سی و یک سالگی‌ام را بگیر....

سر هر سه تایی‌مون گرم بود؛ شب خنکی بود و نسیم ملایمی می‌وزید که از اتفاقات نادر توی این شهر همیشه مرطوب به حساب می‌اومد. راجع به شوبرت و نبوغش صحبت می‌کردیم؛ جانکوزیمو همونطور که با موهای ساندرا بازی می‌کرد، گفت: «تازه جالب می‌دونی چیه؟ اینکه اگر شوبرت مثلاً تو بیست و هفت هشت سالگی یه بلایی یهویی سرش میومد و می‌مرد، ما اصلاً شاید اسمش رو هم نمی‌شنیدیم هیچوقت». ساندرا گفت:‌«چطور؟» جانکوزیمو ادامه داد:« شوبرت دقیقاً وقتی فهمید که چیز زیادی از عمرش باقی نمونده شروع کرد به خلق کردن و نوشتن... یعنی اگر تو همون بیست و هفت هشت سالگی نمی‌فهمید که دو سه سال دیگه بیشتر زنده نیست شاید این همه شاهکار نمی‌نوشت».

با خودم به رابطهء بین جاودانگی و مرگ فکر می‌کردم. انگار وقتی پای مرگ وسط میاد، آدم دوست داره کاری بکنه تا خودش رو جاودنه کنه؛ تا چیزی ازش بمونه برای بعدها؛ مسخره به نظرم میومد ولی واقعی بود. گفتم: «ولی شوبرت توی اوج بود که مُرد و این همه کار ناتمام از خودش به جا گذاشت». جانکوزیمو گفت: «دقیقاً... چون از صبح که بیدار می‌شد با اون همه مریضی و بدبختی می‌نشست به نوشتن و نوشتن... تازه باز هم وقت کم آورد... همه‌اش سی و یک سال بیشتر عمر نکرد».
سی و یک سال؛ با خودم فکر کردم که من الان سی و یک سالمه . خنده‌ام گرفت از این مقایسهء احمقانه و لیوانم رو برداشتم و با خودم فکر کردم کاش من بیشتر از سی و یک سال عمر نمی‌کردم اما شوبرت همه‌اش ده سال بیشتر وقت داشت برای زندگی کردن....  
گاهی اوقات حس می‌کنم هیچوقت حاضر نیستم خدا رو به خاطر یه سری اشتباههای این شکلی ببخشم؛ اصلاً نمی‌تونم ببخشمش...

شب نشینی در بار...

مارکو مایوس سرش رو تکون می‌ده و می‌گه: دیروز می‌خواستم خودم رو ازپنجره پرت کنم پایین ولی بعدش ترسیدم...؛ یعنی وقتی به این فکر کردم که بعدش پلیس زنگ می‌زنه به پدرم تو پالرمو و اون باهاس این همه راه پاشه بیاد اینجا و جسدم رو تحویل بگیره دست و پام شروع کرد به لرزیدن و منصرف شدم!

با اینکه ترس برم داشته بود، سعی کردم عادی یا حتا بی تفاوت باشم؛ اینطور مواقع با کسی که می‌خواد خودکشی کنه شاید بهتر باشه با تمسخر برخورد کنی تا بفهمه چقدر فکرش مسخره است. 
بهش گفتم: آره؛ می‌دونم، من هم خودم همین حال تو رو دارم و درکت می‌کنم؛ ولی تو رو خدا یه راه کم درد و مطمئن تر انتخاب کن... اومدی و از پنجره خودت رو انداختی پایین و نمردی و مثلاً تا آخر عمر فلج شدی... ها؟

برقی تو چشماش دیدم. لیوان آبجو رو بلند کرد و یه قُلُپ ازش خورد و گفت: تو راه بهتری سراغ داری؟
خندیدم و گفتم: قرار نیست من بهت راه نشون بدم!
گفت: اوکی! قبول! ولی می‌گی حال من رو می‌فهمی، یعنی خودت هم داری بهش فکر می‌کنی... نه؟
سرم رو انداختم پایین و حرفی نزدم؛ دستم رو خونده بود. گفتم: آره... ولی فقط در حد فکره... یعنی بیشتر داستانه تا واقعیت!
گفت: بگو بهم... بگو چطور تو ذهنت برنامه ریزی کردی؟
مجبور بودم براش توضیح بدم. به دختری که توی بار کار می‌کرد علامتی دادم و از دور بهش فهموندم "یه لیوان بزرگِ دیگه" و بعدش شروع کردم به توضیح دادن:
"فکرش رو بکن با همهء پولی که داری بخوای بری یه شهری که همیشه دوست داشتی ببینش؛ مثلاً برای من همیشه این شهر سیه‌نا بوده. بعدش بری توی یه هتل گرونقیمت و به هر حال کردیت کارد هم داری و می‌تونی از اون استفاده کنی؛ می‌ری قشنگ شهر رو می‌گردی، حال و حولت رو می‌کنی و بهترین شامپاین رو می‌خوری و بهترین شراب رو با بهترین استیک فیورنتینا می‌زنی بر بدن و شب یکی مونده به آخر اقامتت حول و حوش ساعت هفت، میای تو اتاقت توی اون هتل خوشگله و موسیقی مورد علاقه‌ات رو می‌ذاری و شروع می‌کنی به خالی کردن بطری جانی واکر ِ بلک لیبل طوری که از شدت مستی هیچ دردی رو حس نمی‌کنی. بعدش قرص هایی رو که از قبل آماده کردی می‌ریزی توی یه نعلبکی و با قاشق چایخوری خوردشون می‌کنی و می‌ریزیشون تو همون لیوانِ جانی واکر و همه‌اش رو می‌ری بالا... در ضمن یادت باشه که وقتی در رو می‌بندی، پشت در اون کاغذ Don't Disturb Please رو بچسبونی که فردا صبح خدمهء هتل واسه تمیز کاری نیان تو اتاقت! اینطوری راحت تا ظهر کلکت کنده است. بدون درد و خونریزی... تازه قبلش کلی هم خوش گذروندی!"

مارکو با چشمهای گرد شده از تعجب داشت به من و خونسردی‌ام نگاه می‌کرد... انگار باورش نمی‌شد انقدر راحت و خونسرد بتونم راجع به این موضوع حرف بزنم. پیشخدمت لیوان بزرگ آبجو رو گذاشت روی میز و لبخندی زد. پولش رو دادم و تشکر کردم و رفت.
مارکو انگار بخواد مچم رو بگیره، گفت: ولی خب این همه قرص رو از کجا می‌خوای گیر بیاری؟ اینجا داروخونه بدون نسخه که این همه قرص به آدم نمی‌ده و هیچ دکتری هم انقدر آرامبخش واسه آدم تجویز نمی‌کنه!
بهش گفتم: من از ایران کلی قرص "زپام-دار" با خودم آوردم... اگر تاریخ مصرفشون نگذشته باشه هنوز کار می‌کنند!

با خوشحالی ازم خواست قرص ها رو بهش بدم. بهش گفتم: تو دیوونه ای که این حرفها رو باور می‌کنی... من نه قرص دارم نه برنامه برای کشتن خودم! اینا رو گفتم که یه کم بفهمی چقدر این تفکر احمقانه است... که چقدر مسخره است آدم بخواد خودش رو از بین ببره.
خندید و گفت: می‌دونم.. فهمیدم... داشتم شوخی می‌کردم که یه کم بخندیم!

سرم رو به علامت تایید تکون دادم و لیوان رو بلند کردم و همونطوری که داشتم ازش می‌خوردم فهمیدم نه من حرف‌های اون رو باور کردم، نه اون حرفهای من رو...
تو ذهنم چاکّونِ باخ-بوزونی بود با اجرای صفحه‌ای و قدیمی میکلانجلی و تصور خوابیدن با این موسیقی بی نظیر!

دنیا

امانوئله لبخند معروفش رو به لب داره و همونطور که پک محکمی به سیگارش می‌زنه چشمهاش رو تنگ می‌کنه و می‌گه:
من خوشحالم از اینکه اومدم اینجا.... تا وقتی تو سیسیل بودم، همون آدمها رو می‌شناختم. همون آدمهای همیشگی؛ اینجا ولی الان با کلی چیز جدید آشنا شدم. دوست و آشنای آلمانی دارم، رفیق اتریشی دارم، با یونانی ها اختلاط می‌کنم، دوست ایرانی دارم، با یه کامرونی هرازچندگاهی می‌رم بیرون... تازه می‌فهمم چقدر چیزهای متفاوت تو دنیا وجود داره واسه یاد گرفتن... واسه دیدن... واسه تجربه کردن.

سرم رو به علامت تایید تکون می‌دم؛ اما قلبم می‌گه که خسته ام از تجربه و آدمهای جدید... خسته ام از این بی هویتی... انگار نه من به جایی تعلق دارم و نه جایی به من تعلق داره.
دنیا به طرز وحشتناکی گنده است؛ یعنی کلاً جای گنده‌ایه برای زندگی کردن.

ایران - یونان - ایتالیا

نزدیکای غروب بود.
روی مبل و صندلی های کافه ولو بودیم. دیمیترا گفت: نمی‌دونستم ایرانی هستی!
گفتم: چطور؟
داویده انگار بخواد جای اون جواب بده گفت: آخه من ِ سیسیلی بیشتر از توی ایرانی شبیه شرقی‌هام!
یورگوس و استلا تایید کردند.
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: جغرافی خیلی مهم نیست! به خصوص که هر پنج تای ما به شدت به هم شبیه هستیم... هم شما یونانی ها، هم توی سیسیلی و هم من ایرانی رفتارها و نوع دید و برخوردمون نسبت به مسائل یه جورایی خیلی نزدیکه!
دیمیترا گفت: آره. جالبه که بدونی من تز پایان نامه‌ام رو دربارهء حق ایران برای داشتن انرژی هسته‌ای نوشتم.
تعجب کردم! تو نگاهم سوال رو خوند! ادامه داد: من فارغ التحصیل رشتهء حقوق اروپا هستم و برای پایان نامه‌ام این موضوع رو برداشتم و اتفاقاً خیلی توی دانشگاهمون ازش استقبال شد. برای من این پافشاری ایران برای احقاق حقش خیلی جالب بوده و هست.
سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم. مونده بودم چی بگم. یورگوس گفت: من برای رییس جمهور شما احترام زیادی قائلم.
داویده هم سری تکون داد و گفت: تنها کسیه که تونسته جلوی آمریکا محکم بایسته و حرفش رو بزنه!
استلا بهم گفت: ساکتی.... چیزی نمی‌گی؟
نوشیدنی‌ام رو که مخلوطی بود از چند تا آبمیوهء مختلف برداشتم و گفتم: به سلامتی حقیقت!

Café Lord

خانوم کومل فنجون کاپوچینو‌ش رو می‌ذاره روی میز و می‌گه: "حالا که صحبت از آهنگسازهای مورد علاقه شد، می‌خواستم بدونم آهنگساز مورد علاقهء شما کیه؟"
می‌گم: "نمی‌تونم فقط یکی رو نام ببرم."
می‌خنده و می‌گه: "آره خب. می‌فهمم... ولی بالاخره مقدار محدودی هستند که به طور مطلق می‌تونیم بگیم که حرف اول و آخر رو می‌زنند."
سرم رو تکون می‌دم و لبخندی می‌زنم. حس می‌کنم چشم‌هام دارند برق می‌زنند. دماغم رو می‌خارونم و بعدش دستم رو می‌ذارم زیر چونه‌م و می‌گم: "گذشته از همهء اونهایی که دوستشون دارم و خب با علاقه گوششون می‌کنم، مثل شوبرت یا موتسارت یا سیبلیوس... ولی سه نفر هستند که نوع رابطه‌ام باهاشون خیلی خاصه."
کنجکاوی تو نگاهش موج می‌زنه.
ادامه می‌دم:‌ "باخ برام مثل خدا می‌مونه. جایگاهی دست نیافتنی، خیلی بالا؛... و کسی که انگار باید جلوش سجده کرد از بس که عظیم و بزرگه. بتهوون برام مثل یه پادشاه می‌مونه. کسی که امپراتوری‌یی که توش دارم زندگی می‌کنم رو به جلو می‌بره و حرفش، حرف آخره و کسی دیگه روی حرف اون نمی‌تونه حرفی بزنه. آخر سر هم، مالر... مالر برام عین یه معشوقه است. کسی زیر سایهء باخ‌خدا و شاه‌بتهوون با من زندگی می‌کنه و حرف‌هاش، حرف‌های خودِ منه. گاهی اوقات از دستش کلافه هم می‌شم بسکه عین خودم حرف می‌زنه. اگر روزی علم اونقدر پیشرفت کنه تا بتونه زندگی آدم ها رو به زبان موسیقی نشون بده، زندگی من می‌شه موسیقی مالر."

خانوم کومل لبخندی می‌زنه و سری تکون می‌ده و می‌گه: "توصیف جالبی بود."
با خودم فکر می‌کنم، اینها توصیف نبودند؛ واقعیت محض بودند. توی جهان دست نیافتنی ِ موزیکالِ من، این قوانین وجود دارند و من هر روز دارم توی این دنیای خیالی و عاری از زشتی و پلیدیِ دنیای مثلاً واقعی ِ هر روزه‌مون، به بهترین شکل ممکن زندگی می‌کنم.

کافه شارونا - صبح - داخلی - واقعی!

رضا، قهوه فرانسهء مخصوصش رو میذاره جلوم. نمیدونم چرا، ولی حس میکنم هر بار که سر حال تره، قهوه ش هم بهتره. بوی قهوه حالم رو جا میاره.
موسیقی جز؛ 
شروع به خوندن کتابم میکنم. 
آهنگ که تموم میشه، رضا سی دی رو عوض میکنه و چیزی رو میذاره که من دوست دارم و تبدیل شده به پای ثابت قهوه خوری های صبح هام.
موسیقی باخ* بعد از چند روز دوباره دیوونه م میکنه. چشمام رو میبندم و بغضی عجیب گلوم رو میگیره.
دخترک وارد کافه میشه و بدون سلام و علیک میشینه رو صندلی کناریم.
نمیفهمم چرا انقدر این موسیقی میتونه تمام وجودم رو بلرزونه.
دخترک دستش رو میاره جلو صورتش، انگشت سبابه ش رو میگیره بالا و میگه: "خیالپردازیهای رمانتیک!"
علی عابدینی و هامون میان جلو چشمم.... "جنون الهی"!
هشتک** رو تو دستهام میچرخونم و چشمهام رو دوباره میبندم و غرق میشم تو صدای گیتار و موسیقی باخ.
خیالپردازی رمانتیک نیست. احساس حقارت کردنه در مقابل این همه زیبایی؛ این همه پاکی؛ این همه صداقت. ایناست که دلم رو میلرزونه و دوست دارم جلو همهء آدمهای کافه بزنم زیر گریه.
شازده میاد تو و داد میزنه "درود بر همه!" و آروم میاد زیر گوشم میگه: "مرد که گریه نمیکنه!"
دخترک میگه: "مردهای احساساتی رو دوست دارم."

آکوردها پشت سر هم میان و میرن. توی خلسه ای غیرقابل وصف فرو رفتم و نمیفهمم یه موسیقی چطور میتونه انقدر خلوص رو منتقل کنه. حتم دارم گناهکارترین آدم روی زمین که جاش ته جهنمه، اگر سر پل صراط این موسیقی رو با خودش گوش کنه دروازه های بهشت خود به خود به روش باز میشن. این موسیقی رو فقط میشه تو بهشت شنید و چقدر من ِ آلوده و ناپاک رو داره پاک میکنه. کی بود میگفت "موسیقی غذای روح است!" ؟ به نظرم حرف مزخرفیه. هر موسیقی ای نمیتونه با روح در ارتباط باشه. ولی موسیقی باخ انگار روحت رو شستشو میده. انگار روحت رفته زیر دوش آب گرم و داره خوشبو ترین شامپو ها رو به سرش میزنه و آب کشی میکنه. این موسیقی عین غسل کردن میمونه.

شازده چاییش رو از تو استکان کمر باریک آروم مینوشه و سبیل هاش رو با ظرافت خشک میکنه و میگه: "من موسیقی خودمون رو ترجیح میدم."
موسیقی خودمون؟ موسیقی خودتون؟
دخترک بهش چشم غره میره و میگه: "چاییت رو انقدر با سر و صدا نخور!"

با خودم فکر میکنم....مگه موسیقی به جایی تعلق داره؟ این مرزبندی ها از کی بوجود اومدند؟
موسیقی باخ متعلق به کجاست؟ آلمان؟ اروپا؟ غرب؟
نه! موسیقی باخ متعلق به قلبهاست. متعلق به آسمونه. متعلق به بهشته. متعلق به خداست انگار. چی میتونه این همه زیبایی، این همه پاکی، این همه عرفان، این همه صداقت، این همه رنگ و این همه بوی خوب رو یکجا با هم داشته باشه؟
موسیقی باخ رو نباید شنید! باید زندگی کرد؛ باید لمسش کرد، نازش کرد، بوسیدش، در آغوش گرفتش و باهاش تو رقصی آروم به نهایت عشق، به اوج عرفان، به بالاترین درجه از زیبایی رسید و از این زندانِ تن رها شد. باید.....

نه! نباید ازش حرف زد......

--------
* پارتیتا در ر مینور (ر مینور گام مورد علاقهء منه در ضمن! به راحتی میتونید با قطعه ای در ر مینور سرم رو کلاه بگذارید و از راه به درم کنید!)

** هشتک اسم شئیه که مدتیه همراه همیشگیم و یکی از بهترین دوستانم شده و از ۶ راس و ۸ وجه تشکیل شده و این خانوم گل گلاب بهم هدیه ش داد.

کافه تریای فرهنگسرای ارسباران - قبل از کنسرت گروه فیه ما فیه و پیتر سلیمانی پور

اندر باب رفیقنا (بر وزن شیخنا!) که به واسطهء درسی که خوانده و کاری که انجام میدهد به مسائل رنگی، دکوراسیونی، هماهنگی ای و ... بسیار حساس میباشند! خدا همه مان را بیامرزد!

آرتمیس: واقعاً اون کسی که رنگ آمیزی اینجا رو انتخاب کرده ... چی فکر میکرده با این همه رنگ خاکستری و اون سنگ های بدرنگ دیوار و کف زمین؟ ... یعنی ...
من: ... ها؟ باید دارش زد؟
آرتمیس: اگه الان اینجا دم دستِ من بود...
من: ... ها؟ خفه ش میکردی؟
آرتمیس: (خیلی ریلکس) نه! قشنگ با چاقو پوستش رو میکندم...
من:
آرتمیس: (با آروم ترین و آرامش بخش ترین لحن ممکن!) اونم نه با چاقوی آشپزخونه! با چاقوی میوه خوری! قشنگ قلفتی میکندم پوستش رو!
من: آها.... یادم باشه هیچوقت اتاقم رو بهت نشون ندم!!

-------

پ.ن: قرار بود چیزی بنویسم تا جیگر همه این بار برای "من" کباب بشه! لطفاً در صورت امکان جیگرتان کباب شود!! ممنونم!

در کافه مرکزی

امیر: میدونی؟ من به یه سری نشونه های عجیب و غریبی که تو زندگی روزمره مون اتفاق میافته تا حدی اعتقاد دارم.
آرتمیس: میفهمم!
امیر: البته منظورم چیزایی که کوئیلو میگه نیست ها.... یعنی شایدم باشه ولی من دنباله روی اون نظریه به طور صرف نیستم.
آرتمیس: یعنی چی؟
امیر: مثلاً پیش میومد یه سری مواقعی که تو خونه بودم و حالم خیلی خوب نبود میزدم بیرون و یه کم سعی میکردم از خودم بیام بیرون و از بالا به خودم و محیط دور و برم نگاه کنم.
آرتمیس: آها....!
امیر: اینجور وقتا گاهی اوقات یه سری چیزهای خیلی ساده میتونند یه پیغام خاصی رو بهت منتقل کنند. یه جوریه که اصلاً قابل درک نیست. خیلی وقتها هم اصلاً چیزی نمیبینم، یعنی پیغامی هم دریافت نمیکنم از طبیعت.
آرتمیس: چرا؟
امیر: نمیدونم! شاید چون انقدر تو بحر این مطلب فرو میرم که "باید" بالاخره یه اتفاقی بیافته که کور میشم و نمیتونم اصل اون پیغام رو ببینم؛ یا شاید اصلاً قرار نیست که ببینم.
آرتمیس: میفهمم چی میگی. یعنی یه جورایی میتونم حسّش کنم.
امیر: مثلاً یادمه یه بار رفته بودم شهر کتاب. یکی از دوستام همون وسط مسط ها زنگ زد برای احوالپرسی و اینکه میخوام چکار کنم و از این حرفها. منم گفتم که احتمالاً میخوام بعد از اینکه درسم تموم شد برگردم ایران و اونم کلی فحش بارم کرد که تو دیوانه ای و خری و نمیفهمی و از این حرفها و منم کلی استدلال و حرف که آقاجون، دلم میخواد اگر قراره جایی مفید باشم بهتره که اینجا باشم. اونجا به اندازهء کافی انسانهای مفید هستند.
آرتمیس: یادمه اینو نوشته بودی.
امیر: آره. البته اون مالِ یکی دو روز قبل از اون نوشته هه بود.
آرتمیس: یادمه وقتی خوندم با خودم گفتم این پسره حالا فکر میکنه مگه کی هست؟! (خنده!)
امیر: آره. میدونم که همچین چیزی میتونست برداشت بشه. اما منظور من اینه که قرار نیست من یه کار بزرگ انجام بدم. قراره تو روندی قرار بگیرم که زیر یه گوشه ای رو حتی خیلی کوچیک بگیرم تا شاید در آینده یه تاثیری بذاره. شاید هم نذاره!
آرتمیس: میدونم. شوخی میکنم!
امیر: بلافاصله بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم و اومدم یه آژانس بگیرم... آخه کلی خرید کرده بودم... آره... اونجا پیاده روش پله پله بود. همین که ایستاده بودم تا راننده بیاد یهو حس کردم یه دستی اومد رو شونه ام و آروم یه فشاری داد. وقتی برگشتم دیدم یه پیرمردی بدون اینکه ازم حتی اجازه بگیره و یا چیزی بگه دستش رو گذاشته رو شونه ام و داره سعی میکنه با کمک من از اون سطح نابرابر بیاد پایین. وقتی هم که اومد پایین و رفت، نه تشکری کرد و نه من اصلاً انتظار تشکری داشتم. برام انگار یه تایید بود. انگار بدون اینکه کسی بفهمه، اون پیرمرد با همون حرکت ساده اش داشت من رو تایید میکرد و همین برام یه دنیا ارزش داشت. جالبه که بقیهء پله ها رو بدون کمک کسی، خودش رفت پایین!
آرتمیس: میفهمم چی میگی.... خوب میفهمم چی میگی!

-----------

پ.ن: این مکالمه کمی تا قسمتی واقعی است! اگر باور نمیکنید از خودِ آرتمیس بپرسید!!!!
پ.ن ۲: فکر نکنید در اون ملاقات فقط ما حرف زدیم و ایشون نگاه کردند! ایشون هم به اندازه ای که از یه خانوم انتظار میره حرف زد و ما نیوش کردیم! شاید بخشی از صحبت های ایشان در آیندهء نزدیک به دور در همین مکان مقدس به زیور طبع آراسته شود. باشد تا همگان رستگار شوند! آمین!

اعتماد به نفس که میگن....

امروز صبح تو کافه شارونا نشسته بودم و منتظر بودم رضا برام از اون فرانسه های دبشش بیاره!
اس ام اس دادم به همه که تو رو خدا بروید مطلب امروزم رو بخونید. هیچ وقت از این کار خوشم نیومده که به همه اعلام کنم "آی ایهالناس بیاین منو ببینید" ولی این بار بنا به دلایلی میخواستم این نوشته خونده بشه. فردا هم میذارمش اینجا تا مستقیم نظر همه رو بپرسم و دلیل این همه اصرارم رو توضیح میدم.
فرهاد جعفری برام اس ام اس میزنه که لینکش رو بفرست. براش مینویسم "الان کافه ام. وقتی رفتم خونه برات لینکش رو میفرستم. البته درک میکنم؛ وقتی من مطلب مینویسم ماشالله روزنامه نایاب میشه!"
منتظرم فحشم بده؛
جواب میده: "اینه! اعتماد به نفس که میگن اینه!"

بلند بلند میخندم! وقتی سرم رو میگیرم بالا رضا داره قهوه رو میذاره جلوم و با تعجب نگام میکنه!

-------

پ.ن: حالا تو رو خدا نیاین بگین این باز از خودش تعریف کرد... یه شوخی بود سر تا تهش!
پ.ن ۲: در ضمن بین اون همه آدمی که من بهشون اس ام اس دادم فقط ۵ نفر محبت کردند و جواب دادند که دمشون گرم؛ یکیش همین آقای جعفری بود که انگار نه انگار نویسندهء این مملکته و با موجوداتِ دون پایه ای مانند ما وبلاگنویسان نباید اس ام اس بازی کنه!!!

چیزهایی که نگفتم!

با خانوم دکتر اومدیم کافه سارا.
براش سی دی "نگاه اولیس" رو آوردم و همراه با نت های آخرین کارم میدم بهش (این خانوم دکتر داستانِ ما پیانیست خوبی هم هست و قراره این کار رو ببینه و یه کم تو اصلاحش کمکم کنه!). بهش میگم: "این مالِ خودم بوده...."
خانوم دکتر سری تکون میده و لبخندی میزنه. دخترک برمیگرده بهم میگه: "آخه چرا نرفتی یه دونه نوش رو براش بگیری خسیس؟"
تعجب میکنم. خانوم دکتر میخنده! بهش میگم: "از روی خسیسی نیست. به نظر من این خیلی بیشتر ارزش داره!"
دخترک میگه: "همون! به نظر تو!!! چرا اینطور فکر میکنی؟ الان به نظر میاد که یه سی دی تو خونه داشتی و گوشش کردی و حالا میدیش به یکی دیگه. تازه طلبکار هم هستی که این کار ارزشش بیشتره؟"
به خانوم دکتر نگاه میکنم که آروم سی دی رو برمیگردونه تا پُشتش رو بخونه. آروم به دخترک میگم: "ببین! من با خیلی از چیزهایی که دارم یه ارتباط عاطفی برقرار میکنم."
میگه: "میدونم! عین همون کامپیوترت....تازه براش اسم هم گذاشتی!"
میگم: "آره! وقتی یه سی دی رو که تا این اندازه دوست دارم میدم به یه نفر دیگه دلیل بر این نیست که آدم خسیسی هستم. همین الان هم میتونم برم یه نوش رو واسه خودم بخرم. اما اون نوئه دیگه اونی نیست که باید میبود. من حتی به اجسام هم وابسته میشم. برای همین اون آدم باید خیلی ارزشمند باشه تا بهش این سی دی رو که الان دو هفته است صبح تا شب دارم گوش میکنم هدیه بدم و خوشحال هم باشم برای این هدیه دادن."
دخترک چیزی نمیگه. آروم لیوان آبش رو برمیداره و یه جرعه ازش میخوره.
خانوم دکتر تازه توی کاغذِ داخل سی دی رو میخونه که روش نوشته شده:
"برای روزهایی که تنهایی ...."

ساعتِ کافه!

یکی از عادت های این روزهام شده اینکه صبح ها برم کافه شارونا، نزدیک خونه مون و بشینم به کتاب خوندن و روزنامه خوندن و گپ زدن با رضا، که بارمن ِ کافه است. آدم باحالیه و عشق موسیقی؛ به خصوص جَز و بلوز. اونجا هم یه قهوهء خوب میزنم و هم چهار تا چیز میخونم و هم اینکه از این بطالتِ صبحگاهی دور میشم. همهء کارها و فعالیت های نوشتنی م رو هم منتقل کردم به بعد از ظهر ها و شب ها.
امروز هم مثل همیشه رفته بودم اونجا و بعد از کلی خوندن و حرف زدن و قهوه خوردن، وقتی از جام بلند شدم که بیام بیرون نگاهم برای اولین بار افتاد به ساعتی که رو دیوار نصب شده بود. از این ساعت های طرح قدیمی و پنج زمانه! یعنی علاوه بر ساعت اصلی، ساعت چهار شهر دیگه رو هم نشون میداد: نیویورک، لندن، ژوهانسبورگ و سیدنی.
یه کم که دقت کردم دیدم هر چهار تا ساعت های کوچیک دارند کار میکنند ولی ساعت اصلیه به اون گُندگی کار نمیکنه. خیلی حس عجیبی بود.
به رضا گفتم: "ببین! دیدی این ساعته خوابه؟"
رضا سرش رو تکون داد و با نیشخند گفت: " آره! اتفاقاً واقعیت رو داره همین ساعت نشون میده. کل دنیا در حال تحرک و پویایی هستند و ما ساعتمون هم عین خودمونه؛ خوابه!!!"

امروز - کافه M &M - داخلی - ساعت 19.00

سپیده: ببین امیر! اینکه الان من و تو نشستیم تو این کافه و داریم با هم قهوه میخوریم و (...)شعر میگیم راحت به دست نیومده که من بخوام راحت از دستش بدم!
من: میفهمم! ولی این دلیل کافی ایه برای برگشتن و ادامه دادن؟
سپیده: آره! این فقط یه مثاله؛ حالا خودت بگرد ببین چند تا نمونهء اینجوری داریم!
من: میدونی که من آدم ناسیونالیستی نیستم!
سپیده: یادمه که بودی!
من: آره. تا تهش هم رفتم! پارسال رو یادته که؟ اما الان دیگه اون طوری فکر نمیکینم!
سپیده: خب؟
من: الان به این فکر میکنم که کجا میتونم مفید تر باشم! اگر چشم پزشک یا دندونپزشک یا ... بودم شاید حتا میرفتم تو آفریقا تا بتونم به چهار نفر کمک کنم!
سپیده: حالا که نیستی چکار میکنی؟
من: همین! حالا باید سعی کنم تو زمینهء کاری ِ خودم حداقل به چهار نفر کمک کنم. اینکه آدم بخواد بره و قید همه چیز رو بزنه شاید برای خیلی ها خوب باشه؛ اما من ترجیح میدم اینجا باشم. اینجا بزرگ شدم، اینجا ریشه دارم، اینجا رو دوست دارم، به اینجا عادت دارم و هیچ جایی مثل اینجا از نظر فرهنگی مشکل دار نیست. چرا من یه گوشه اش رو بر ندارم؟ چرا تو یه گوشه اش رو بر نداری؟
سپیده: ولی هنوز هم ناسیونالیستی!
من: نه! این ناسیونالیسم نیست! من به هیچ چیز اینجا و هیچ جای دنیا افتخار نمیکنم. به هیچ ایرانی و افغانی و ژاپنی و ایتالیایی هم افتخار نمیکنم! اینا همه اش یه جور جبر جغرافیاییه و من و تو خیلی تصادفی اینجا به دنیا اومدیم و بزرگ شدیم. ولی همین باعث شد به اینجا عادت کنیم و دوستش داشته باشیم!
سپیده: خودت داری دم از کمک میزنی!
من: من اینجا خیلی بهتر و بیشتر میتونم مفید باشم تا توقلب اروپا! اونجا خیلی آدم ها هستند و خیلی مشکل ها نیستند! اما اینجا خیلی مشکل ها هستند و خیلی آدم ها نیستند!
سپیده: خیلی خودت رو آدم حساب میکنی!
من: بذار من هم مثل اون دوستت که میخواد در آینده نوبل ِ فیزیک رو ببره اینطوری فکر کنم! به کجای دنیا برمیخوره؟ همین باعث میشه رگه های امید هنوز باقی بمونند!
سپیده: این خوبه!