱

طبیعت را انسان آنطور که هست قبول می‌کند؛ یعنی مجبور به قبول کردنش است چرا که قدرت مبارزه با آن را در خود نمی‌یاید؛ اما در برابر راز و رمز با آنکه در پاره‌ای از اوقات قدرت مبارزه با آن را ندارد و صرفاً در جهت پیدا کردن توضیح و دلیلی برای اتفاقاتی یحتمل عجیب می‌گردد، همواره نوعی سوال و چرایی وجود دارد چون با اصل و جبری که انسان آن را به نام طبیعت شناخته است در تضاد قرار می‌گیرد.
انسان با حماقتی ظریف به این نکته توجه نمی‌کند که طبیعت، خود رازی است که تنها به دلیل عادات هر روزه و روندی کاملاً مشخص و از پیش تعیین شده، آدمی را از کنجکاوی برای رمزگشایی از آن محروم می‌کند، یا شاید بهتر باشد بگویم آدمی را از فکر کردن به آن منصرف می‌کند تا جایی که طلوع خورشید از شرق و غروبش در غرب را بدون طرح کردن کوچکترین سوالی تنها می‌پذیرد و نهایت کنجکاوی اش به این ختم می‌شود که این خورشید نیست که در حرکت است، که زمین به دور آن می‌چرخد! اما همین چرخیدن زمین به دور خورشید چرا اصولاً وجود دارد و چه رازی پشت این حرکت دائمی وجود دارد که کسانی که در آن روزگار می‌گذرانند به آن بی توجه‌اند؟
مذهبیون که برای تمامی مقولات جوابی حاضر و آماده دارند، دلایلی گوناگون ارائه می‌کنند که پرداختن ِ دوباره به آنها تنها اتلاف وقت است؛ اما شاید اگر آدمی این قدرت را در خود می‌دید تا به غایت همین پدیده‌های طبیعی نزدیک تر شود، شاید قضیه از یک شوخی معمولی فراتر نرود؛ همانگونه که در فلان فیلم یا سریال یا داستان می‌بینیم که بسیاری از اتفاقات که در زمان وقوعشان ما را تا حد بی قراری  و اضطراب پیش برده‌اند، در واقع معلول پدیده یا پدیده‌ هایی بودند که در پایان آن فیلم یا داستان برای مخاطب پیش پا افتاده بودنشان آشکار می‌شود.

ضرورت تغییر

* کیارا تازه از سفر چند روزه‌اش به بلژیک برگشته بود و زنگ زد که برم خونه‌اش تا با هم قهوه‌ای بخوریم. وقتی رفتم یه بستهء شکلات بهم داد و یه بسته هم زغال فرد اعلا برای قلیون. برام گفت که تو بروکسل محله‌ای هست که پره از مغازه‌هایی که چیزهای مربوط به کشورها و فرهنگ های مختلف رو می‌شه توش پیدا کرد!
ازش تشکر کردم و به شوخی گفتم: حالا من می‌خوام قلیون نکشم تو برام می‌ری زغال میاری؟ گفت خب بذار اینجا بمونند که وسوسه نشی! گفتم مهم وسوسه شدن نیست؛ مهم تن ندادن به این وسوسه‌ است.

* با کیارا که صحبت می‌کردم براش توضیح دادم که چقدر سرم شلوغه واسه درس و امتحانات و اینکه چقدر این حضور زیاد از حدم پای کامپیوتر وقتم رو می‌گیره! بهم گفت: خب کلاً کامپیوترت رو روشن نکن.... یا مثلاً زنگ بزن به تله‌کام و اینترنتت رو کلاً قطع کن... وقتی می‌بینی انقدر ازت وقت می‌گیره باید اینطوری کنارش بذاری. گفتم این هم می‌شه قضیهء همون زغال ها؛ با این کار فقط آدم صورت مساله رو پاک می‌کنه در حالی که مشکل اساسی و اصلی، سرجای خودش باقیه و به جای اینکه آدم "خودش" رو تحت مراقبه قرار بده سعی می‌کنه عواملی که باعث این مشکل می‌شن رو از سر راهش برداره.

* کل راه برگشتن به خونه داشتم به این فکر می‌کردم که چطور تو دورانی که دبیرستانی بودم، برای اینکه ذهنم نره به سراغ مسائلی که اون موقع به طرز وحشتناکی تابو به حساب میومدند، سرم رو می‌انداختم پایین و سعی می‌کردن اصلاً به گربهء ماده هم نگاه نکنم چه برسه به دختر یا زنی که اون طرف خیابون داشت برای خودش می‌رفت!

* زندگی پره از چیزهایی که آدم می‌خواد دائم باهاشون سروکار نداشته باشه! گاهی اوقات کشیده شدن به سمت یک جریان فکری خاص در حد افراطی می‌تونه آدم رو به سمت اعتیاد پیش ببره؛ حتا اعتیاد به ورزش، به عبادت، به مطالعه، به قهوه، به س.ک.س، به موسیقی و  خیلی چیزهای دیگه‌ای که خوب یا بد بودنشون انقدر نسبیه که بهتره خیلی بهش نپردازم. این وسط چیزی که آدم رو می‌تونه کنترل کنه و نشونش بده که خوب و بدی که برای اون آدم معنا دارند چه چیزی هست و چطور می‌شه درک درستی از این همه بالا و پایین به دست آورد، ذهنیتیه که آدم نسبت به این اتفاقات داره. قدرت درک و آنالیز مسائل رو خدا تو وجود همهء انسانها گذاشته، ولی قدرت فراموشی رو هم به همون نسبت کم و زیاد کرده طوری که فقط آدمهایی که این فراموشکاری در استفاده از قدرت آنالیز رو تو وجودشون پایین تر بیارن می‌تونند در مقابله با اتفاقات بیرونی معقول عمل کنند.

* مدتیه که احساس می‌کنم فراموشکاری‌ام کمتر شده.

پ.ن ۱: یاد معلم ریاضی دوران دبیرستانم افتادم که می‌گفت: هر پدیده‌ای همان قدر زمان که صرف بوجود آمدنش می‌شود، همان مقدار زمان لازم دارد تا از بین برود.

پ.ن۲: داریم به سه سال نزدیک می‌شیم!

پ.ن۳: اگر پی‌نوشت قبلی رو فهمیدید که برای خودتان نگهش دارید، اگر هم نه که خب به این فکر کنید که یک سری مسائل خیلی شخصی تر از اونی هستند که بشه راحت بیانشون کرد!

بنویسیم ک، بخوانیم س!

اساساً مردم ما انگار عادت کرده‌اند همه چیز را به مسائل رختخوابی و زیرشکمی ربط بدهند! همین باعث می‌شه که همونطوری که مانی تو وبلاگ چاردیواری نوشته، مثلاً معلم مثلثات هربار که واژهء کسینوس رو به زبون میاره یه سری زرتی بزنند زیر خنده! یا مثلاً تعابیر و نوشته‌های متفاوتی از نوشتن اسم فیلسوف معروف دانمارکی سورن کیرکه‌گارد داشته باشم!
به این نمونه ها می‌شه مثلاً تلفظ کاملاً غلط کوندرا که تو ایران رواج داره رو هم اضافه کرد. من خودم تا قبل از اینکه بیام اینجا مطمئن بودم که اسم این آقای نویسنده Kondra تلفظ می‌شه در حالی که تلفظ درستش Kundera هست!
نمونه‌های دیگه‌ای هم هست؛ مثل تیم فوتبال یونانی پاناتینایکس که در تلویزیون لاریجانی پاناتینایکوس نوشته و خونده می‌شد و الان چند وقتیه که تو تلویزیون جناب ضرغامی پاناتینایکو می‌نویسند و می‌خونند! یعنی ما باهاس به یونانی ها درس بدیم که واژه‌های مورد استفاده‌شون چطور تلفظ ‌می‌شن و خودشون خبر ندارند!! (از نمونه‌هایی مثل حسن ساش یا امانوئل کانده و ... بگذریم!!)

اینها به نظر من بیشتر از اینکه خنده دار و مضحک باشند نشون دهندهء یه سری انحراف فرهنگی هستند؛ انحرافی که در نتیجهء به تابو کشوندن مساله‌ء ساده و طبیعی‌یی مثل س.ک.س بوجود میاد طوری که تو همین فضای مجازی هم وقتی ازش صحبت می‌کنیم باهاس با هزارتا نقطه و ستاره و کوفت و زهرماری که بین حروفش می‌ذاریم حواسمون به این باشه که وبلاگمون مورد فیل.تر شدن قرار نگیره!

مسالهء اصلی و مهم اینه که چقدر این قضیه رو بیشتر از اونکه واقعاً مهم باشه، ما خودمون مهمش می‌کنیم و ازش واهمه داریم و باعث می‌شیم که دچار نوعی خودسانسوری احمقانه و بی‌دلیل بشیم. این مطلب که به هر حال شاید جامعهء ایران برای پذیرش یه سری مسائل هنوز آماده نیست برای همه قابل درکه ولی این آماده شدنِ اجتماعی بالاخره کی می‌خواد بوجود بیاد؟ یعنی اصولاً کی باید اولین جرقه‌های این تغییر فرهنگی به چشم بخوره تا امیدوار بشیم که بعد از گذشت یه زمان مشخص و معین می‌تونیم کم‌کم این همه ترس و واهمه رو از گفتارمون دور کنیم؟

آخرین نمونه؟
امروز تو روزنامهء اعتماد مطلبی نوشته شده بود در این رابطه که کیارستمی برای اجرای اپرای Così fan tutte اثر موتسارت به لندن نمی‌ره (لینک)؛ البته کاری با مسائل سیاسی و سفارت انگلیس و انگشت نگاری و اینا ندارم، ولی نویسندهء‌ این مطلب اول از همه میاد و اسم این اپرا رو به "همهء زنها مثل هم‌اند" ترجمه می‌کنه که ترجمه‌ایه نسبتاً اشتباه (ترجمهء درست ترش می‌تونه این باشه "زنها همه‌شون یه جور رفتار می‌کنند"... البته این مساله خیلی مهم نیست!)؛ بعدش وقتی می‌خواد خیلی خارجی بازی دربیاره و اسم اصلی این اپرا رو با حروف فارسی بنویسه، می‌نویسه "سوسی فان توته"!!!
من تو چند زبونی که باهاشون آشنایی دارم، هیچوقت ندیدم وقتی بعد از C، حرف O میاد تلفظ "ک" تبدیل بشه به "س"!! اگر نمونه‌ای دارید حتماً به من اطلاع بدین! اما به هر حال از اونجایی که اسم این اپرا ایتالیایی هست با قطعیت می‌تونم بگم که مطمئناً کلمهء così رو هرطوری که بخونید "سوسی" نمی‌تونید بخونید!!!

اینطور مواقع، این مساله که خودسانسوری یا این تابوی فکری چقدر تو فکر و ذهن ما گسترش پیدا کرده واقعاً عینیت بیشتری پیدا می‌کنه؛ چرا که وقتی می‌شه از تلفظ اصلی این اپرا (کوزی فَن توتّه) خیلی راحت استفاده کرد، میایم و زندگی رو برای خودمون سخت می‌کنیم و اطلاعات غلط به خواننده‌هامون می‌دیم و می‌نویسیم سوسی فان توته!!
تازه این اشتباهیه که تو روزنامه‌ای مثل اعتماد اتفاق میافته که به نظر من بین روزنامه های حال حاضر یکی از بهترین ها و حرفه‌ای ترین هاست! اینه که آدم واقعاً متاسف می‌شه از این همه واماندگی و عقب افتادگی فرهنگی‌یی که خودمون باعث و بانی‌اش هستیم و به جای اینکه خودمون رو و ذهنمون رو اصلاح کنیم فرافکنی می‌کنیم و دوست داریم همیشه مقصری براش بتراشیم؛ البته این مساله خودش جای بحث داره که شاید بعدها بیشتر درباره‌اش بنویسم. 

اون من که من نیست...

جرقهء این یادداشت رو دیروز آرتمیس با نوشتن این پُستش زد.
خیلی وقتها پیش اومده که یکی برگشته بهم گفته اون اولها که باهات آشنا شده بودم به نظرم آدم خیلی مغرور و خودخواهی میومدی، انگار از دماغ فیل افتاده باشی و اصلاً بهت نمیاد انقدر خاکی و خودمونی باشی!
راستش قبل تر ها خیلی بهم برمی‌خورد وقتی یکی فکر می‌کرد من خودم رو دارم می‌گیرم یا مثلاً براش کلاس می‌ذارم (نمونه اش همین دو سه روز پیش که یکی از همکلاسی های دورهء راهنمایی تو فیسبوک پیدام کرده بود و برام یه نامه هم نوشته بود که یادت میاد اون موقع ها رو و یادت میاد که مثلاً عکس فوتبالیست ها رو جمع می‌کردیم و این وسط مسط های یادآوری‌هاش برگشت و گفت:"یادت میاد چقدر خودت رو می‌گرفتی و فکر می‌کردی با کلاسی؟")
اولاً که من این طرف رو کلاً یادم نمیومد و هنوز هم نمیاد! حتا اگر هم یادم میومد باز هم هرچی فکر می‌کنم می‌بینم که به نظر خودم کسی نبودم که خودش رو بگیره و بخواد احساس باکلاس بودم بکنه (یکی بیاد این وسط، این باکلاس بودن رو معنا کنه البته تا ببینیم درد رفقا چیه اصولاً)؛ به خصوص تو دوران راهنمایی که اعتماد به نفسم در حد منفی بی نهایت بود و تازه از وقتی وارد دبیرستان شدم، با توجه به اینکه دور و بری هام به خاطر رشد فیزیکی ِ غیرعادی‌ام ناخواسته ازم حساب می‌بردند (لقبم بچه غول بود!) یه کم، اون هم در حدی خیلی پایین اعتماد به نفسی معمولی پیدا کرده بودم و می‌تونستم گاهی اوقات دهنم رو برای ابراز عقایدم باز کنم.
البته برای خود من هم پیش اومده که این حس رو نسبت به بعضی از آدمهای دور و برم داشته باشم؛ نمونه‌اش همین کیارا که یکی از صمیمی ترین دوستام هست که اون روزهای اول دانشگاه به نظرم یکی از Snob ترین آدمهای ممکن میومد؛ از اینایی که به پشتشون می‌گن "نیا، بو میدی"!!!
در حالی که بعد از یه کم سر صحبت باز کردن و یکی دو بار قهوه خوردن و جزوه رد و بدل کردن دیدم این آدم اصولاً انقدر خجالتیه که نحوهء برخوردش یه جورایی باعث می‌شه این پیشداوری بوجود بیاد و اینطور که خودش می‌گفت و هنوز هم می‌گه، من تنها کسی نبودم و نیستم که اینطور فکر می‌کنم.

معمولاً عدم شناخت و درک درست از یک طرف و انتظارات بی مورد و زیادی از یه طرف دیگه، همراه با چاشنی ِ عدم اعتماد به نفس کافی، باعث می‌شه این سوءتفاهم ها و سوءبرداشت ها بوجود بیاد. مثلاً اگر به فرض نوشته های یک وبلاگ‌نویس رو دنبال می‌کنیم و هی براش کامنت می‌ذاریم و دوست داریم ببینیمش و اون وبلاگنویس مثلاً به قول خودمون بیاد و کلاس بذاره و خودش رو بگیره و جواب نده یا مثلاً وعده وعید بده و اینا، با خودمون فکر می‌کنیم که طرف داره خودش رو می‌گیره و حالا چهاربار محلش گذاشتیم فکر کرده کیه...! در حالی که اون آدم هم زندگی شخصی‌یی داره و شاید حد و مرزهایی تو انتخاب روابطش وجود داشته باشه یا اصولاً توی یه برههء زمانی خاص و ویژه‌ای باشه که بخواد کمتر با دیگران ارتباط داشته باشه یا هزار و یک دلیل دیگه....!

نمونه‌ای که آرتمیس نوشته بود، البته خیلی واضح و روشن نیست. در واقع اون کسی که برای آرتمیس اون کامنت رو گذاشته بود، طوری نوشته بود که خوانندهء بی طرف نمیتونست دقیقاً در جریان مسائل قرار بگیره؛ یا شاید چون فکر می‌کرد روی صحبتش با نویسندهء اون وبلاگ هست، لزومی نداره طوری بنویسه که بقیه هم چیزی از این حس قدیمی‌اش نسبت به آرتمیس بفهمند؛ البته خب تا حدی هم طبیعیه و انتظاری هم بیشتر از این نباید داشت.
مساله اینه که از دیروز تا حالا، ... که در واقع از وقتی من هم نمونهء مشابهی رو همین دو سه روز پیش تو فیسبوک دریافت کردم (که اون بالا توضیحش رو نوشتم) ذهنم یه کمی درگیر این مساله شده که اساساً حریم اینکه به خودمون اجازه بدیم و بر اساس مسائل سطحی و عادی، با شناختی بسیار سطحی نسبت به اطرافیانمون قضاوت کنیم چیه. این مساله یه کم پیچیده به نظر میاد و بد نیست بیشتر نسبت بهش حساسیت نشون داد چرا که به نظر من می‌تونه تو شکل دادن شناختمون از پدیده‌های بیرونی‌یی که هر روزه باهاشون سروکار داریم خیلی مهم باشه ولی در خیلی از مواقع حالا بنا به شرایط زمانی و گرفتاری های فکری و کاری و ... بی تفاوت از کنارش رد میشیم طوری که دیگران رو معمولاً طوری می‌بینیم که، اون شکلی نیستند؛... بگذریم از اینکه خیلی از این دیگران رو اصولاً نمی‌بینیم!
-----------
من مدتیه که اون چهرهء لبخند به لب رو از خودم دور کردم! اونایی که من رو از نزدیک دیده‌اند می‌دونند که من همیشه نیشم بازه و اساساً با هرکسی هم که نشناسم با لبخند و خوشرویی برخورد می‌کنم،... یا بهتره بگیم اینطوری بوده! الان وقتی می‌بینم به منی که همیشه با دیگران خوشرو و خندان بودم این اتهام زده می‌شه (نمونهء اون نامهء فیسبوکی یکی از هزارها بوده البته!) که خودت رو می‌گیری و کلاس می‌ذاری و ...، خب ترجیح می‌دم دست کم این مساله تبدیل نشه به آش نخورده و دهن سوخته.
الان مدت زیادیه که وقتی از خونه میام بیرون طوری اخم می‌کنم و قیافهء جدی به خودم می‌گیرم که گاهی اوقات آدمهای ناشناس کوچه و خیابون یه جورایی می‌ترسند! باور کنید جدی می‌گم،... این ترسیدنه یه جورایی خودم رو به خنده می‌اندازه!
البه این تغییر فقط ظاهریه تا اگر فردا دوباره جمله هایی از این دست شنیدم حداقل ناراحت نشم و با خودم بگم "همینه که هست! خودم خواستم بقیه در موردم اینطور فکر کنند! بذار فکر کنند!"

هرچند جدی بودن و شوخی نکردن با رفقا و دوستان کار سختیه که من از پسش بر نمیام اما دیگه دلیلی نمی‌بینم با هر کسی که نمی‌شناسم طوری برخورد کنم انگار برادر یا خواهرمه.
فعلاً همین!

پ.ن: حس می‌کنم این بحث می‌تونه ادامه‌دار و چند طرفه باشه. دوست دارم عقیدهء دیگران رو هم در این مورد بدونم و ببینم کجای کار اشتباه می‌کنیم که این پیشداوری ها رو وارد ذهنیتمون نسبت به افراد دور و برمون می‌کنیم بدون اینکه اساساً از اونها شناختی حتا معمولی داشته باشیم. بد نیست اونایی که اینجا و وبلاگ آرتی رو می‌خونند هم در همین زمینه تو وبلاگشون یا تو کامنتدونی من یا آرتمیس نظرات و مسائل شبیه به اینی که براشون پیش اومده رو بنویسند تا ببینیم می‌تونیم حداقل از نظر شخصی (هر کس برای خودش) ریشهء این سوءتفاهم ها رو پیدا کنیم یا نه.

این هم از فوتبال‌مون!

قدیمها رو یادم نیست؛ شاید زیادی بچه بودم، شاید زیادی سرم به تار و کار خودم گرم بود و دنیای بیرون خیلی برام نه اینکه اهمیتی نداشته باشه که اصولاً وجود خارجی نداشت انگار! این شد که شاید خیلی چیزها رو ندیدم؛ نمی‌دونم!
ولی مطمئناً هیچوقت نشده بود که انقدر از وضعیت همه چیز تو ایران ناراضی باشم! آدم هرچی می‌خواد به سیاست کار نداشته باشه، می‌بینه که نمی‌شه انگار! ‌آخه سیاسته که با آدم کار داره!!

اصلاً نمی‌خوام بیام از وضعیت فرهنگی و سیاسی حرف بزنم! اینکه تو دنیا چه جایگاهی داریم و این مسائل حاشیه‌ای اخیر راجع به کنفرانس فلان و بهمان رو اصلاً نمی‌خوام واردش بشم چون نه دانشش رو دارم نه حوصلهء بحث کردن و سر و کله زدن با خواننده‌های اندک اینجا رو دارم!
یعنی کلاً اینکه حالا میزان تولید کتاب خوب تو کشورمون چقدره رو اصلاً نمی‌خوام بهش بپردازم؛ اینکه تو موسیقی به غیر از سمفونی های سفارشی آقایونی مثل انتظامی و فرهت که نماد موسیقی فاخر(!) شده‌اند، وضعیت تکونی نمی‌خوره و موسیقی خوبی تولید نمی‌شه اصلاً موضوع صحبتم نیست؛ اینکه تو سینما، یه سری تولیدات مزخرف، تبدیل می‌شن به پرفروش ترین فیلم تاریخ سینما هم در حال حاضر خیلی به کار من نمیاد! با تئاتر و ترجمه و دانشگاه و اینا که کلاً کاری ندارم!

موضوع اساساً خیلی هم فرهنگی نیست! فقط بیاین وضعیت جامعهء ورزشی ایران در حال حاضر رو ببینین! البته خب انتظار زیادی هم نداشتیم که مثلاً آقای مایلی کهن یا قلعه‌نویی یا حتا علی دایی از ادبیاتی متفاوت با اونچه که تا به حال ازشون دیدیم استفاده کنند اما دیگه اینجا شور قضیه دراومده!

من فقط می‌خوام بپرسم چه کسی جوابگوی این وضعیته؟ این چه وضعیت ورزشی‌ییه که برای ایران درست شده؟  اصلاً آقایونی که اسمشون رو آوردم ادبیاتشون بیست! اصلاً قلعه نویی استاد دولت آبادی و مایلی کهن هم خدای فرهنگ لغات و گلشیری و شاملو هم شاگردهای خود علی دایی! ولی ببینید فوتبال ایران تو چه منجلابی گیر کرده که عربستان میاد و قاطعانه ایران رو تو آزادی جلو اون همه تماشاگر شکست می‌ده! ببینید کارمون به کجا رسیده که نمایندهء ایران جلو تیم قطری پنج تایی می‌شه! (خواهش می‌کنم بحث قرمز و آبی رو برای یه مدت بذاریم کنار! داریم از حیثیت ملی صحبت می‌کنیم) ببینید چه وضعیتیه که تیم ملی‌مون بعد از انقلاب هنوز به فینال جام ملتهای آسیایی نرسیده و وقتی کشور های دیگه از تیم جوانان و دوم و سومشون استفاده می‌کنند (مثل بازی های آسیایی) به زور می‌تونه قهرمان بشه و کلی هم افتخار می‌کنه و می‌نازه به این مساله!

دوستان نسبتاً محترم تو سازمان ورزش و فوتبال کی می‌خوان چشماشون رو باز کنند؟ چقدر باید گفت که ورزش رو با سیاست قاطی نکنید؟ اصلاً گیریم هزارتا شغل هم داشته باشید، نوش جونتون، ایشالله گوشت بشه بچسبه به تن و بدن نحیف آقای تربیت بدنی (که ماشالله خیلی هم بهش احتیاج داره)، ولی اگر این همه ازتون انتقاد می‌شه و این هم وضعیت آشفته بازاریه که یقهء فوتبالمون رو گرفته، یه کم به خودتون بیاین و ببینید که با حرف و خرد جمعی و لبخند آقای کفاشیان کاری درست نمی‌شه.

البته من شخصاً خیلی امیدوارم که سال بعد دیگه اثری از این آقایون تو ورزش ایران نباشه، ولی اگر خدای نکرده اونطوری نشد که باید بشه، امیدوارم اونایی که اون بالاها نشسته‌اند و این وضعیت رو می‌بینند یادشون باشه که اگر صدای اهالی فرهنگ در نمیاد شاید به خاطر هزار و یک دلیلی باشه که وارد شدن بهش خیلی مهم نیست؛ ولی مردم عادی که تمام هم و غمشون فوتبال و تیم ملی‌شونه و به خصوص انقدر جلوی تیم های عربی تعصب از خودشون به خرج می‌دن که با باخت ایران جلو عربستان خواب به چشمشون نمیاد؛ وقتی این مردم خون جلو چشمشون رو بگیره دیگه هیچ کس جلودارشون نیست! به خاطر خودتون هم که شده حواستون با این قشر باشه که اگر بخاری از کسی تو این دوره و زمونه بلند بشه، از همون ها بلند خواهد شد! اصحاب فرهنگی توی این دوره و زمونه اساساً با بخار میونه‌ای ندارند و بیشتر تو کار دود و دم هستند!!!

پ.ن: عصبانی‌ام! مواظب حرفهایی که می‌زنید باشید! شاید اگر حال نکنم، کامنتتون رو خیلی راحت پاک کنم! اگر به من توهین می‌کنید مساله ای نیست ولی حیثیت آدمهای دیگه رو زیر سوال نبرید که مطمئناً بدون کوچکترین اغماضی کل کامنت رو پاک می‌کنم؛ حتا شما دوست عزیز!

پ.ن ۲: این نوشته رو باید به جای یادداشت قبلی می‌نوشتم! واسه همین بود که انقدر اون نوشته پر بود از حس خفگی!

نامه نگاری ها ۷

از همه‌ی شما برای اینکه سالگرد تولدم را به یادم آوردید سپاسگزارم... دانستن اینکه یک سال بیشتر داری، خارق‌العاده است، یک سال پر از تجربه، پر از شناخت، پر از عشق که به داستان زندگی‌ام افزوده می‌شود و معمولاً تمامی اینها با شما در هم می‌آمیزد!

اینها یادداشت تشکر یکی از دوستان نویافته‌ام است که دیروز به مناسبت پنجاه و دو سالگی‌اش و برای تشکر از دوستانش نوشته بود. چیزی که برایم خیلی جالب بود این نوع نگاه مثبت و پر از انرژی‌یی بود که در این خطوط وجود داشت. برای همچون منی که عادت داشتم تا هر سالگرد تولد را به مثابه یک سال پیر شدن و یک قدم نزدیک شدن به مرگ ببینم، نوشته های این آدم واقعاً تکان دهنده بود. وقتی از او اجازه خواستم تا این چند خط را ترجمه کنم و در وبلاگم منتشر کنم در جوابم نوشت:

حتماً امیر! ممنونم. و می‌خواهم اضافه کنم که جمله‌ای که معمولاً در زمان سالگرد تولدم به یاد می‌آورم، جملهء اوریانا فالّاچی است که وقتی از چین و چروک‌هایش حرف می‌زد می‌گفت: "اینها مدال‌های من هستند"... 

هنر و رقابت؟

این روزها تو ایتالیا جشنوارهء موسیقی سن‌رمو در حال اجرا بود و دیشب هم آخرین شبش برگزار شد و برنده‌‌اش هم یحتمل معلوم شد؛ اینکه می‌گم یحتمل واسه اینه که اصولاً خیلی برام مهم نبود ببینم چه کسی برنده می‌شه!
همیشه جشنواره رو دنبال می‌کنم به چند دلیل: یکی‌اش کنجکاوی در مورد اینه که ببینم خواننده‌ها و به اصطلاح پاپ‌کارهای ایتالیایی چه کارهای جدیدی تولید کرده‌اند و بعدش هم برام حضور بعضی از مهمانان ویژه‌اش خیلی جذابه! به خصوص اگر مهمان ویژه‌اش کسی مثل روبرتو بنینی باشه که یکی از کمدین ها و طنزپردازهای مورد علاقه‌ء منه ( نه فقط به این خاطر که کلاً تو هر برنامه‌اش خشتک برلوسکونی رو هوا می‌کنه البته!!).
ولی چیزی که هیچوقت برام جذابیتی نداشته، یا بهتر بگم برام "اهمیتی" نداشته، انتخاب بهترین بوده! به نظر من توی هنر چیزی به اسم رقابت اساساً ارزشمندی خاصی نداره که دنبال بهترین باشیم و بخواهیم جایزه بهش بدیم؛ همیشه سن‌رمو رو دورادور دنبال کردم و خیلی از مواقع هم آهنگهای خیلی خوبی رو توش پیدا کردم ولی اینکه چه کسی قراره بهترین باشه برام واقعاً احمقانه است.

همین قضیه دربارهء اسکار هم وجود داره! امشب گویا قراره مراسم اسکار برگزار بشه و گذشته از جاذبه‌های بصری مراسمی مثل اسکار که توش معروفترین VIP های دنیا حصور دارند و گذشته از ارزشمندی خاصی که هرکدوم از این فیلم‌ها می‌تونند داشته باشند، اینکه حالا بخوایم بگیم کدوم بهتر از کدوم یکی بوده و به خاطر اینکه یه عده‌ای اینطور فکر می‌کنند که فلان هنرپیشه کارش درست تر از بقیه بوده حالا باید این افتخار رو داشته باشه که جایزه‌ای بهش بدیم و بقیهء اونایی که اسمشون جزو نامزدهای جایزه بوده ولی انتخاب نشدند و حالا تو مقام یه بازندهء صرف قرار می‌گیرند، برام نه تنها جذابیتی نداره که اساساً ارزشمند هم نیست.

هنر برای خودش وجود داره و ارزشمندی‌اش رو من ِ مخاطب تعیین می‌کنم نه کسانی که اصلاً اسمشون رو هم شاید نشنیده باشم؛ اونش هم مهم نیست که حالا اسمشون رو هم شنیده باشم یا اصلاً گیرم بهترین منتقدها هم باشند؛ اینجا موضوعی وجود داره که من ِ مخاطب رو آزار می‌ده و اون هم چیزی نیست جز اینکه حق تشخیص رو از من گرفته می‌شه و آدم رو یه جورایی نسبت به آثار هنری شرطی می‌کنه.

همیشه اینایی که تمام تلاششون رو می‌کنند تا یه قطعهء موسیقی بنویسند تا در فلان مسابقهء آهنگسازی برنده بشن برام واقعاً عجیب هستند. معمولاً اون قطعهء موسیقی برای منی که از موسیقی یه نمه همچین سر در میارم قابل شنیدن نیست و ترجیح می‌دم مزخرفات راماتزوتی رو گوش کنم تا فلان قطعه‌ای که معلوم نیست هدفش آزار دادن گوش من بوده یا به رخ کشیدن قدرت و مهارت در نوشتن. خلق کردن یه ور ماجراست، به رخ کشیدن یه ور دیگه‌اش!
سن رمو هم به شدت از همین قاعده پیروی می‌کنه طوری که اخیراً واژه‌ای مثل "آهنگهای سان رمویی" از طرف منتقدین موسیقی ایتالیایی خلق شده تا این گرایش به سمت برنده شدن توی مسابقه رو نشون بده؛ اسکار درسته که حکایتش یه کم متفاوته ولی به هر حال از همین قاعده پیروی می‌کنه: جایی که همه می‌خوان کارشون جایزه بگیره؛ طوری که شاید خیلی از وقتها اساساً هنرپیشه یا کارگردان یا بقیه عوامل فیلم اصولاً یادشون بره که هدف اصلی از ساختن این فیلم یا مشارکت داشتن توی این پروژه چی بوده!

مسابقه مال ورزشکارهاست؛ بگذارید از جدال دو تا تیم فوتبال یا دو تا کشتی گیر لذت ببریم؛ بگذارید ببینیم توی جام جهانی والیبال کدوم گروه واقعاً "قدرت" داره و برنده از زمین بیرون می‌ره. بگذارید ببینیم بالاخره نادال و فدرر کارشون به کجا می‌رسه و کی روی کی رو کم می‌کنه؛ دست از سر هنر بردارید؛ هنر راهش متفاوته، هنر حرفش چیز دیگه‌ایه؛ هنر اگر بخواد در مقام به رخ کشیدن قرار بگیره دیگه هنر نیست که شاید پوچ ترین حرکت کسانی باشه که می‌خوان فقط خودشون و خلاقیتشون رو به دیگران ثابت کنند. توی هنر قرار نیست چیزی رو ثابت کنیم، قرار نیست کسی روی کسی رو کم کنه، قرار نیست لزوماً حرفی برای گفتن هم داشته باشیم.
هنر عین یه رودخونه است که باید جاری باشه و بی توجه به محیط پیرامونش در حرکت باشه و جلو بره. شما نمی‌تونید به یه رودخونه برای در حرکت بودنش جایزه بدین.

احمقانه‌ترین کار ممکن برای کشتن ِ هنر واقعی، همینه که اون رو توی رقابت قرار بدیم. رقابتی که از بیخ و بُن جلف و احمقانه است و به درد کسانی می‌خوره که به جای خود هنر به مسائل حاشیه‌ای و زردش اهمیت می‌دهند.

زمان ... زمان ... و باز هم زمان!

این روزها دوباره به شدت درگیر مسالهء زمان شدم. عین دیوونه ها نشستم به خوندن کتاب رودخانهء زمان (ایگور نوویکوف) و همزمان با اون دارم "فلسفهء مکان و زمان" (اثر رایشنباخ) رو هم تورقی می‌کنم و بیشتر از همه دلم می‌خواد بعد از تموم شدن این دو تا کتاب شروع کنم به خوندن یادداشت های هاوکینگ در این مورد.
اینکه دلیل این همه توجه به این مساله چیه بمونه واسه یه وقت دیگه ولی به شدت درگیر این قضیهء مسافرت در زمان شدم و دارم سعی می‌کنم از بعد علمی بهش نگاه کنم. مسالهء جالبیه چون چیزیه که هنوز بشر نتونسته براش جواب علمی و قانع کننده‌ای پیدا کنه و توی داستان ها و فیلم های تخیلی هم اساساً بنای علمی و کاربردیِ درستی نداره ولی این پارادوکس هایی که نوویکوف باهاشون مواجه شده بود و درباره‌شون توضیح می‌داد واقعاً جالب هستند چون شاید الان هنوز این قدرت رو پیدا نکردیم که مسافرت در زمان رو به طور علمی ریشه‌یابی کنیم ولی یه سری چیزهایی توی این تحقیق ها و بررسی ها وجود دارند که واقعاً خارق‌العاده هستند؛ مثل پارادوکس پدربزرگ!!
پارادوکس پدربزرگ اینه که اگر کسی بتونه به گذشته بره قاعدتاً این قدرت و امکان رو داره که بتونه پدربزرگ خودش رو قبل از اینکه با مادربزرگش آشنا بشه ببینه؛ و قاعدتاً می‌تونه پدربزرگش رو بکشه!! اگر این اتفاق بیافته چطور می‌تونیم وجود خود این آدم رو اونوقت ثابت کنیم؟ یعنی درواقع چیزیه که در نگاه اول غیرممکن به نظر می‌رسه! اما نوویکوف و بعضی از فیزیکدان های دیگه معتقدند که اصولاً اگر هم بشه به گذشته رفت مطمئناً نمی‌شه تاریخ رو عوض کرد و یه جورایی نظرشون اینه که مطمئناً طبیعت کاری می‌کنه که این اتفاق نیافته! ولی اون پارادوکس به هر حال سر جای خودش قرار داره و از نظر منطقی آدمی که به گذشته می‌ره این قابلیت رو داره که توی تاریخ دست ببره!! برای همینه که من فعلاً معتقدم که این مساله کلاً امکان پذیر نیست؛ اگر هم باشه، طبق قوانینی که دربارهء سیاهچال ها وجود دارند، بازگشت به آینده امکان پذیر نیست. اینه که شاید توی یه فیلم یا داستان آدم بتونه از تخیلش استفاده کنه و اونطوری که می‌خواد مخاطبش رو سرگرم کنه ولی اگر هم قرار باشه سفری به زمانی غیر از زمان حال انجام بشه مطمئناً این آدمیزاد نیست که مسافر قطار زمان میشه که شاید فقط بشه جسمی رو توی این ماشین زمان قرار داد!

قضیه البته خیلی پیچیده تر از این حرفهاست و من نه صاحب نظر هستم، نه نظریه پرداز؛ ولی دوست داشتم درباره‌ش بنویسم؛ شاید بعضی از خواننده‌های اینجا بتونند کتابها و نظریه های بهتری رو اگر می‌شناسند بهم معرفی کنند.
ولی از همهء این حرفها گذشته، این کتاب نوویکوف یه سری طراحی برای هر فصل و موضوعش داره که واقعاً شاهکار هستند! دلم می‌خواست اسکنر داشتم و بعضی از این طراحی ها رو می‌تونستم بذارم اینجا. خود کتاب هم خیلی کتاب روان و خوبیه؛ نوویکوف انگار داشته خاطراتش رو می‌نوشته و جوری از اینشتین و هاوکینگ و بقیه حرف می‌زنه که آدم حسرت می‌خوره که فیزیکدان نیست!! نمی‌دونم ترجمه‌ای ازش به فارسی هم هست یا نه ولی اگر مسالهء زمان (خارج از مقوله‌ء tiem travel و مسافرت در زمان و اینها...) براتون جالبه، حتماً یه نگاهی به این کتاب بندازید.

پ.ن: یکی از دلایلی که کتابخوانی های این وبلاگ کمتر شده، اینه که تازگی ها بیشتر کتاب‌های به زبان ایتالیایی می‌خونم مثل همونایی که نوشتم به علاوهء یکی دو تا کتاب دیگه در مورد عددشناسی و یه کتاب بی نظیر از یه نویسندهء پرتغالی به اسم پسّوئا که احتمالاً بعداً درباره‌ش مفصل خواهم نوشت.

پ.ن ۲: اگر کمتر کامنت می‌گذارم بدونید که انقدر ذهنم مشغوله و سرم شلوغه که نمی‌رسم برای نوشته‌هاتون چیزی بنویسم ولی هر روز یا دست کم هر دو روز یک بار نوشته‌های همهء وبلاگ های مورد علاقه‌ام رو دنبال می‌کنم.

خدا و انسان

خدا انسان را از روی تصویر خودش ساخت. چه جالب! انسان تصویری از خداست! ولی چه کسی این جمله را در تورات نوشته؟... انسان نوشته؛ خدا نه؛ انسان! انسان این جمله را با کمترین تواضع  نوشت و خودش را در مقام مقایسه با خدا قرار داد.

خدا شاید انسان را آفرید. اما انسان،... هه...  یعنی فرزند خدا، انسان، خدا را آفرید فقط برای اینکه خودش را بوجود بیاورد. انسان انجیل را نوشت تنها برای اینکه از فراموش شدن می‌ترسید؛ خدا برایش اصلاً مهم نبود.

ما خدا را دوست نداریم؛ ما خدا را عبادت نمی‌کنیم. اما التماسش می‌کنیم. التماسش می‌کنیم که کمک‌مان کند تا بتوانیم به زندگی ادامه دهیم. چقدر برایمان اینکه خدا چه هست و چه نیست اهمیت دارد؟ فقط نگران خودمان هستیم!
برای همین، مساله فقط این نیست که خدا وجود دارد یا نه. مساله این است که آیا ما وجود داریم یا نه؟

----------

قسمتی از مونولوگِ دیوانه در فیلم قطار زندگی Train de vie

نوشتن...

خیلی وقت‌ها آدم یه چیزایی رو می‌نویسه که یادش نره!
خیلی وقت ها هم آدم یه چیزایی رو می‌نویسه که برای همیشه فراموش کنه!

سخت و آسونی ِ این یادآوری و فراموشی نکته‌ایه که خیلی زمان می‌خواد تا آدم بهش عادت کنه.

 

 

 

پی‌نوشت مربوط: گاهی اوقات خودم هم نمی‌فهمم چی می‌گم!
پی‌نوشت بی ربط: اندرونی به روز شد!

اوباما و آینده‌ای مبهم

امروز قراره که اولین رییس جمهور سیاهپوست آمریکا به طور رسمی اولین روز از ریاست جمهوری‌اش رو شروع کنه. برای خیلی‌ها مطمئناً این روز یه روز مهم و خاص به حساب میاد. شاید بعدها این روز هم مثل خیلی از روزهای مهم دنیا تبدیل بشه به یه روز مهم و یه نقطهء عطف تو تاریخ.
راستش من اونقدر از پیروزی اوباما مطمئن بودم که شادی و جشن خیلیا رو اساساً درک نکردم! یه جورایی خیلی خوشحال بودم از انتخاب شدن اوباما چون به نظرم آدمی درست و منطقی میاد و مطمئناً از کسی که قرار بود راه و روش اون مردک ابله، جرج بوش، رو ادامه بده خیلی بهتر و حساب‌شده تر حرف می‌زد. من روزی که تو انتخابات داخلی، اوباما تونست هیلاری کلینتون رو شکست بده خوشحال شدم و دقیقاً از همون روز مطمئن بودم که او رییس جمهور آیندهء آمریکاست.

ولی یه چیزی امروز ته دلم آرامشم رو به هم می‌ریزه. اگر یه کم با دقت بیشتری نگاه کنیم متوجه می‌شیم که انتخاب اوباما از خیلی جهات و برای خیلی از کشورها و مردمانش اگر خوب باشه برای ایران و مردم ایران شاید خیلی هم خوب نباشه. البته من سیاستمدار نیستم و توی این کارها هم نیستم و فقط دارم حسّم رو بیان می‌کنم و اون هم اینه که به نظر من جرج بوش تو چشم خیلی از آدمهای دنیا یه احمق بود. یه احمقی که با حماقت های خودش عراق و افغانستان رو به التهاب انداخت و دیدیم بعد از اعدام صدام چقدر توی همین اروپا از مظلومیت یک جانی روانی به اسم صدام دفاع کردند! و این دفاع کردن فقط به خاطر وجههء بدی بود که از جرج بوش تو ذهن مردم وجود داشت!
دقیقاً همین وجههء بد بود که به جرج بوش اجازه نداد جنگ دیگه‌ای رو علیه ایران راه بندازه و ایران رو هم مثل افغانستان و عراق وادار به پذیرش چیزی بکنه که اسم دموکراسی روش گذاشتند! و همین بود که ایران برگ برنده تو دستش بود!
ولی حالا یک طرف، احمدی نژاد قرار داره که شخصیت مورد قبولی از دیدگاه جهانی نیست (تعارف که نداریم! خب نیست دیگه! حالا هرچقدر من و شما از بعضی از عقایدش دفاع کنیم و به بعضی از رفتارهاش انتقاد داشته باشیم!) و از یه طرف اوبامای جوان و خوش تیپ و مورد قبول همه قرار داره که مردم به چشم یک قهرمان ملی و شاید حتا جهانی نگاه می‌کنند!
لازمه بیشتر توضیح بدم؟

به نظر من تنها راهی که می‌تونه ایران رو از دست یک جنگ وحشتناک که توش مطمئناً بی‌گناهانی مثل من و شما و خانواده‌هامون قراره قربانی بشوند، نجات بده اینه که تو انتخابات بعدی ایران یه کم بیشتر از عقلمون استفاده کنیم و به یاد بیاریم تحریم انتخابات دورهء قبل چه به روزمون آورد و اینکه اگر این بار هم بخواهیم همون اشتباه رو تکرار کنیم مطمئناً فرزندان ما، ما رو خیلی بیشتر از اون چیزی که ما پدرانمون رو مقصر می‌دونیم، سرزنش خواهند کرد.

البته اون عده‌ای که آغوششون رو باز کردند تا سرباز‌های عزیز آمریکایی و Good Guy های سی.آی.اِی تشریف بیارند و مملکت رو دستشون بگیرند که خب اصولاً خیلی در دایرهء صحبت من نیستند؛ اون عده که الان خواب دموکراسی آمریکایی رو می‌بینند، خودشون اولین نفرهایی هستند که اشتباهاتشون رو لعن و نفرین می‌کنند.

پ.ن: نمی‌دونم این نوشته رو اینجا نگه می‌دارم یا نه! همونطور که نوشتم آدم سیاسی‌یی نیستم ولی نسبت به اتفاقات پیرامونم نمی‌تونم بی‌خیال باشم. اینه که گاهی اوقات شاید در این رابطه هم نظراتم رو بنویسم. شاید این یادداشت نظرهای مختلف و متفاوتی رو شاهد باشه که ازشون استقبال می‌کنم و تا حد ممکن سعی می‌کنم جوابی تو قسمت کامنت ها ندم؛ چه نظر رو قبول داشته باشم چه قبول نداشته باشم.

پ.ن مهم: کامنت هایی که توش به هر کسی به هر دلیلی توهینی بشه، بدون توجه به رفاقت و آشنایی و پسرخالگی* مورد ویرایش قرار می‌گیرند.

* مرسی مهروش جان!

عادت می‌کنیم؟

نمی‌دونم این از خصلت های ما ایرانی‌هاست یا اساساً یکی از ویژگی‌های نوع بشره؛ ولی حس می‌کنم آدمیزاد کلاً خیلی زود به همه چیز عادت می‌کنه. یعنی این تطابق داشتن با محیط بدجوری یهو خودش رو نشون می‌ده. این مساله خیلی جاها خوبه؛ یعنی انقدر یه جاهایی خوبه که آدما انگار ناخودآگاه این ویژگی رو می‌پذیرند. هرچند برای خیلی ها، خیلی از چیزها هیچوقت عادی نمی‌شه و همیشه انگار باهاش درگیر هستند ولی خب، اینطور افراد رو خیلی کم تو اطرافیان خودم دیدم.

امروز که خبر تلویزیون ایتالیا رو نگاه می‌کردم و دیدم اولین خبر که معمولاً مهم ترین خبره، دربارهء غزه و کشت و کشتار و درگیری غیرانسانی اونجا نیست یه کم جا خوردم. این مساله هم به همین زودی عادی شد؟ عین همون قضایای عراق؟ یادم افتاد اون موقعی که آمریکا جنگ عراق رو شروع کرده بود هر روز برنامه های ویژه و فلان و بهمان تو تلویزیون پخش می‌شد و بعدش هم تمام اخبار با حالت هایی دراماتیزه شده مورد بحث قرار می‌گرفتند. بعد از یه مدت همون خبرها با غلظت کمتری پخش می‌شدند و اخبار میس ایتالیا یه کم مهم تر شده بودند. بعدش دیگه خبر انفجار انتحاری و کشته شدن مثلاً ۱۴۰ نفر توی بغداد دیگه فقط زیرنویس می‌شد. نه بیشتر نه کمتر!
این روال تا همین چند وقت پیش هم ادامه داشت و التهاب عراق دیگه از بین رفته بود و انگار برای کسی مهم نبود که همین چند ساعت پیش دوباره ۲۵۰ نفر تو فلان بازار فلان شهر عراق کشته و زخمی شده‌اند. عادی شده دیگه... نه؟ تا اینکه مسالهء غزه پیش اومد. حالا تو بوق و کرنا شده و داد و بیدادی راه افتاده که بیا و ببین!
به زودی این هم عادی می‌شه. بعدش یه جنگ دیگه تو کامبوج یا ایران یا پاکستان یا چه می‌دونم فلانجای دنیا راه میافته و دوباره بوق و کرنا و عادی شدن همه چیز و این بار خبر حملهء موشک های اسراییل به غزه و کشته شدن ۵۰ نفر یا خبر حملهء حماس به اسراییل و کشته شدن ۵۰ نفر زیرنویس می‌شه!

من نه آدم سیاسی‌یی هستم نه از هیچ حزب خاصی پیروی می‌کنم. چیزی که همیشه دغدغهء ذهنی من بوده، مسالهء انسانیت و مرگ انسانیته که همیشه در طول تاریخ شاهدش بودیم و هستیم و فکر کنم متاسفانه همیشه خواهیم بود!
عادی شدن، همونطور که اول گفتم، خیلی جاها خیلی هم خوبه! خیلی خوبه اگر آدم به جایی مهاجرت می‌کنه با شرایط جدید خو بگیره؛ خیلی خوبه اگر آدم کارش رو عوض می‌کنه یا خونه‌ش رو عوض می‌کنه به محیط جدید عات کنه؛ خیلی خوبه اگر عزیزی رو برای همیشه از دست داد بعد از یه مدت با نبودنش کنار بیاد؛ و... .
ولی خوبه که به کشت و کشتاری که همیشه در طول تاریخ کنار گوشمون اتفاق افتاده و می‌افته به همین راحتی خو بگیریم؟ کی قراره که شرافت انسانی رو تو وجود خودمون پیدا کنیم و بهش ارج و قربی بدیم و اون بشه نشانهء ارزشمندی انسانها و یاد بگیریم که دو وجب خاک و چهار قرون بیشتر و کمتر واقعاً ارزش یه زندگی رو نداره که به همین راحتی سر تانک رو کج می‌کنیم و می‌زنیم یه عده بچه رو به کشتن می‌دیم و بعدش می‌گیم "آخ ببخشید اشتباه شد!" و مردم هم خب، عادت کرده‌اند به این همه خونریزی و کسی دیگه خیلی براش مهم نیست که چی شده و چی می‌شه و چی خواهد شد؛ فعلاً آتش بس رو اعلام کنید تا بعداً حق و حسابهایی از اینجا و اونجا برسه و خیال دنیا راحت بشه که فعلاً همه چیز امن و امانه و دنیا رو سکوت و آرامشی بگیره که در واقع آرامشیه پیش از یه طوفان دیگه.

بازگشت به گذشته؟

۱- اُرسته نگاهی می‌اندازه به ظرف سالاد روی میز و می‌گه "من خیلی جدی دارم به این فکر می‌کنم که بعد از این که درسم اینجا تموم شد جمع کنم برم شهر خودم و تو همون باغهایی که اونجا دارم مشغول شم به کار کردن. شراب می‌گیرم، روغن زیتون می‌گیرم، باغامون پُر‌اند از میوه های آبدار و خوشمزه... نه مثل این میوه های زپرتی سوپرمارکتی!" بهش می‌گم: "فکر خوبیه ولی بعید می‌دونم از پسش بر بیایی." شازده سری تکون می‌ده و می‌گه: "ولی به نظر من شدنیه. تموم این تلفن و تلویزیون و موبایل و اینا رو آدم می‌تونه بندازه دور و با خیال راحت بدون دغدغه از این همه آشغالی که دنیای مثلاً متمدن امروز رو گرفته بره یه گوشه‌ای و واسه خودش زندگی کنه."

۲- با دخترک توی یکی از کافه های تهران بودیم. یادم نیست دقیقاً کجا. بهش گفتم: "من اگر روزی برگردم ایران، خیلی دوست دارم برم توی یه ده زندگی کنم. تجربه‌ش رو هم داشتم. یه بار حدود شیش هفت ماه اونم تو زمستون و برف و سرما این کار رو کرده بودم و رفته بودم همون جایی که نزدیک پلوره و خیلی هم خوب جواب داده بود. اصلاً هوای اون منطقه به آدم روح می‌ده. زندگی یعنی همین. این چه زندگی‌ییه که آدم تو شهرهای بزرگ داره؟ همه‌ش استرس و خبر بد و آلودگی و ترافیک و جمعیت و شلوغی؟ آدم از زندگی هیچی نمی‌فهمه چون روند همه چیز تند می‌شه. عین یه آتش گردونی که همینطور داره دور خودش بی‌هدف می‌چرخه. انقدر تو این آتش گردونه می‌چرخی و می‌چرخی و می‌چرخی که یهو می‌بینی پرت شدی یه جای دوری که دست خدا هم بهت نمی‌رسه."

۳- کیارا فنجون قهوه‌ش رو می‌گذاره روی میز و من به جمعیتی که توی کافه جمع شده‌اند و راجع به هرچیزی مرتب اظهار نظر می‌کنند نگاه می‌کنم. کیارا به حرفش ادامه می‌ده: "مساله اینه که انقدر زندگی‌مون مصرفی شده که یهو زنجیر این چرخی که داره اقتصاد رو می‌چرخونه انگار پاره شده باشه. بیشتر از اونی که نیاز داریم تولید می‌کنیم و همین می‌شه که کلّ دنیا رو مشکل اقتصادی گرفته و مردم رو دیوونه می‌کنه. نه فقط من و تو. حتا اون گنده گنده‌هاش. مثل اون شرکت ژاپنی که از فرمول یک انصراف داد چون به اندازهء کافی پول نداشت تو مسابقه شرکت کنه، یا مثل اون سرمایه‌دار آلمانی که نتونست ورشکستگی‌اش رو بپذیره و خودش رو انداخت زیر قطار... فکرش رو بکن چقدر آدم باید داغون باشه که خودش رو بندازه زیر قطار؟" بهش می‌گم: "به نظر تو آخرش به کجا می‌رسیم؟ بالاخره یه راه حلی باید وجود داشته باشه!" سری تکون می‌ده و می‌گه: "نمی‌دونم. خیلی سر در نمیارم ولی من خودم به شخصه حاضرم برم جایی زندگی کنم و زمینی داشته باشم و چیزی که خودم تولید می‌کنم رو استفاده کنم. استقلال شخصی." خنده‌ام می‌گیره. بهش می‌گم: "تو ناز نازی تر از اونی هستی که از این کارها بکنی. بعدش تازه یعنی چی؟ این یه بازگشت به عقبه." سرش رو به علامت تایید تکون می‌ده و می‌گه: "دقیقاً! بازگشت به گذشته. زندگی‌ما پره از رفتن به جلو. ولی الان وقتشه که برگردیم به گذشته. زیادی تند رفتیم جلو."

۴- صدای هومن پای تلفن خسته‌است. از آلودگی هوای تهران می‌گه و وضعیت ترافیک و اعصاب خوردی هایی که همه‌مون باهاش آشنا هستیم. وقتی می‌گه که خیلی جدی داره به ترک کردن تهران فکر می‌کنه یه چیزی ته دلم پاره می‌شه. یه کم ترس و کلی خوشحالی تو شنیدن این حرف وجود داشت. ترس برای اینکه تغییر همیشه با ترس همراهه و خوشحالی از این بابت که چیزی که من مدتهاست دارم بهش خیلی جدی فکر می‌کنم اونقدرها که فکر می‌کردم هم احمقانه نیست، وگرنه به ذهن هومن نمی‌رسید چون اون همیشه آدم باهوش و خوش فکریه و اگر داره از این مساله حرف می‌زنه معلومه که من خیلی هم اشتباه نمی‌کردم. نمی‌دونم چه تصمیمی واسه زندگی‌اش می‌گیره؛ به هر حال هر کسی برای زندگی خودش، متناسب با شرایط خودش باید تصمیم بگیره ولی یه جورایی ته دلم می‌خوام اون چیزی که همیشه تو سرم بوده اتفاق بیافته... هومن توی یه خونهء ویلایی با یه حیاط بزرگِ پر از دار و درخت و یه تراس خوشگل که گوشه‌اش یه منقل کباب هست و هوای نمناک شمال و نسیم خنکی که با خودش بوی دریا رو میاره و مایی که دور هم جمع هستیم و "زندگی کردن" رو زندگی می‌کنیم.

تیک تاک ساعت، برای من صدای قدمهای مرگه. که هر ثانیه داره بهمون نزدیک می‌شه. یا ما داریم بهش نزدیک می‌شیم. نکنه خیلی دیر بشه و ما غرق در زندگی و روزمره‌گی هاش، نفهمیم کِی اومدیم و چه کردیم و کجا داریم می‌ریم؟ دست کم می‌تونیم از این بودن اجباری تو دنیایی که با کارت دعوت دیگران توش داریم زندگی می‌کنیم و شاید اصلاً دوست نمی‌داشتیم جزیی ازش باشیم، لذت ببریم.
زندگی یعنی همین. 

موسیقی

Musica est meditatio mortis continua
Adamo da Fulda

 

موسیقی یعنی هر لحظه آماده‌شدن برای مرگ.
آدامو دافولدا

این نه منم؟

دخترک می‌گه صدات پشت تلفن عین صدای علی مصفا می‌مونه! البته صدا که نه، ولی فرم حرف زدنت عین علی مصفاست.
با خودم فکر می‌کنم شاید این تشابه اتفاقی باشه! با اینکه علی مصفا رو خیلی دوست دارم ولی هیچوقت طرفدار پروپاقرصش نبودم. فیلمهایی که بازی کرده رو بعضاً دیدم و خیلی هم بازیش رو دوست دارم ولی اونقدری تو ذهنم نمونده که بخواد تا این اندازه رو فرم حرف زدنم تاثیر بذاره. یه دوره‌ای عشق خسرو شکیبایی کشته بود من رو و حالت و فرم حرف زدنم خیلی خودآگاه شده بود عین اون. یه جور تاثیرپذیری مستقیم و آگاهانه. ولی این یکی برام جالب شده. یعنی حس می‌کنم گاهی اوقات آدم می‌تونه اونقدر ناآگاهانه و غیرمستقیم از کسی یا چیزی تاثیر بگیره که دیگه اون تاثیر تو قالب هیچ تعریف خاصی از تقلید نمی‌گنجه. حتا به زور می‌شه اسم تاثیرپذیری روش گذاشت. دیگه شده بخشی از خود آدم... الان این منم که هستم و حرف می‌زنم بدون هیچ واسطهء بیرونی‌یی که من رو شکل داده!

این خیلی وحشتناکه که آدم تا این اندازه ناآگاهانه خودش رو بشناسه. این می‌شه که باید هی خودش رو بجوره و بشکافه و سرنخ به دست بیاره. یعنی می‌شه یه جور کندوکاو درونی بدون در نظر گرفتن عواملی که بدون اینکه خودت بفهمی تو رو ساخته‌اند!

بی‌خیال ظاهر شو! اصل رو بچسب...

چند روز پیش داشتم History Channel رو نگاه می‌کردم که داشت مستندی از روابط ایتالیای فاشیستی و آلمان نازی رو نشون می‌داد. صحنه‌ها پر بودند از ملاقات های هیتلر از ایتالیا و همراهی‌های موسولینی. من معمولاً از مستندهای تاریخی که مربوط به زمانی نزدیک به خودمون باشند خوشم نمیاد. بیشتر دوست دارم دربارهء دوران باستان و برنامه‌هایی که مربوط به اون دوران می‌شوند چیزی بخونم یا ببینم چون انقدر اطلاعاتمون نسبت به اون دوران، به نسبت دوران نزدیک تر، کمه که جا برای فانتزی و خیالپردازی رو تو ذهن آدم باز می‌گذاره و خب ذهن کسی که با خلاقیت هر روزه سر و کار داشته باشه ترجیح می‌ده دنبال خیالپردازی های خودش بره.
ولی یک مسالهء جالب باعث شد بشینم و اون مستند رو تماشا کنم. هر چقدر بیشتر می‌گذشت، شباهت بین موسولینی و برلوسکونی به نظرم بیشتر خودش رو نشون می‌داد. یه نگاه نفرت‌انگیزی تو چشم هر دوشون وجود داشت که خیلی برام جالب بود: نوع حرکت کردنشون، نوع رفتارشون، نگاه کردن‌هاشون و ... . یکی از چیزهایی که تو نظر اول باعث می‌شد تفاوتی بینشون حس کنم این بود که موسولینی دائماً اخم کرده بود درحالی که چاک دهن برلوسکونی دائم بازه و همه‌ش مشغول مسخره کردن این و اونه و به بی‌مزگی های خودش هم می‌خنده.
دنیای عجیبیه. شیوهء همه چیز فرق کرده. حداقل فاشیست ها، واقعاً فاشیست بودند و دروغی هم نمی‌گفتند و بدترین بلاها رو هم سر مردم میاوردند. ولی امروزه همه چیز یه نقاب دموکراسی و خنده و شوخی و خاکی بودن و مردمی بودن به خودش گرفته. خنده‌های ابلهانهء بوش رو که هنوز یادمون هست؟ شوخی های بی‌مزه و حرکت‌های پوپولیستی برلوسکونی هم تو همین راستا قرار می‌گیرند و البته نمونه‌های غیر ایتالیاییش رو تو همین خاورمیانهء خودمون کم نداریم!

مساله این نیست که رفتار آدمها عوض شده‌اند، مساله اینه که کردار آدمها متاسفانه ثابت مونده. کشورگشایی های قدیم شاید خیلی صادقانه تر از کشورگشایی های امروزی بودند و حکومت های دیکتاتوری قدیم شاید دست کم انقدر دروغ تحویل مردم نمی‌دادند که دموکراسی آمریکایی داره ازش دفاع می‌کنه.

موسولینی ِ دیروز و موسولینی ِ امروز

آره؛ تو ظاهر هم می‌بینیم شباهت دو نفر از منفورترین انسان های ایتالیایی قرن بیستم رو. شاید فرق دیگرشون این باشه که موسولینی وقتی فهمید داره کچل می‌شه موهاش رو تیغ انداخت و همین کارش بین فاشیست ها محبوبیت پیدا کرد و اونا رو هم به همین حرکت واداشت و از اون طرف، برلوسکونی وقتی دید داره کچل می‌شه رفت سراغ کاشتن مو! کی می‌دونه؟ شاید به زودی طرفداران دست راستی دولت ایتالیا همگی بروند سراغ کاشت مو و پیلینگ صورت!!

پی‌نوشت: دیروز با یه سری از دوستان ایتالیایی‌ام که در همین رابطه صحبت می‌کردم دیدم اونا هم همین قضیه رو تصدیق می‌کنند. جالب اینکه با وجود بلاهایی که فاشیسم سر ایتالیا آورده، هنوز مردم از موسولینی به عنوان کسی یاد می‌کنند که در کنار اون فجایع، به ایتالیا خیلی خدمت کرد. یاد کسانی افتادم که همیشه از رضاشاه به عنوان یک وطن پرست و خادم بزرگ یاد می‌کردند. دنیای جالبیه!

ثبت کردن یا ثبت نکردن؛ مساله این است!

این عادت به ننوشتن به نظر خیلی از مورخین، یکی از ویژگی های ما شرقی هاست. البته منظورم از نوشتن، وبلاگ نویسی نیست؛ دوباره حالا یکی پیدا نشه یه وقت فکر کنه منظورمون این چیزهاست. منظورم ثبت کردنِ کارهای جدیه!
نمی‌دونم چطور انقدر به طور غریزی به حافظهء خودمون اعتماد داریم که به خصوص وقتی داریم یه کاری که احتیاج به خلاقیت فراوان و تمرکز زیادی داره رو انجام می‌دیم، بدون توجه به اینکه امکان داره یه روزی همهء این آنالیز ها و تجزیه و تحلیل ها رو از یاد ببریم، فقط تو ذهن خودمون شروع می‌کنیم به خیالپردازی و فکر می‌کنیم که همه چیز رو به راهه.

دقیقاً همینه که باعث می‌شه مثلاً من با دیدن شعری که دارم روش کار می‌کنم (از عید ۱۳۸۳!) یهو یه چیزی به ذهنم بیاد و حس کنم یه جا توی خط ملودی‌اش باید یه تغییراتی بدم اما حوصلهء نوشتنش رو ندارم و به قول شیرازیا انگار ک.و.ن.م نمی‌شه بشینم و حالا وسط بیا و بگیر و ببندی که این روزها ماشالله وقت و اعصاب واسه‌مون نذاشتند، بشینم به نوشتن و خط زدن و اصلاح کردن. می‌سپارمش به حافظه و یا علی مدد می‌زنم به رگ بی‌خیالی! این می‌شه که چند روز بعد و از اونجایی که حافظهء من از جیب شما هم پاک تره، می‌مونم که اون چیزی که چند روز پیش اومده بود به ذهنم اصلاً چی بود؟ یا اصلاً مربوط به کدوم‌یکی از اون شونصد تا کاری بود که سالهاست دارم فقط بهشون فکر می‌کنم؟
آره؛
اینجاست که یادم می‌افته خیلی جاها خونده بودم که عادت به ننوشتن و ثبت نکردن بین شرقی ها خیلی عادی و طبیعی بوده و همه چیز شفاهاً و سینه به سینه منتقل می‌شده! حالا اینکه این مساله چقدر به تقویت حافظه کمک می‌کرده و بیشتر همون مورخ ها متفق القول بودند که به همین دلیل مغز این دسته از آدما چقدر بهتر کار می‌کرده دیگه بحثش جداست!

خلاصه که این مساله چند وقتیه یه کم ذهنم رو به خودش مشغول کرده و نمی‌دونم اساساً خوبه که ما اینطوری هستیم یا نه!
البته منظورم شما نیستیدها... شما خیلی هم بچهء خوب و گلی هستید. منظورم اون دسته از انسانهای شرقیه که مثل من دیوونه هستند. نه! نه! نگران نباشید؛ عده‌مون زیاد نیست. شما خودتون رو ناراحت نکنید. شما آخر با برنامه هستید، شما اندِ نوشتن و ثبت کردن هستید؛ شما اصلاً خودتون یه پا آلمانی هستید. اوکِی؟

من ِ راوی!

 

این روزها یکی از مهم ترین چیزهایی که بهش فکر می‌کنم اینه که چقدر کتابهایی که دست می‌گیرم از زبان راوی نوشته شده‌اند. راستش آخرین کتابی که به حالت سوم شخص نوشته شده باشه و من خونده باشمش رو یادم نمیاد. انگار یه جورایی این منیّت و گرایش به سمت اول شخص نویسی بد جوری خودش رو جا انداخته تو نویسنده هایی که حالا چه جدی چه نیمه جدی دارند به مقولهء ادبیات می‌پردازند.

یادمه وقتی عابد ایران بود، یه بار تو کافه شارونا با هم راجع به این قضیه صحبت کردیم و عابد نظرهای جالبی داشت در زمینهء اینکه از وقتی وبلاگ‌نویسی تو ایران رواج پیدا کرد، این "من" و اول شخص مفرد اهمیتش تو نوشتن چندین و چند برابر شد. یادمه یه یادداشتی هم تو صفحهء ۳۶۰ خودش در این رابطه نوشته بود.
نمی‌خوام قضاوت کنم و بگم این گرایش به سمت اول شخص نویسی اساساً خوبه یا بد؛ ولی می‌بینم که نه تنها نویسنده ها خیلی راحت با این تمایل و کشش کنار میان، که خواننده ها هم کم کم دارند همین نوع نگارش رو به عنوان بهترین شیوه (اگر نگیم تنها شیوه) برای خودشون جا می‌اندازند جوری که همین دیشب وقتی یه داستان کوتاه از استیون کینگ می‌خوندم (که از زبان سوم شخص نوشته شده بود) حس می‌کردم نمی‌تونم با این نوع دیدگاه ارتباط مناسبی برقرار کنم و واقعش یه کمی از این تغییر ناخواسته و عجیب ترسیدم.
این قضیه نمود دیگه ای هم داره و اون هم اینه که خواننده به هر حال درست یا غلط، شاید هم خیلی ناخودآگاه، راوی داستان رو با نویسنده یکی فرض می‌کنه و مبنای قضاوتش رو هم روی همین اصل می‌گذاره که چیزی که شخصیت گویندهء داستان داره ازش حرف می‌زنه در واقع همون نویسنده است که با اعتقادات خودش داره بیان می‌کنه و همین مساله باعث می‌شه تو بیشتر موارد، نگاه خواننده یا منتقد ادبی به جای اینکه اصل داستان رو نشونه بره، متوجه نقد شخصیتی نویسندهء داستان بشه که بیشترین بازتابش رو می‌شه تو یادداشتهای پراکندهء وبلاگی‌یی که راجع به کافه پیانو نوشته شد پیدا کرد طوری که بیشتر کسانی که از این کتاب نوشته بودند و نظر منفی داشتند، اکثراً نقد کردن شخصیت فرهاد جعفری براشون مهم بود تا مسائل دیگر. (لطفاً حالا نیاین بگین من دارم سنگ کسی رو به سینه می‌زنم. اگر شمای نوعی منظورتون چیز دیگه‌ای بوده، من هم قبول می‌کنم. دعوایی نداریم به خدا که اصلاً حوصله‌اش رو ندارم!)
دقیقاً همین قضیه هم می‌تونه زمینه ساز این بشه که نوع نگاه نویسنده به مسائل یه جورایی تحلیلی و مثلاً در توافق با موضوع ایکس و تضاد با موضوع ایگرکه! خیلی گذرا می‌شه به این موضوع اشاره کرد که معمولاً نویسنده های مرد، زن ستیز و نویسنده های زن، مرد ستیز به نظر میان!!

حالا اینکه تا چه حد این چیزی که من فکر می‌کنم اپیدمی شده و اصولاً چه پیش زمینه های جامعه شناختی یا زیبایی شناختی‌یی رو آدم باید واسهء تحلیل این مسئله مد نظر قرار بده شاید حوصله و وقت زیادی بخواد.
این روزها درگیری‌ام با یه داستان بلند و چند داستان کوتاهی که دارم تو ذهنم پرورششون می‌دم، باعث شده نسبت به این مساله خیلی حساس تر بشم و وقتی دیروز با آرتمیس این بحث پیش اومد، با خودم فکر کردم شاید بد نباشه به قول عابد پرونده‌اش رو اینجا باز کنم تا شاید بعداً، بیشتر و بیشتر راجع بهش بنویسم تا یه جورایی این عقاید و نظر ها ثبت بشن؛ 
شاید در آینده بشه تو این زمینه به یه جمع بندی مناسب رسید.

در ادامهء مطلب می‌تونید یادداشت عابد عزیز رو بخونید!

ادامه نوشته

کی تعیین می‌کنه؟

تازگی‌ها، خیلی از مسائل فرق کرده‌اند. مثلاً یادمه قدیم‌ترها، دایی‌ام یه بار گفته بود خیلی عجیبه که خانوما وقتی ازدواج می‌کنند دوستان قدیمی‌شون رو از یاد می‌برند و خیلی ناخودآگاه با زن های دوستان شوهرهاشون دوست می‌شن. یعنی یه جورایی تصور زندگی مردسالارانه رو می‌برد زیر سوال.
بعدترها وقتی از یکی از دوستان قدیمی گله می‌کردم که دیگه حالی از ما نمی‌پرسی، خیلی ریلکس جواب داد آخه اصولاً بعد از ازدواج خیلی چیزها عوض می‌شن و من هم ناراحتم از اینکه به جای اینکه وقتی برای معاشرت با رفقای قدیمی‌م داشته باشم، بیشتر دارم با شوهرهای دوستان همسرم وقت می‌گذرونم. یعنی یه جورایی تصور زندگی زن سالارانه رو می‌برد زیر سوال!

حالا البته قضیه یه کم فرق کرده.
شنبهء هفتهء پیش بود که هومن زنگ زد که ناهار با یه سری از دوستاشون برای ناهار بریم بیرون. انتظار داشتم همون رفقای همیشگی باشند. وقتی رسیدیم به رستواران آویشن تو لواسان*، با چند خانوادهء نا آشنا روبه‌رو شدم که هر کدوم از این خانواده ها دست کم یه فقره بچهء شیطون ۷-۸ ساله داشت! حالا بماند که چه آتیشی این بچه ها سوزوندند و چه اعصابی از پدر و مادرانشون و آدمای دیگه‌ای که می‌خواستند نهار یک روز تعطیل رو در آرامش میل کنند، به ... دادند! (خودتون جای خالی رو با مناسب ترین واِه پر کنید!)
وقتی از هومن پرسیدم چطور با این دوستان جدید آشنا شده فکر می‌کنید چه جوابی شنیدم؟
قضیه اینه که حالا نه مرد حکومت می‌کنه، نه زن! الان دیگه این بچه ها هستند که حکومت می‌کنند! تمام افرادی که اونجا دیدم فقط توی یه چیز وجه مشترک داشتند: اینکه بچه هاشون به یه مهدکودک یا مدرسه می‌رن! یعنی در واقع این بچه ها هستند که دوستان پدر و مادرشون رو تعیین میکنند!

دنیای جالبیه واقعاً.... معلوم نیست وقتی همین بچه ها خودشون زندگی تشکیل بدن و بچه دار بشن، چه کسی تعیین می‌کنه با چه آدمهایی باید معاشرت کنند...!

* پی نوشت نسبتاً مربوط: این رستوران رو به همه‌تون پیشنهاد می‌کنم. و بین غذاهاش هم البته باقلاپلو با گردن گوسفند رو پیشنهاد می‌کنم. من تا حالا تو زندگی‌ام باقلاپلو به این خوشمزگی نخورده بودم!

تاملات نابهنگام

مدتهاست به فکر یک سری تغییرات کلی در این صفحه هستم. وقتی این وبلاگ را درست کردم شاید فقط به دنبال ثبت لحظه هایی بودم که برای فرداها تبدیل به خاطره‌هایی جالب بشوند؛ که شدند و می‌شوند. که شاید دلیلی باشد برای به یادگار گذاشتن بوها و رنگهای این روزهایی که می‌آیند و می‌روند با تو یا بی تو؛ در جمع یا تنها.

روزها آمدند و رفتند و من مانده‌ام با این همه حس متناقض و سردرگمی که زمانی مانع از جلو رفتنم بودند تا امروز که همین نوشتن ها کمکم می‌کنند تا فکر و ذهن و ایده هام را مرتب کنم و با انگیزه‌ای متفاوت جلو بروم. انگیزه‌ای که این بار نه بوی روزمرّگی دارد، نه صدای تکرار و نه حضور بی دلیل یا با دلیل کسی یا چیزی.
امروز به صداهایی فکر می‌کنم که شاید زمزمه های همیشگی‌ام بوده‌اند در طی این ۳۰ سال عمری که خیلی زود - یا شاید خیلی دیر - گذشتند. امروز همین دغدغه‌های ساده و بی دلیل؛ همین نداهای بی زمان و بی مکان؛ همین صورتک‌های دست ساز خودم؛ همین رفتن‌ها و گفتن‌ها؛ همین بودن‌ها و نوشتن‌ها و همین حضور داشتن در لحظه و جاری شدن در فضای سیال ذهن‌ام است که ایده هام را واضح تر از قبل نشانم می‌دهند.

این بار دیگر سخن از "خاطراتی برای فردا" نیست؛ که آن فردا خیلی راحت بدل می‌شود به دیروزی که از آن رد شده‌ایم. چیزی که می‌ماند همیشه صرفاً خاطره و یاد نیست؛ که شاید قطره‌ای باشد پر از پاکی، یا که نوری سرشار از صدا و یا شاید یادی لبریز از بوهای خوب که مشام را تُندی‌اش نمی‌آزارد.
ثبت این حس های نگفتنی است که این بار مرا وادار می‌کند به نوشتن و غرق شدن در خود. به همین دلیل است که شاید نامیدن این سرا به نامی که می‌تواند تنها روزمرّه نویسی را به ذهن القا کند خیلی منصفانه نباشد. اگر این را به خودم بدهکار نباشم، به همین فضای مجازی بدهکارم.

برای همین است که از امروز نام اینجا را تغییر داده‌ام به نام یکی از آثار ارزشمند فیلسوف بزرگ آلمانی، فردریش نیچه که تنها قرابت آن نوشتار با نام این فضای مجازی در نام مشترک‌شان است و لاغیر.
از امروز اینجا را "تاملات نابهنگام" می‌خوانم.

---------

پی نوشت: اگر دوست داشتید، نام این وبلاگ را در لیست لینک‌هایتان تغییر دهید! 

در راه بودن!

همیشه انگار بخشی از وجودم همیشه از روی دلسوزی داره باهام کلنجار میره! یعنی اصولاً هر وقت که تصمیم به انجام کاری می‌گیرم، ایده‌آل گرای درون به شدت محافظه کارانه عمل می‌کنه و دائم از مسائل و مشکلات انجام کار برام سخنوری می‌کنه یا اساساً‌ (سلام رفیق!) همه‌ش به طور دائم داره تو مغزم می‌خونه که تو هنوز اونقدر آماده نیستی تا کاری به این پردردسری رو بتونی انجام بدی.

چند بار هم تا حالا گفته بودم که خوشبختانه من همیشه دوستانِ خوبی تو زندگی‌م داشتم و خدا این قدرت رو بهم داده تا بتونم اونایی که واقعاً رفیق هستند رو واسه خودم نگه دارم و ازشون چیز یاد بگیرم. اینه که معمولاً این رفقای عزیز توی یه سری مواقع خاص و مهم همیشه با گفتن یکی دو جمله باعث شدند تا از دست اون عوامل بازدارندهء درونی خلاص بشم و بتونم یه کم راحت تر با مسایل کنار بیام. نمونه‌ش چند ماه پیش بود و وقتی همین بحث مطرح شد و ترس من از شروع کردن به کار جدید، عابد گفت بهتره آدم پروندهء کار و پروژهء جدیدش رو باز کنه و همون ایده های اولیه رو هم یه جوری ثبت کنه تا درگیرش بشه و بعد یواش یواش بره جلو و هروقت واقعاً حس و حالش بود یا ایده ها کمی پخته تر شدند، بشینه به جدی کار کردن.
از اون روز انگار اون جناب ایده‌آل گرای درون، حضورش به شدت کمرنگ شده و توی یکی دو روز گذشته هم به شدت زیرآبش خورد! قضیه اینه که چند وقتیه با یکی از دوستان، کار جدیدی رو شروع کردیم. در واقع این‌بار فقط به خاطر ارضای حس نویسندگی و داستان پردازی، با کمک و همفکری این دوست عزیزم شروع کردم به طرح ریزی یه رمان که البته برای پرداختش به شدت احتیاج به مطالعه تو زمینه های مختلف هست. پریروز که با همین دوستم داشتم صحبت می‌کردم، دوباره اون ایده‌آل گرای درون اومد سراغم و شروع کرد به سنگ انداختن. یه لحظه دوباره ترسیدم از شروع کردن و این بار البته ترسم بیشتر به این خاطر بود که خودم رو اصولاً‌ نویسنده نمی‌دونم و دوست ندارم کار چرت و پرت تحویل بدم. وقتی این رو به اون دوست عزیزم گفتم، بهم گفت "خب! مگه بقیه از همون اول نویسنده بودند؟ تو که چیزی ننوشتی چطور می‌تونی بگی که اساساً نویسنده هستی یا نه؟!"

این حرف انگار آبی بود روی آتیش. گذشته از اینکه اعتماد به نفسم رو بالا برد، باعث شد یه کم راحت تر به مسائل پیرامونم نگاه کنم. من همیشه فکر می‌کردم برای هر شروعی احتیاج به یک پایان هست. مثلاً برای اینکه بتونم آهنگی بنویسم، احتیاج دارم که کللی از کارهای آهنگسازای دیگه رو بشناسم و گوش کرده باشم و آنالیز کرده باشم و به علم هامونی و کنترپوآن و سازبندی و ... احاطهء کامل داشته باشم تا بتونم تازه شروع کنم به نوشتن! در حالی که این فکر از بیخ و بن اشتباهه. اینکه آدم بیشتر بدونه خیلی هم خوبه و بحثی درش نیست، ولی دونستن زیاد دلیلی بر ارائهء کار بهتر نمیشه و دونستن کم هم دلیلی بر ارائه ندادن کار خوب نیست! وگرنه الان مطمئناً کارهای امثال شاهین فرهت که به شدت به موسیقی تسلط داره باید خیلی شنیدنی باشند که نیستند و کارهای اون دوتارنواز خراسانی که حتا نت هم نمیدونه ولی با هر زخمه‌ش تمام وجود یکی مثل من رو میلرزونه، باید بی‌ارزش باشند!

نه!
من شروع می‌کنم به نوشتن و تا جایی که بتونم ادامه‌ش می‌دم. در واقع برام یه جور تفنن و سرگرمیه. اگر خیلی‌ها سرگرمی‌شون بالا پایین کردن خیابونای تهرون با صدای دوپس دوپس بلندگوهای ماشینشونه برای من، نوشتن می‌تونه سرگرمی خوبی باشه. در واقع، نه فقط کاری رو انجام می‌دم که دوست دارم، که شاید همین نوشتنه، باعث بشه چیزهای جدیدی رو تجربه کنم و یاد بگیرم که با هیچ کلاس آموزشی دانشگاهی‌یی شاید به دست نیاد.
اینکه بعدش چه اتفاقی قراره بیافته اصولاً خیلی مهم نیست. فکر کردن به پایان کار، در واقع برای من نه لذتی با خودش داره نه هیجانی. توی راه بودن و جلو رفتنه که بیشتر از هر چیز دیگه ای جذابه و آدم هر آن منتظر یه اتفاق خوب یا بد می‌مونه و راههای جدیدی برای حل کردن خیلی از مشکلات می‌تونه پیدا کنه که به کللی می‌تونند روند این حرکت رو عوض کنند.

این بهترین قسمت زندگی‌یه. سفر.... سفر نه برای رسیدن؛ برای در راه بودن!

مشکل کجاست؟

- مادر میاد توی حیاط و میبینه که پسر کوچیکش زیر درخت نشسته و داره گریه میکنه. وقتی ازش دلیل گریه کردنش رو میپرسه، پسر بچه، برادر بزرگش رو که رفته بود بالای درخت نشون میده و میگه:" اون رفته بالای درخت و داره توت میخوره." مادر بهش میگه: "خب تو هم برو بالای درخت و توت بخور؛ اینکه دیگه گریه نداره!" پسر داد میزنه که: "من نمیتونم برم بالای درخت." مادرش میگه: "آها... پس برای اینکه نمیتونی بری بالای درخت داری گریه میکنی؟" و پسرش با گریه میگه: "نه! من که نمیتونم برم بالای درخت؛ ولی اون هم نباید بره بالای درخت!"

- به نظر احمقانه ست ولی رفتار خیلی از آدمایی که دور و برم میبینم خیلی شبیه رفتار اون پسربچه است. درواقع یه جورایی انگار آدما به جای اینکه خودشون رو بالا بکشن، سعی میکنند طرف مقابلشون رو بکشند پایین! این رو هم تو خیلی از محیط های کاری میشه دید، هم تو فضاهای فرهنگی و هم بین کسانی که با هم رفیقند. انگار یه جور حسادت دائمی تو وجود خیلی ها قرار داره که بواسطهء اون، دوست دارند حالا که خودشون دستشون به گوشت نمیرسه، داد و قال راه بندازند و نذارن اونی که دستش به گوشت رسیده از خوردنش لذت ببره!

- یادمه حدود یک سال پیش، وقتی از یکی از کسانی که میشناختم، حال رفیق صمیمی و قدیمیش رو پرسیدم در جواب بهم گفت: "خوبه پدرسگ! کِی میشه باباش بمیره!" من شوکه شده بودم. اولش با خودم فکر کردم حتماً خصومتی با باباهه داره. ازش پرسیدم: "آدم بدیه پدرش؟" که گفت: "نه. آدم خوبیه. ولی نمیدونم چرا نمیمیره!" بهش گفتم: "خدا نکنه... این چه حرفی؟" و اونم جواب داد: "چطور واسه بابای ما خدا بکنه، واسه اون خدا نکنه؟"

- دیروز بازی بزرگ تهران برگزار شد. الان نه میخوام کُری بخونم و نه نقد فوتبالی کنم. میتونم بگم از خود بازی خیلی لذت بردم و از اونجایی که معمولاً بازی پرسپولیس - استقلال، خوب و دیدنی از آب درنمیاد، این بار حسابی لذت بردم از دیدن یه بازی باحال (هرچند آقای جواد خیابانی واقعاً با گزارش های مزخرفش دیگه داره روی نرو میره و از خداوند منان خواستاریم که ایشان را بازنشست کنند!). مساله ای که ذهنم رو خیلی با خودش درگیر کرد، شعارهای تماشاگران بود. البته با فحش ها و واژه های رکیکی که به کار میرفت اصلاً کاری ندارم ولی همون شعارهایی که به قول خیلی ها در مدح تیم مورد علاقه شون به کار میروند واقعاً در نوع خودشون جالب هستند. مثلاً "پرسپولیس، سرور استقلاله" یا "سرور لُنگیا کیه؟ امیر قلعه نوییه!" یا "استقلال حمله کن پرسپولیس سوراخه!" یا "استقلال... سوراخه!" و خیلی از این مثلاً شعارها. ولی اگر دقت کنیم، میبینیم که مسالهء اصلی اینه که تماشاگران بی نظیر ایرانی فقط دوست دارند تیم مقابل رو تضعیف کنند. یادم افتاد که پارسال که جدال صدر جدول بین پرسپولیس و سپاهان بود وقتی تیم تهرانی میبرد و تیم اصفهانی میباخت شعار تماشاگران عزیز این بود که "تهران عروسیه؛ اصفهان ک.و.ن سوزیه!" حالا اگر بخوایم این مسائل رو با نمونه های - مثلاً - اروپاییش مقایسه کنیم، متهم به غربزدگی میشیم!!! البته اونجا هم این طور بازی روانی با تیم مقابل وجود داره ولی درصدش اونقدر کمه که قابل صرف نظر کردنه. (یادمه از یکی از شومن های ایتالیایی که طرفدار میلان بود پرسیدند: "چه شعاری دوست داری تو ورزشگاه بگی ولی نمیگی؟" که جواب داد: "ما که میلانی هستیم! شما چه گُ.ه.ی هستید؟" که منظورش از شما طرفداران تیم اینتر بود!)*

تمام این حرفها واسه اینه که به این مساله دقیق بشیم و یه کم فکر کنیم به اینکه واقعاً این فرهنگ احمقانه رو چطور میشه یه کم عوض کرد. صرف اینکه فقط بخواهیم طرف مقابلمون رو بکوبیم تا دلمون خنک بشه، اسم این رو میشه گذاشت رشد فکری؟ یا پیشرفت فرهنگی؟
اگر میخوای تیمت ببره، به تیمت روحیه بده نه اینکه تیم حریف رو مسخره کنی! اگر میخوای توت بخوری سعی کن یاد بگیری بری بالای درخت نه اینکه جیغ و داد راه بندازی که اونی که بالای درخته رو باید بیاریم پایین! اگر از اینکه عزیزی رو از دست دادی غمگینی سعی نکن آرزوی همون غم رو واسه رفیقت بکنی! اگر داری تو خیابون میری و میبینی چهارتا دختر دبیرستانی دارن میخندند و شاد هستند، فحششون نده و بهشون نگو دخترایِ جلفِ ...؛ سعی کن از شاد بودن دیگران، شاد باشی. اگر میبینی دو نفر عاشقانه همدیگرو دوست دارند و تو تنهایی و کسی نیست که نوازشت کنه، صبر داشته باش و از دیدن عشق دیگران لذت ببر نه اینکه مسخره شون کنی!

- کافه مرکزی، قهوه های ایتالیایی خوبی داره. اصل جنسه! ولی برای من تبدیل شده به مکانی که توش برای اولین بار به این واقعیت رسیدم که حسادت و بغض و کینه، میتونند به قدری منزجر کننده باشند که حاضری تو زندگی ت دیگه قهوه ایتالیایی نخوری! اونجا، حدوداً دو ماه پیش برای اولین بار نوشتن این مطلب تو ذهنم جرقه خورد چرا که این حسادت و بغض و کینه رو از نزدیک دیدم؛ اینکه چطور کسانی هستند که از خوشحال بودن تو ناراحت اند. اینکه چطور بعضی ها هستند که اونقدر دیدشون تیره و سیاهه که دوست دارند تو رو هم توی همون سیاهی وجودشون غرق کنند. اون روز جرقهء نوشتن این یادداشت زده شد؛ هرچند بعد از یه مدت یادم رفت، اما فوتبال دیروز دوباره همهء این مسائل رو به یادم آورد و من موندم و این سوال بی جواب که مشکل این بار کجاست؟

*?Milanisti siamo noi, ma che c.a.z.z.o siete voi

نظم در عین بی نظمی!

تو زندگی م کمتر شده که بی نظم باشم؛ کمتر هم شده منظم باشم. وقتی پای یه قول و قرار میاد وسط معمولاً خیلی بهش وفادارم. یه بار هم نوشته بودم که وقتی با کسی قرار ملاقات دارم معمولاً ۱۰ دقیقه زودتر از موعد سر قرار حاضرم.
اما کمتر پیش اومده که توی یه پروسهء بیرونی بتونم این نظم و انضباطِ از بیرون تحمیل شده رو تحمل کنم. درواقع یه جورایی سعی کردم از داشتن زندگی روتین، دوری کنم. بحث دانشگاه به کنار که با عشق و علاقه سر کلاس های ۸ صبح حاضر بودم و به عشق اینکه امروز چیز جدیدی قراره بره تو کلهء پوکم، از ۶ صبح عین مرغ سرکنده از جام میپریدم بیرون. اما اون دوران که سر اون کار مزخرف تبلیغاتی تو میلان میرفتم رو هیچوقت یادم نمیره. اون کار هر بدی ای که داشت، یه خوبی بزرگ داشت و اونم این بود که بهم فهموند اگر درگیر روزمرّگی های این شکلی بشم، چقدر میتونم از "خودِ" واقعی ام فاصله بگیرم و به قول هامون دیگه اون من، من نباشه.
تا جایی که یادمه چه الان، چه همون ۱۲-۱۳ سال پیش که کار حرفه ای موسیقی میکردم، زندگی ِ کاریم محدود به حضور ثابت توی یه جای خاص برای مدتی نا معلوم نبوده و هروقت آهنگی آمادهء ضبط بود، یا قراردادی برای نظارت ضبط یا تنظیم میبستم، اون موقع یه برنامه ریزی کوتاه مدت برای انجام دادنِ اون پروژه در نظر میگرفتم و طبق همون برنامه پیش میرفتم و میدونستم روند هر کاری که قراره ضبط بشه نباید خیلی به درازا کشیده بشه و به قولی، توی یه روند فرسایشی بیافته چون مطمئناً وسطاش ولش میکنم؛ چیزی که برای سمفونی تبرستان اتفاق افتاد و ضبطش نیمه تمام موند.

اما یه نکتهء مهم هم هست؛ اونم اینه که اگر این فرار از روتین، تبدیل بشه به نوعی افراط تو زندگی شخصی، اونجا باید ترمزش رو کشید. یعنی یه جورایی برای کارهایی که میخوای انجام بدی باید برنامه ای بریزی و بهش وفادار باشی. اینکه هروقت عشقت کشید بشینی پارتیتور بخونی و هروقت دلت خواست بشینی به نوشتن موسیقی و هر وقت عشقت کشید مطالعه کنی خیلی نمیتونه مفید باشه. باید گاهی اوقات به این هم فکر کنم که در اوج رها بودن از روتین ها و روزمرّگی ها بد نیست اگر برای کارهایی که فکر میکنم مهمه، وقت بیشتر و حساب شده تری بذارم و بتونم تمرکزم رو بالا ببرم. اینکه هر روز سر یه ساعت خاص از خواب بیدار شم و بدونم که امروز چقدر از فلان کتابِ هارمونی رو باید بخونم و چه چیزهایی از فلان پارتیتور رو باید آنالیز کنم یا سعی کنم فضاهای مناسب موسیقایی رو برای خودم فراهم کنم تا روند ساختِ آهنگ ها و نوشتن پروژه هایی که چند ساله فقط تو ذهنم مونده رو مرتب و منظم کنم، میتونه برای رسیدن به هدف های کوتاه مدتی که واسه خودم دارم خیلی کمک باشه.

نوشتن تو این وبلاگ خیلی تونسته به سر و سامون دادن به این همه ایدهء پراکنده کمک کنه. همین که اینجا مینویسم انگار خودم رو توی یه تعهد با خودم قرار دادم تا به این ایده ها جدی تر فکر کنم و با خودم بررسی کنم و ببینم تصمیمات این شکلی چقدر درست و چقدر اشتباه هستند یا چند درصد امکان داره تو این راه آدم دچار لغزش بشه.
پیاده روی های پاییزی مطمئناً میتونند خیلی کمک باشند... چه برای منظم کردن ایده های موزیکالم، چه برای ترتیب دادنِ یه نظم درونی در عین رها بودن از روزمرّگی های هر روزه ای که همه باهاش درگیر هستند.

تنها یک سنگ صاف!

بازی های ژورنالیستی نیز اگر پای گیس و گیس کشی در میان باشد تبدیل می شود به همان چیزی که در بازی های سیاسی می بینیم. بازی هایی که در آن اصولاً هدف وسیله را توجیه می کند و در این بین، وسیله که هیچ، گاهی اوقات اصول جوانمردی را نیز زیر سوال می برد.
از وقتی فرهاد جعفری
این یادداشت را دربارهء دلایل پرفروش شدنِ رمان "بیوتن" و دلایل مخالفتش برای مصاحبه با "شهروند امروز" نوشت، منتظر آن بودم تا دوستانش در این نشریهء حرفه ای شمشیرها را از رو ببندند که این البته خیلی هم دور از انتظار نبود. اما مساله ای که در این بین به شدت توی ذوق می زند، رفتار بسیار زنندهء این نشریه به هنگامی است که بحث مسائل مادی را پیش می کشد.

اگر حوصله نکردید یادداشت فرهاد جعفری را در این رابطه بخوانید، بهتر است بدانید که در واقع مسالهء اساسی ِ مخالفت فرهاد جعفری برای مصاحبه با شهروند امروز این بود که به اعتقاد اصحاب این نشریه، رمان "بیوتن" پرفروش ترین رمان سال بوده و رکورد فروش را شکسته است و چه و چه، در حالی که به اعتقاد جعفری این رکورد شکنی حاصل یک سری مسائل پشت پرده بوده که متاسفانه در مملکت ما به قدری عادی و نرمال هستند که در این رابطه بهتر است حتا نیاندیشید (با توجه به موضوع رمان "بیوتن"، چیزی که فرهاد جعفری به آن اعتقاد دارد آنچنان دور از ذهن هم نیست).
وقتی تقاضای مصاحبه با "شهروند امروز" توسط نویسندهء کافه پیانو با تقاضای پرداخت مبلغی (۳۰۰ هزار تومان) مواجه شد، یا اصحاب هفته نامهء مورد بحث نفهمیدند که "سنگ بزرگی انداخته شده تا کسی نتواند آن را بردارد" یا خودشان را به نفهمی زدند! این بود که در صفحهء ۱۳۷ و در باکسی کوچک این قضیه را چنان در بوق و کرنا کرده اند که اگر کسی یادداشت فرهاد جعفری را نخوانده بود و از واقعیت های پشت پرده بی خبر بود به راحتی نویسندهء مشهدی را فردی مادی و حسابگر به حساب می آورد*؛ بگذریم از نقدهای نسبتاً غیرمنصفانه و جهت داری که این ذهنیت را در خواننده ایجاد می کرد که جعفری یک عامه نویس و پاورقی نویس و اصولاً نویسنده ای بی ارزش است.
البته رفتار غیرحرفه ای شهروند امروز در این رابطه بسیار سوال برانگیز بود چرا که کسی متوجه نشد، نویسندهء یادداشت چند خطی و گمراه کنندهء باکس ِ صفحهء ۱۳۷ اصولاً چه کسی بود!

اینکه رضا امیرخانی (نویسندهء بیوتن) در جواب کوتاه خود به فرهاد جعفری زمان را داور اینگونه رقابت های ادبی می داند، کاملاً درست و منطقی است اما اگر اینکه سینه چاکان وی دربارهء رمان ایشان نوشته اند و آن را با تفکر و شیوهء برخورد امثال حاتمی کیا مقایسه کرده اند درست باشد، از هم اکنون کاملاً مشخص است که تاریخ مصرف این نوع تفکر و داستانهایی که بر مبنای آن ساخته می شوند (در ادبیات و سینما؛ فرقی ندارد) چقدر است. در حالی که به اعتقاد من، کافه پیانو می تواند آغازگر حرکتی نو و مروج سبکی از نگارش در تاریخ ادبیات ایران باشد که همراه با جامعه اش در حال حرکت است و به نوعی شاید در آینده ای نه چندان دور بتوان آن را منشا بروز شیوه ای از قصه گویی و داستان نویسی به حساب آورد که با ذهنیتی کاملاً مدرن و به دور از فاکتور های کلاسیک و شناخته شدهء ادبی سعی در خلق فضاهایی نو و متفاوت دارد که همین نو بودن و عجیب و غریب بودنش مطمئناً ذهن بسیاری از "کتابخوانان سنت گرا" را به شدت به خود مشغول می کند و دقیقاً همین دستهء عقب گرا است که این رمان را خالی از فرم، بی محتوا، سرشار از اشتباهات نگارشی، مملو از صحنه ها و فصل های بی دلیل، می داند در حالی که اگر ایده آلیسم دلخواه جامعهء روشنفکری ایران را در نظر نگیریم و کمی به واقعیت هایی که جامعهء امروز ایران با آن دست به گریبان است با دقت بیشتری نگاه کنیم، درخواهیم یافت که رمانی مثل کافه پیانو به شدت منطبق بر همین واقعیت ها قدم بر می دارد که این مطلب شاید به مذاق بسیاری از تحصیل کرده های(!) امروزی خوش نیاید چرا که آن ها هنر را شاید راهی برای فرار از واقعیت های تلخ روزمرّه می خواهند در حالی که نویسندهء کافه پیانو همین واقعیت ها را با تلخ ترین و صریح ترین شیوهء ممکن در مقابل چشم خواننده می گذارد و این حق را به خودش می دهد تا آنها را مورد قضاوت نیز قرار دهد.

دربارهء یادداشت مرضیه رسولی بهتر است چیز زیادی ننویسم چرا که اساساً اشتراک چندانی با نوع بینش ایشان ندارم و هرگونه بحثی شاید در نطفه خفه شود؛ تصور می کنم که البته هرکسی باید نظر خودش را بنویسد و بگوید؛ می خواهد منتقد ادبی نشریهء شهروند امروز باشد، می خواهد یک موسیقی شناس بلاگر باشد**. به نظر من ایراداتی که خانوم رسولی در یادداشت شان به کافه پیانو وارد کرده اند، بسیار سطحی است و به نوعی نشان از این دارد که ایشان زبان نویسنده را درک نکرده اند و با کوبیدنِ راوی، سعی در خراب کردن نویسنده دارند و  شاید کمتر به این مطلب اندیشیده باشند که اصولاً فضاسازی هایی از این دست است که ذهن خوانندهء مشتاق را به بازی می گیرد؛ که دقیقاً همین فصل های به ظاهر بی ربط (و در واقع کاملاً لازم) است که سوال های بی جوابی را مطرح می کند که نشان از سرگشتگی نسل دههء چهل ایران دارد؛ که دقیقاً همین استفاده های مثلاً نابجا و زود تر از موقع از اسم فلان کاراکتر داستان (صفورا)، یا فوکوس کردن روی به هم ریختن زمان و مکان و واقعیت و تخیل است که به کافه پیانو فرم مخصوص به خود می دهد و آن را از زمرهء داستان های روزمره و پیش پاافتاده جدا می سازد... وبحث های دیگری که مطابق با نوشتهء اول همین پاراگراف بهتر است زیادی به آن نپرداخت.

به هر حال نکته ای که باعث نوشتن این سطور شد، آزردگی از این بازیهای سیاسی و ژورنالیستی حاکم در جامعهء فرهنگی ایران است که در بسیاری از موارد به شدت آزاردهنده است. این پروندهء شهروند امروز (پدیده پر فروش ها) جایی را در داستان فرهاد جعفری به یادم می آورد که در آن راویِ کافه پیانو در یکی از فصل های (به قول خیلی ها!) بی ربطِ داستان، با گل گیسو در همین زمینه صحبت می کند و وقتی نارضایتی دخترش را در رقابت نابرابر با دوستانش می بیند و اینکه آنها سنگ های صاف دارند و او ندارد و چون آنها سنگ های صافشان را به دخترک نمی دهند او همیشه بازندهء بازی است، به او قول می دهد تا تمام تلاشش را به کار گیرد تا برایش از آن سنگ های صاف تهیه کند؛ به شرطی که گل گیسو، آن سنگها را به دوستانش هم بدهد و آن ها را در شرایط برابر در بازی و مسابقه قرار دهد.
اگر همهء ما کمی به این موضوع می اندیشیدیم و سعی در این داشتیم تا سنگی صاف به کسی بدهیم که حقی از او در حال ضایع شدن است، شاید وضعیت فرهنگی مملکتی که سنگ آن را به سینه می زنیم کمی بهتر از قبل شود؛ این یادداشت، تنها یک سنگ صاف بود برای فرهاد جعفری.

-----------

 * البته مطلبی که برایم جای سوال داشت دقیقاً همین نوع برخورد نشریهء شهروند امروز بود؛ در واقع، دریافت وجه در مقابل مصاحبه در تمام دنیا امری کاملاً طبیعی و بدیهی است. این درست است که در مملکت ما همه چیز اصولاً با دیگر نقاط دنیا فرق دارد اما بالاخره این طلسم باید روزی شکسته شود و این مساله نیز باید جا بیافتد که این حق طبیعی صاحب اثر هنری است که برای هرگونه مصاحبه یا یادداشت نویسی و امثالهم تقاضای دریافت پول کند؛ مطمئناً این مساله بها دادن به هنرمند و ارزش قائل شدن برای وقتی است که برای این همکاری در اختیار نشریه یا روزنامه قرار می دهد و به هیچ وجه رفتاری غیرحرفه ای نیست. آنهایی که به شیوهء معمول عادت دارند و رفتارهایی از این دست را مورد نکوهش قرار می دهند بد نیست کمی از دایرهء بستهء شناختشان فراتر روند و ببینند در کشورهای دیگر چگونه با هنرمند برخورد می شود و اگر هنرمندی در کشوری مثل ایران این خواسته را دارد تا برایش ارزشی قائل شویم، حرفی غیر منطقی و دور از ذهن به زبان نیاورده که هیچ، باید این تلاش را در جهت جا انداختن نوعی از رفتار فرهنگی ِ درست ستود.

** این را هم باید توضیح دهم که اصولاً با این مطلب که صلاحیت اظهار نظر در این زمینه را ندارم، مخالفم؛ چرا که وقتی نویسنده ها و شاعرهای عزیز مثلاً دربارهء یک قطعهء موسیقی و یا یک فیلم سینمایی عقایدشان را بیان می کنند و یا مجسمه سازها و نقاش ها، سینما و ادبیات را به نقد می کشند، این حق را برای یک موزیسین نیز باید قائل بود که بتواند در زمینه های مختلف هنری اظهار نظر کند؛ باید این سنت پوسیده و کهنه شکسته شود تا شاید موزیسین های ما کمی از این همه "تک بعدی بودن" درآیند و نگاهی جدی تر و مسئولیت پذیرتر به کل اتفاقات هنری پیرامون شان داشته باشند.
اگر امثال آقای صدر ِ سینما شناس در رسانه ای با مخاطب چند میلیونی به کارشناسی فوتبال می پردازد (آن هم چه کارشناسی عالمانه ای البته!)، این اجازه را به من ِ موزیسین هم بدهید که در حیطه ای که چندان با آن غریبه نیستم و در رسانه ای که مخاطبی حداکثر ۲۰۰ نفری دارد نظرم را بنویسم؛ مطمئن باشید دانش ادبی و هنری من از دانش فوتبالی آقای صدر خیلی بیشتر است. شک نکنید!

نارنجی

آقا خوندن این مطلب فرهاد جعفری خیلی برام جالب بود! البته در قسمت های میانی نوشته ش به این مطلب اشاره کرده بود که خانومی که موضوع پایان نامه اش «نقش رنگ روی تمرکز ذهن انسان در مواقع استرس زا» است در رابطه با علاقهء فرهاد جعفری به این رنگ نوشته:

[ می‌دانید آنهایی که به رنگ نارنجی، تمرکز نشان می‌دهند، چه ویژگیهایی دارند؟! این دسته از افراد عمیقا اعتماد گرا (به معنای در جستجوی اعتماد، اما کم اعتماد)، کم حرف، نیازمند به حضور در جمع، شهر آشوب (البته طبیعتا این ویژگی بیشتر در باره زنان به کار میرود)، دوست باز، و آنتی آنتروپی به شمار می آیند. نمی‌دانم خصوصیات شخصیتی شما به عنوان یک نویسنده، با کدام این فاکتورها همخوانی دارد. به هر حال نوشته تان برایم این ایده را داد که بنویسم اگر چه شاید شما هم مثل ارنست همینگوی (در مطالعه زندگی شخصی وی، معلوم شده همینگوی هم از زمره افرادی بوده که نسبت به رنگ نارنجی واکنش نشان میداده)، سمپاتی به این رنگ دارید ، اما امیدوارم سرنوشتی همچون او – که خودکشی کرد – پیدا نکنید!].
جعفری هم در ادامه نوشته "خب خیلی حال می دهد که شمای در پیت، بفهمید از جهتی به «همینگوی» شباهت دارید. حتا اگر این شباهت تا این حد جزئی و کم ارزش باشد که ناخواسته، به رنگ «نارنجی» توجه ویژه ای نشان می‌دهید! اما خیلی ترسناک است که بدانید این توجه ویژه به رنگ نارنجی، ممکن است آخر و عاقبت خوشی نداشته باشد".

حسی که جعفری به همینگوی داشت رو الان من نسبت به خودش دارم، چون اصولاً رنگ مورد علاقهء من نارنجیه و به شدت این رنگ منو تحت تاثیر قرار میده. البته عجیبه که من برعکس نظر اون خانومه خیلی سریع اعتماد میکنم، به شدت پر حرف هستم و نیازمندی به حضورم در جمع کاملاً به مودِ اون روز خاص بستگی داره ولی به شدت دوست باز هستم و همیشه خوشحال بودم که بهترین دوستها رو داشتم! البته نمیدونم آنتروپی یعنی چی ولی اونطوری که خود فرهاد جعفری نوشته من هم به نظم در مواقعی که پای یک طرف مقابل در میون باشه به شدت اهمیت میدم!

نمیدونم چرا یهو با خوندن اون مطلب احساساتی شدم و این پست رو نوشتم چون اصولاً قصد داشتم چیز دیگه ای بنویسم که احتمالاً شب پابلیش میکنمش؛ ولی اینکه فرهاد جعفری هم به شدت به این رنگ علاقه مند باشه برام خیلی جالب بود؛ چون اصولاً فکر میکردم این رنگ طرفدارای زیادی نداشته باشه و رنگهایی مثل آبی و سبز و قرمز بیشتر تو بورس باشند!

البته من هم امیدوارم که سرنوشتم مثل سرنوشت همینگوی نشه البته؛ ولی خب، اگر هم شد، چیزی هم عوض نمیشه دیگه.... بالاخره همه باهاس یه روزی برن پی کارشون تو اون دنیا دیگه. همچین بد هم نیست آدم خودش تصمیم بگیره کی بره؛ خودمون که تصمیم نگرفتیم کی بیایم!

دوستت دارم و دوستت دارم (اصلاً نوشتهء عاشقانه ای نیست؛ گول نخورید!)

اصولاً بعضی چیزها تو زبان های مختلف نمود جالب تری داره. مثلاً یه سری چیزها رو نمیشه از فارسی به هیچ زبونی ترجمه کرد. مطمئنم همهء شما روزی چند بار از اصطلاحهایی استفاده میکنید که ترجمه کردنشون به یه زبون دیگه خیلی سخته اگر نگیم غیر ممکنه!
مثلاً "با مرام" و "لوطی مسلک" و "بهادر منش" رو آدم چطور میتونه به آلمانی ترجمه کنه؟ یا مثلاً "ساقی" رو به چه زبونی میشه به ایتالیایی توضیح داد تا واقع کلام معلوم بشه؟ یه چیزهایی تو فرهنگِ یک جامعه حضور داره که ترجمه کردنش به شدت کار غیرممکنی میشه.

چند روز پیش یاد عابد، یکی از دوستام، افتادم که یه بار تو کافه شارونا میگفت "من میتونم بفهمم دوستت دارم یعنی چی ولی نمیتونم بفهمم وقتی میگم عاشقتم، چی ات هستم! این رو نمیفهمم."

شاید بارها شده که به پدر و مادر و دایی و خاله و ایکس و ایگرک بدون هیچ حساب و کتابی گفتیم "دوستت دارم" ولی جنس این دوست داشتنه با اونی که به همسر و پارتنر و نامزد و ... میگیم خیلی فرق میکنه. تو فارسی هم مثل انگلیسی این جمله (I love You) بار معناییش متناسب با موقعیت باید سنجیده بشه. (مورد I like you رو بذاریم کنار که به نظرم خیلی تو این طبقه بندیِ من، جایی نداره چون در انگلیسی از love در موارد زیادی استفاده میشه و Like یه جورایی خفیف شدهء همونه).

اما تو ایتالیایی  برای بیان کردن این حس های متفاوت دو جملهء کاملاً متفاوت وجود دارند که به نظرم خیلی جالب میان. ایتالیایی ها وقتی به کسی که عاشقش هستند ابراز عشق میکنند از جملهء  Ti amo استفاده میکنند که عشقی از نوع عشق های زمینی رو در بر میگیره (البته از نمونه های خاص و شوخی ها و چیزی که تو این چند سالِ اخیر داره مُد میشه بگذریم).
اما وقتی طرف مقابل کسیه که خیلی دوستش دارند ولی نوع رابطه شون به هیچ وجه یه رابطهء عاشقانه نیست از جملهء Ti Voglio bene استفاده میکنند که یه جورایی ترجمهء تحت اللفظی ش میشه "برات خوبی میخوام" یا "برات خوبی آرزو میکنم".
این دقیقاً یه حس متفاوت رو بیان میکنه که تو فارسی وجود نداره... یا بهتره بگیم تو نوع فرهنگ زبانمون وجود نداره. این "خوبی خواستن" برای کسی که دوستش داریم، البته تو ذهن و قلبمون وجود داره ولی کمتر میبینیم کسی این جمله رو به زبون بیاره و این نوع از دوست داشتن رو ابراز کنه.
چند وقت پیش وقتی به این فکر میکردم که چه تفاوتی هست بین اینکه میگم من فلانی رو دوست دارم ولی فلانی رو دوست دارم (دو جملهء یکسان با دو معنی کاملاً متفاوت!!) به یاد این جمله افتادم. چون یه وقتهایی هست که تو دیگه کسی رو که قدیما عاشقانه دوست داشتی، دیگه عاشقانه دوست نداری ولی براش خوبی های زندگی رو آرزو میکنی و دقیقاً به خاطر عدم حضور همین جمله های متفاوت برای بیان منظورهای متفاوت گاهی اوقات امکان داره حتا شنونده رو دچار سوءتفاهم کنی. شاید بد نباشه آدم به حرفهایی که میزنه بیشتر فکر کنه و بیشتر به جمله بندی هاش اهمیت بده.
یادمه چند ماه پیش هم یه چیزایی شبیه به همین مطلب رو اینجا نوشته بودم؛ دربارهء اینکه چقدر خوبه آدم به حرفی که میزنه اعتقاد داشته باشه و از روی عادت و تعارف دهنش رو باز نکنه چون فقط اون موقع است که نه تنها واقعیت درونی خودش رو میریزه بیرون، که یه جورایی از زیاده گویی و بی فکر حرف زدن هم ناخودآگاه دور میشه. (+)
از این به بعد باید به جمله هایی هم که استفاده میکنم بیشتر فکر کنم چون نمیخوام کسی ازشون برداشت های اشتباه بکنه؛ چون اینکه آدم تو ارتباط هاش بتونه تصویر حقیقی تری از احساساتش ارائه بده کار مهمیه و یه جورایی حق طرف مقابل ِ منه که دقیقاً بدونه تو ذهن من چی میگذره.

پ.ن: خیلی دوست دارم بدونم این مساله تو زبانهای دیگه چطور هست. یعنی زبانهای دیگه ای هم هستند که دو یا حتا چند جمله برای "دوست داشتن" به کار ببرند؟

آگاهی یا کلیشه!

سلام! خوبی؟ حال شما؟ تمنا میکنم! اختیار دارین! شرمنده ام! تبریک میگم! چه خبر؟ تسلیت عرض میکنم! جشمتون روشن! ایشالله غم آخرتون باشه! کارو بار خوبه؟ شما لطف دارین! صد سال به این سالها (صد سال به از این سالها)! چاکریم! سلامتی؟ قربان شما! سلام برسون! بنده نوازی میکنین! چوب کاری میفرمایین و ....!

این روزها دارم به این فکر میکنم که چقدر نسبت به این همه تعارفاتی که میکنیم و این جمله هایی که میگیم آگاهی داریم؟ اصولاً تا چه اندازه اون چیزی رو که به زبون میاریم رو واقعاً حس میکنیم؟ مثلاً وقتی به کسی که عزیزی رو از دست داده میگیم "تسلیت عرض میکنم. ایشالله خدا بیامرزدشون". درست! بسیار عالی و زیبا! ولی انقدر این جمله رو به زبون آوردیم که دیگه عادت شده و هیچ صمیمیتی پشتش نیست. یعنی به نظر من به زبون آوردن این جمله هیچ تسلایی رو برای ماتم زده به همراه نداره که فقط شاید اون رو تو یه موقعیت تعارفی ِ جدید قرار بده و مجبور بشه بگه " ممنونم...ایشالله رفتگان شما رو هم خدا بیامرزه " و ...! چه چیزی باعث میشه که تا این اندازه گفتار بین انسانها، که در واقع وسیله ایه برای نزدیک تر شدنشون، تبدیل بشه به ابزاری برای دور کردنشون از همدیگه؟

تا حالا به سلام و احوالپرسی ها مون فکر کردین؟

-سلام.
-سلام. حال شما؟
-ممنون. شما خوبین؟
-متشکرم. چه خبر؟
-شکر. شما چه خبر؟
-سلامتی. قربان شما.
-کار و بار خوبه؟ خانواده خوب هستند؟
- ممنونم. همه خوبند و سلام میرسونند.
-سلام ما رو هم برسونید.

هیج جای این مکالمه ایرادی نداره! خیلی هم زیباست. اما خداییش چند درصد از تمام دفعاتی که این جمله ها رو به کار بردیم به معنیشون هم فکر کردیم و واقعاً اونا رو از ته قلب به زبون آوردیم؟
من تا اونجایی که یادمه همیشه این کلیشهء سلام و علیک رو بدون این که بفهمم تجربه کردم و یادمه که وقتی مثلاً میپرسیدم "کار و بار خوبه؟ خانواده خوب هستند؟" کلاً منتظر جواب نمیشدم و بلافاصله همون "سلام ما رو هم برسونید" رو میچسبوندم تنگش و یا علی مدد میرفتم جلو!

چند وقتیه که دارم رو حرکات و رفتار و گفتار خودم خیلی بیشتر از قبل فکر میکنم. خیلی بیشتر از قبل دارم سعی میکنم از کلیشه ها فاصله بگیرم و اگر جمله ای رو به زبون میارم واقعاً پشتش یه فکر، یه حس و خلاصه یه "آنِ" واقعی وجود داشته باشه.

بدم نمیاد که نظر شما رو هم در این زمینه بدونم و ببینم تا چه حد این خودآگاهی بین شما هم وجود داره.

-----

این اولین باره که مستقیم دارم با خواننده هام حرف میزنم و بدم نمیاد این تجربهء رو در رو نظر دادن رو واقعاً تجربه کنم و چیزهای جدید یاد بگیرم. از همراهی تون ممنونم.

در ضمن تا هر اندازه که دلتون میخواد راجع به این پست میتونید تو وبلاگ ها و وبسایت هاتون لینک بذارین. این اولین بار (و شاید آخرین بار) باشه که تقاضای تبلیغ میکنم و اون رو تو این یه مورد خاص هیچ عیبی نمیدونم!

--------------

پ.ن: امیدوارم از نوشتهء من این سوء برداشت نشه که من با تعارفات و جمله هایی که نمونه هاییش رو اون بالا نوشتم مشکل دارم. فکر میکنم خیلی واضح توضیح داده باشم که مشکل اصلی، اون جمله ها نیستند بلکه حس و فکری که ما موقع ابرازشون در وجود خودمون داریم دغدغهء اصلی من هستند. هیچ جای این نوشته به اینکه با تعارفات "ایرانی" مشکل دارم اشاره ای نشده بلکه فقط سعی کردم از اون جایی که خواننده های این وبلاگ فارسی زبان هستند نمونه های فارسی و ایرانی رو انتخاب کنم (چه بسا اگر نوشته به انگلیسی یا ایتالیایی بود نمونه های مربوط به همون زبانها مورد استفاده قرار میگرفتند). این مساله ربطی به ایران و آنگولا و سوئد و... نداره! بحث سر اینه که چقدر آدم موقع بیان کردن اینگونه جمله ها احساس صداقت و راستگویی داره. همین! فسفر زیادی نسوزونید!

پ.ن ۲: امروز وقتی یکی از دوستام بهم زنگ زد حس عجیبی داشتم. لحظه ای که گوشی رو برداشتم سعی کردم که این دیدگاه جدید رو به کار بگیرم. واقعاً جالب بود. چون وقتی که میپرسیدم "حالت چطوره؟" دیگه از روی عادت نبود. دیگه به خاطر پر کردن جاخالی های مکالمه ای نبود و واقعاً میخواستم از حال و روزش باخبر بشم.
جالبه که آدم فقط با کمی تمرین و ممارست بتونه به یه خودآگاهی از خودش و محیط پیرامونش دست پیدا کنه. برای من، این تازه قدم اوله.....مطمئناً قدم های بعدی سخت تر و سخت تر هم خواهند بود.