خداحافظ کامیلا

یک هفته پیش پایان نامه ات را تحویل دادی و خوشحال و خسته به این فکر میکردی که نیاز به سفر داری. گفتم کاملاً طبیعی است و باید کمی به خودت استراحت بدهی و کمی سر به سرت گذاشتم و اقرار کردم چقدر در حال حاضر بهت حسادت میکنم؛ به این که به زودی فارغ التحصیل خواهی بود و خلاص! چه میدانستم طور دیگری قرار است خلاص شوی!

همیشه در نگاهت شور زندگی بود: ساختن، طراحی کردن، نوشتن، رفتن، آمدن، گفتگو با این و آن برای بهتر کردن شرایط تحصیلی دانشجوها و هزاران چیز دیگر.
یادم هست دو سه سال پیش به خاطر طراحی یک نشریهء الکترونیکی برای دانشگاهمان چقدر با هم حرف میزدیم و چقدر ایده و فکر داشتیم تا چطور باشد و چطور نباشد و چقدر مانع تراشی کردن برایمان تا آخر سر عطایش را به لقایش بخشیدیم و ترجیح دادیم ملاقاتهایمان از آن روز به بعد فقط برای گپ و گفت باشد و بس.

همان موقع بود، همان مانع تراشی ها و اعصاب خورد شدن ها که آخر سر من را به فکر رفتن از این شهر انداخت و تو میگفتی "فکر خوبی است ولی قبل از عملی کردن تصمیمت بیشتر درباره اش مطالعه کن!" که نکردم و آخرش دوباره سر از اینجا در آوردم و تو میخندیدی و سر به سرم میگذاشتی که "برای برگشتنت به این شهر، نیاز به دو چشم زیبا داشتی، که آخر کار پیداشان کردی"!
خوب یادم هست که این آخرین بار بود که خنده ات را دیدم... چشمهایت خسته بودند ولی لبهات میخندیدند. بهم گفتی که دوشنبه باید برای جشن فارغ التحصیلی ات حتماً حاضر باشم و صاحب آن دو تا چشم را هم با خودم بیاورم. گفتم که روز بعدش امتحان دارم ولی حتماً یک سر خواهم آمد و به سلامتی ات خواهم نوشید.

چه میدانستیم، من و تو، که یک هفته مانده به آن دوشنبه، به این شکل می روی؟
گفته بودی خسته ای، که به سفر نیاز داری... ولی آخر لامصب، به این سفر بی برگشت چه نیازی بود رفیق؟

الگو

این روزها به نظریهء الگوها در روانشناسی فکر میکنم؛ اینکه ناخودآگاه دایم از یک الگوی خاص و یکسان پیروی میکنم؛ اینکه اگر تجربیات گذشته ام را یکی یکی کنار هم بگذارم و از بالا به همه شان نگاه کنم ممکن است در نظر اول سر تا پا متفاوت باشند ولی در عمق همگی یکسان هستند.
همان الگوی همیشگی، همان ساده نگری، همان احساسی برخورد کردن، همان فرارکردن از مسئولیت، همان و همان و همان...

و این مساله به شدت میترساندم چون نمیدانم کجای کار را اشتباه میکنم که آخر کار وقتی به عقب نگاه میکنم تنها چیزی که میبینم این است که در برخورد با متفاوت ترین انسان ها و اتفاق ها آخر کار همه شان یکسان بودند و نه چیزی تغییر کرده نه نتیجهء متفاوتی به بار آمده.

این منم!

زبانِ بی زمانی

دخترک میگوید: ولی بازش کردی! دستبندت رو باز کردی و گذاشتی کنار. رسمش این نبود.

نمیفهمد چرا؛ و من به چراغ مطالعهء روزی میزم خیره ماندم، که روی نوشته هایم نور می بارد، که کمک میکند تا بنویسم، تا خلق کنم، تا با زبانِ بی زمانی، روی کاغذهایی پُر از پنج خط موازی درد و شادی و غم و امید و یاس و تمام این صفات متضاد و همراه را با هم بیرون بریزم.
چراغ مطالعه ای که دستبندی قدیمی به رنگ سبز به ان بسته شده. همین است که هنوز به منِ دور افتاده از زمان و مکان نیرو میدهد.

این خرداد...

میخواهم از این روزها بنویسم؛ از آن روزها هم همینطور.
از آن روزهایی که برای اولین بار درک کردم چه فاصلهء کوتاهی است میان امید و یاس، میان شادی و خشم.
و از این روزهایی که حس میکنم پوسته ای دارد شکاف میخورد و حس های متضاد انگار دست به دست هم میدهند تا رویاهایمان را، تا شعرهایمان، ترانه هایمان و لیلاهامان را از یاد نبریم.

از آن روزهایی که برای اولین بار سفر به میلان و رفتن به کنسولگری ایران چندش آور نبود.
از این روزهایی که برای اولین بار انگار میتوانم میان خشم و امیدم فاصله ای عمیق بگذارم، از سدی عبور کنم، شادی را دوباره به ترانه هایم برگردانم.

میگذرم، اما فراموش نمیکنم.

... و آخرِ کار

حدود 3 سال پیش نوشتم: "کسی که تو راه موسیقی قدم بذاره دیگه ازش بیرون نمیاد؛ اعتیادی که کار موسیقی میاره به نظر من متاسفانه یا خوشبختانه درمان ناپذیرترین اعتیاده. کسی که طعم آشنایی با این دنیای عجیب و غریب رو داشته باشه و توش غرق بشه واقعاً نمی‌تونه این لذت رو تو هیچ چیز دیگه‌ای پیدا کنه "....

امروز به شدت با این حس احساس غریبی میکنم. موسیقی تنها بخشی از زندگیم بود که بهش اطمینان داشتم، میدونستم بهم هیچوقت خیانت نمیکنه. بارها شده بود ازش دور شده بودم تا بتونم دوباره پیداش کنم مثل همهء پدیده های دیگه... ولی امروز، واقعاً حس میکنم هیچ چیز ابدی و ماندگار نیست. هیچ چیز همیشگی و موندنی نیست و امروز برای اولین بار حس میکنم باید خودم رو رها کنم از این زنجیر. 

تمام آهنگهایی که ساخته بودم رو از بین بردم... تمام دستنوشته ها و فایل های کامپیوتری رو انداختم دور. چه احساسی دارم؟ نمیدونم؛ شاید رهایی، شاید آزادی،...

شاید هم دوباره شروع کردم به نوشتن، ولی اون روز باید نوشتنِ تازه ای باشه، طرحی نو، شروعی دوباره وگرنه باید تو همون مُرداب تکرار مکررات دست و پا بزنم و این همون چیزیه که ازش فراری ام.

خواستن

دقیقاً یک سال پیش بود؛ بعد از دو روز جشن و بخور بخورِ سالِ نوی میلادی بود که با سیلویا همخونه م رفته بودیم سوپر مارکت تا یخچالی که به لطف دوستان عزیز، ظرف دو روز خالی شده بود رو یه کم پُر کنیم. خوب یادمه که تو راه برگشت به خونه بودیم و سر یه چهارراه من یهو ایستادم و گفتم: دیگه تموم شد! باید پروندهء این شهر رو ببندم. برای همیشه. یک بار برای همیشه.
فکر تغییر مکان و تغییر شهر رو از چند ماه پیش با خودم داشتم ولی اون روز، یعنی دقیقاً دوم ژانویه پارسال حوالی ظهر بود که کاملاً مطمئن شدم از این ایده و با خودم گفتم اگر الان نجنبی و این پرونده رو نبندی، برای همیشه همینطوری فقط بهش فکر میکنی و در عمل هیچ! اون روز بود که اعلام کردم، رسماً اعلام کردم که باید تمومش کرد. تا وقتی این جمله که " من تا جولای بیشتر تو این شهر نمیمونم" رو اعلام نکرده بودم خودم هم مطمئن نبودم از این فکر و این ایده. اون روز به زبونش آوردم. تاریخ دادم چون به هر حال همخونهء آدم باید در حریان باشه و بتونه برای بعد از این تاریخ و تغییراتش تصمیم بگیره.

همین اعلام کردن جهت زندگیم رو عوض کرد. همین به زبون آوردنِ ساده که البته چندان هم ساده نبود و هنوز پس لرزه های این تغییر بزرگ رو دارم حس میکنم. همین اعلام کردن. تا وقتی ایده ای تو سرت داشته باشی، فقط تو سرت داریش! ولی وقتی به زبون میاریش مجبور میشی بهش عمل کنی و همین اجبار، همین وادار شدنه است که آدم رو میندازه توی راهی که میتونه پُر از اتفاقات غیرقابل پیش بینی باشه.

خب؛ من دقیقاً از جولای این انتقال ر انجام دادم. به حرفم عمل کردم و از این بابت به حدی راضی هستم که گاهی اوقات از این مساله که چرا زودتر این تکون رو به خودم ندادن ناراحت میشم.

این رو باید مینوشتم تا یادم بمونه، که تا وقتی بایستی و فقط نگاه کنی، خیلی باید خوش شانس باشی که اتفاقهای خوبی برات بیافته. اگر میخوای چیزی تغییر کنه، خودت شروع کن به تغییر دادنش. میدونم! شده از اون شعارهای احمقانهء آمریکاییِ لوس ولی، گاهی اوقات آدم لازم داره همین چیزهای پیش پا افتاده رو هم با خودش زمزمه کنه تا تو خاطرش بمونه که برای به دست اوردن باید خواست!
البته خیلی از مواقع هم آدم هرچقدر تلاش کنه، به چیزی که میخواد نمیرسه، یا نمیتونه شرایط رو تغییر بده. ولی همینکه بدونی تلاشت رو کردی، تا اونجایی که میتونستی مایه گذاشتی تا یه چیزایی رو تغییر بدی خودش کافیه. اینطوری دست کم بعد ها آدم دچار این حسرت نمیشه که "وای، اگر بیشتر تلاش کرده بودم شاید میتونستم کاری بکنم"!

امروز، یک سال بعد از اون تصمیم بزرگ که مسیر زندگیم رو تغییر داد، به خیلی از تغییرهای دیگه فکر میکنم و از این مساله راضی ام. و با خودم فکر میکنم الان وقتشه که برای چیزهایی که میخوام تلاش کنم و مایه بذارم. کسی چه میدونه؟
شاید یکی دو سال دیگه تو این وبلاگ از همین امروز نوشتم و از اینکه چقدر همین نوشته کمکم کرد تا یه سری مسائل رو واضح تر ببینم، و اگر قرار به بدست آوردنِ چیزی باشه، در جریان باشم که راه به دست آوردنش فقط و فقط از خواستن میگذره. خواستنی که باید آگاهانه باشه وگرنه....


نوشتهء پارسالم در همین رابطه. حتا یادم نبود که این رو نوشته بودم!

کنار میکشم

گاهی اوقات فکر میکنی که گذشتی؛ یعنی گذر کردی و رفتی. ولی سخت در اشتباهی.
یه تلنگر، به تلنگر به ظاهر پیش پا افتاده گاهی اوقات بهت میفهمونه هنوز چقدر گیر کردی، عین خر در گل و چاره ای نداری جز اینکه فیچی رو برداری و ببری، قطع کنی تا نه عذاب بیشتری رو تحمل کنی نه به دیگران عذاب بیشتری وارد کنی.

آدمی که دیوانه باشه کارهاش هیچ حساب و کتابی نداره. هر لحظه اش با لحظهء بعدش زمین تا آسمون فرق میکنه و گاهی اوقات هست که حس میکنی توانِ مقابله نداری و فرار کردن بهترین راهه،... نه، یعنی آسون ترین راهه.
من آدم قوی یی نیستم. بارها فرار کردم، بارها مقابله کردم، ایستادم و فکر کردم میتونم با دردهایی که بهم تحمیل میشه میتونم بجنگم. بایستم و چشم بدوزم تو چشمش.... تجربه ولی پخته ترم کرده. همیشه ایده آل فکر کردن راه درستی نیست؛ گاهی اوقات باید ادم بالاخره یاد بگیره که منطقی باشه و فقط به خاطر یه سری ایده آل، یه سری آرمانشهری که اساسا وجود خارجی نداره، زندگی و فکر و روانش رو پیچیده تر از اینی که هست نکنه.

دارم یاد میگیرم سختگیرتر باشم و میخوام از این همه حضورِ بی دلیل و احمقانه خودم رو کنار بکشم. با خودم باشم. با خودِ خودم. زیادی اهمیت دادن به تعارفات معمول با دیگران رو کنار بذارم و این بار رو در رو با خودم مواجه بشم، با خودم مقابله کنم و ببینم کجای این دنیای گندهء کوچولو ایستادم و چرا همیشه درجا زدم.

کنار میکشم و از این کنار کشیدن راضی ام. عین کبکی که سرش رو تو برف کرده باشه، از این وضعیت راضی ام و وخنده دارترین قسمتِ داستان اینه که یه تلنگر احمقانه، یه سوء تفاهم، یه اتفاق کوچیگ شاید، بهم فهموند چقدر هنوز گیر بودم و هستم. برای رها شدن از این گیر نیاز دارم به این جدا شدن و کنار کشیدن.... تا بتونم خودم رو پیدا کنم. وگرنه، از درون منفجر میشم و بعدها روی سنگ قبرم باید بنویسند: "خری آمد، خری زیست، خری رفت"

به سری قوانین دکترمورفی باید این رو هم اضافه کرد:
اگر ظرف دو سال همخانگی، شما به موقع بیرون رفتن از خانه هیچوقت چیزی را اعم از کیف پول و کلید و مدارک و فلان و بهمان فراموش نمیکنید و همیشه حواستان به همه چیز هست،....
اگر ظرف دو سال همخانگی، همخانهء محترمه برعکس شما که همیشه قبل از خواب تلفن همراهتان را خاموش میکنید، هیچوقت این کار شنیع و خداناپسندانه را انجام نمیدهد....

دقیقاً وقتی شما آخر شبی به خانه برمیگردید و متوجه میشوید که کلید همراهتان نیست، همخانهء محترمه تصمیم میگیرد که دقیقاً همان شب تلفن همراهش را قبل از خوابیدن خاموش کند.

اینطوری هاست که مجبور هستید بعد از ده سال زندگی در شهری که وجب به وجبش را میشناسید، شبی را در هتل صبح کنید! 

بله!

از مصائب موسیقی گوش کردن همراه با آشپزی!

آقاجان!
انگشتت رو خیس میکنی و میزنی به قابلمه تا ببینی برنجت دم کشیده یا نه؟ صدای جلز و ولزش رو نمیشنوی و با خودت فکر میکنی چرا هنوز بعد از چهل دقیقه برنجت دم نکشیده و صدای "جیییزززز" رو نمیشنوی؟
خب اون هدفونایی که تا ته چپوندی تو گوشهات رو در بیار تا شاید صدای "جیییزززز" رو هم بشنوی و برنجت ته نگیره خب!

Strauss- Eine Alpensinfonie

دیشب بالاخره صدای همسایهء طبقه بالایی دراومد! یعنی چیزی حدود یک ماه و نیم صبرکرد و حرفی نزد و شکایتی از صدای همیشه بلند موسیقی نکرد ولی دیگه دیشب راس ساعت یازده و چهل و سه دقیقه اومد زنگ در خونه رو زد.
مساله ای  که خیلی برام اهمیت داشت این بود که برخلاف چیزی که همه بهم گفته بودند ورنداشت یک کاره زنگ بزنه پلیس! خیلی محترمانه و تازه با کمی شرمندگی ازم خواهش کرد تا پنجرهء خونه رو ببندم تا برای خوابیدنشون مزاحمتی ایجاد نکنم.

تازه نگفت صدای موسیقی رو کم کن! گفت پنجره رو لطفاً ببند. کُلّی هم از موسیقی یی که گوش میکردم تعریف کرد و گفت درسته که خیلی موسیقی قشنگیه اما من و شوهرم هر روز صبح زود باید بیدار شیم و آماده بشیم بریم سر کار و خب الان دیروقته!

میخواستم همونجا ماچش کنم بس که محترمانه رفتار کرد... 


کامپیوترزدگی

وقتی می خواستم از پشت میز بلند شم و کتابها رو به حال خودشون بذارم و یه استراحتی به خودم بدم بابت یکی دو ساعت مُدام زبان خوندن، ناخودآگاه دنبال دگمهء سِیو روی کتابهام میگشتم.
کامپیوترزدگی شاخ و دم نداره به خدا!

... از برلین

گویی انسان همواره نیاز داشته باشد به اینکه بهانه ای مهم بیاورد برای به تاخیر انداختن کارهای مهم تر!
حال این روزهای من است انگار؛ روزهایی که زندگی نمی شوند ولی می آیند و می روند. خاطراتی از خود به جا می گذارند.
خوب می دانم که تمام این روزهای سنگینی که حس می کنی زنده نبوده ای، در واقع آرامش پیش از طوفانی هستند که معلوم نیست شکوفا کند یا ویرانی به بار آورد.
باید صبور بود و به تماشا نشست!

بهشت بر فراز برلین

حس جالبی است؛ بعد از ده سال دوباره دارم یک تغییر بزرگ را تجربه میکنم. یک جا به جایی دیگر و هزاران هزار ترس و استرس و دلشوره و امید و دلتنگی و اشتیاق و نوستالژی و... خلاصه هزاران هزار حس متناقضی که دوباره به سراغم آمده اند.

پرونده ای که بسته شدنش از هفت ماه پیش کلید خورده بود امروز به روزهای آخرش نزدیک و نزدیک تر می شود و من که هیچوقت فکر نمی کردم دوباره در شهری بزرگ زندگی کنم، این تجربه را با شور و شوق عجیبی دارم مزه مزه میکنم.

کجا؟

اروپا را می شناسید؟
نیویورکش!

قطره ای برای چشمان خون آلود!

گرمای شدید و هوای شرجی و بی کولری و مسمومیت غذایی و فشارخون بالا و کار مداوم با کامپیوتر همه و همه دست به دست هم دادند تا بعد از یک شب استفراغ، دو لکهء خون ناقابل هم در هردوچشم مبارک بوجود بیاد!

دوستان عزیز هم که من رو میشناسند و میدونند که اساساً بنده با افرادی که روپوش سفید به تن داشته باشند و لقب دکتر با خودشون حمل کنند میانهء چندان خوبی ندارم. این بود که التماسم میکردند که دست کم سری به داروخانه ای، عطاری یی چیزی چیزی بزنم و قطره چشمی بخرم و این حرفها!

رفتیم!
خریدیم!
آوردیم خانه!

اما خب از آنجایی که در زمینهء مسائل چشمی و قطره ای ویرجین تشریف داریم کل آن پنج یورو و هشتاد سنتی که بالای آن قطره دادیم حروم شد و قطره ها به تمامی نواحی صورت و دهان و گوش و حلق و بینی جاری شدند اما یه قطره هم نصیب این چشمهای خودن آلود نشد که نشد!
همخانهء محترمه و دوست پسر عزیزشان نیز به جای کمک بقاه بقاه می خندیدند!
حال اگر از امروز و فردا دیدید که خبری از نگارندهء مطلب نیست، بدانید کور شده است.

همین!

نوستالژی

هیچوقت فکرش رو هم نمی کردم که تورق ِ اینترنتی اعتماد بتونه تا این حد نوستالژیک باشه...

پرت شدم به روزهای خوش ِ سه سال پیش...
سه سال! سه سال! سه سال!

نه زود گذشت نه دیر!
سنگین گذشت و مومناک! بهترین واژه ای که برای این سه سال پیدا میکنم همینه: مومناک!

سکوتی و دیگر هیچ...

دو سال و یک روز پیش با اجازهء شاملو نوشتم فریادی و دیگر هیچ... 

فردا؟

....

حس می کنم پیر شده ام... از این همه اثر نگذاشتن و مفید نبودن پیر شده ام!
و آن روزها کسانی بودند که به این حجم از درد می خندیدند... امروز هم می خندند...

نوبت خندهء ما می رسد؟

خونه تکونی ِ فیسبوکی

گاهی اوقات احتیاج به یه خونه تکونی اساسی رو واقعاً حس میکنم. منظورم خونه تکونی واقعی نیست؛ یه جور خونه تکونی درونی! ولی خب همیشه این کار برای من باید یه جورایی سمبلیک هم باشه وگرنه کلاً تاثیری نخواهد داشت.

مثلاً اینکه شروع کنی به کمدهای اتاقت رو مرتب کردن و جمع و جور کردن و کلی آت و اشغالی که نیاز نداری رو دور ریختن؛ یا مثلاً ویندوز کامپیوتر رو دوباره نصب کردن یا فایل ها رو مرتب کردن...
ولی تجربه ثابت کرده هیچ چیزی بهتر از مرتب کردن و خلوت کردن فیسبوک به این امر خطیر کمک نمیکنه. دیروز نشستم و کلی از اونایی که تو فیسبوک همینطوری الکی اسم رفیق رو همراهشون داشتند مخفی کردم. اهل حذف کردن و اینا چندان نیستم... یعنی اگر بخوام حذف کنم خودم رو حذف میکنم. ولی این پنهان کردن پستهای بی مزه و بی سر و ته خیلی از آدمای فیسبوک به شدت الان داره بهم احساس آرامش میده.

الان تو صفحه ام فقط نزدیک ترین دوستان ایرانی و ایتالیاییم هستند و بس! حوصلهء زیاد شنیدن ندارم که به اندازهء کافی تو دوران بمباران اطلاعاتی به سر میبریم و هرچی وزنهء این خوندن های بی مورد رو کمتر کنیم تو مصرفِ وقتمون بیشتر و بهتر صرفه جویی کردیم.

چقدر؟

با خودم فکر میکنم چندتا کوه رو آدم باید از روی دوشش برداره و چندتا پل رو پشت سر خودش خراب کنه و چندتا دوراهی رو پشت سر بگذرونه و خلاصه چقدر باید تحملش بره بالا تا یاد بگیره هنوز هم میشه لبخند زد؟

البته گاهی اوقات و به شرطها و شروطها ...


گل گلدون من

بغض لعنتی دوباره گلوم رو گرفته؛
نشستم پشت کیبورد "گل گلدون من" رو برای خودم زمزمه می کنم...
اونجا که می رسه به "وقتی چشمات هم میاد؛ دو ستاره کم میاد" دیگه نمی تونم تحمل کنم....

با اشک می خونمش... با آکوردهای غلط و غلوط؛ بی هدف... عین مرغ سرکنده شد این ترانهء بدبخت...

پرونده را ببندیم!

دو روز قطعی اینترنت انگار آنقدرها هم که فکر می کردم بد نبود! با خودم کنار آمدم و اکنون ایده هایم واضح تر از همیشه هستند... تصمیم گرفتن در اولین روزهای سال نوی میلادی و مشخص کردن راه، دست کم تغییر دادن این راه، برایم شاید نشانه ای خوش یمن باشد به خصوص آنکه همیشه مهم ترین تصمیم های زندگی ام را در شرایطی کاملاً خنده دار و شاید حتا احمقانه گرفته ام؛ مثل امروز که در راه برگشت از خرید روزانه کاملاً ناگهانی فهمیدم پرونده ای مهم در زندگی ام را باید ببندم؛ برای سیلویا داستان این تغییر را گفتم و هرچه بیشتر صحبت می کردم بیشتر می فهمیدم که جای درستی ایستاده ام.
از وقتی دوباره به این نتیجه رسیده ام که مهم ترین تصمیم ها انهایی هستند که عقل درشان جایگاهی کاملاً محوری ندارد حس می کنم پرده ای از جلوی چشمانم کنار رفته و خودم را بهتر از قبل می فهمم.

باید تغییر کرد که تنها پدیدهء ثابت در زندگی همین تغییر است و بس؛ ضرورتی که بدونِ آن زندگی یکنواخت می شود مانند مردابی که مدتهاست در آن دارم دست و پا می زنم و بیشتر درش فرو می روم.

باید پرونده ای مهم ز زندگی ام را ببندم و راه تازه و دلخواه تری را امتحان کنم؛ ترس دارد اما دلم روشن است. هرچه بیشتر فکر می کنم بیشتر به این نتیجه می رسم که این همه درجا زدن را باید تمام کنم.

پیش به سوی زندگی یی واقعی تر، جهت دارتر و پر امیدتر...

بیماری

دبیرستان که می رفتیم، معلم دینی یی داشتیم که از عذاب و نعمات بهشت و جهنم خیلی صحبت می کرد. یادم هست که می گفت وقتی ما مریض می شویم بخشی از گناهانمان در همین جهان بخشیده می شود...

حیف که به این خرافات و خزعبلات اعتقاد ندارم وگرنه الان مطمئن بودم که با این حجم بالایی که من در طول این چند ماه گذشته مریض شده ام، قطعاً جام تو آسمون هفتم بهشت خواهد بود...

چه شده؟

این روزها خودم را پیدا نمی کنم؛ یعنی خودم را نمی شناسم! دوستانم مدام بهم یادآوری می کنند که "تازگی ها خشن شده ای"! نمی دانم چرا ولی دارم انگار پوست می اندازم و از لای آن ادم سابق که مدام از در و دیوار به خاطر زنده بودنش عذرخواهی می کرد، می آیم بیرون؛ دیگر دچار "سندروم روز بعد" هم نمی شوم. اساساً در حواله دادن خیلی از چیزها به برخی نقاط جسمی لحظه ای تردید نمی کنم و اگر پیش بیاید به شدت به کوچکترین اتفاقی واکنش نشان می دهم.

نمونه اش دیروز که توی یکی از بارهای نسبتاً شیک شهر نزدیک بود با دوست پسر یکی از بچه های دانشگاه دست به یقه شوم فقط و فقط به خاطر اینکه جایی که نباید دخالت می کرد دخالت کرد!
نمی دانم چقدر این اتفاق خوب یا بد است؛ دوستانم از این تغییر خوشحالند... خودم؟ بی تفاوت! واقعیت این است که دیگر برایم خیلی مهم نیست که دیگران کنار من احساس راحتی بکنند به خصوص اگر به بهای معذب بودن من تمام شود.

این روزها بی حوصله ام؛ بداخلاقم؛ خسته، کلافه و راه گم کرده ام و خنده دارترین قسمت این ماجرا اینجاست که احساس قدرت می کنم وقتی می بینم می توانم با کمی نشان دادن خودِ درونی ام دیگران را محبور کنم به عقب نشینی...!
پارادوکس از زندگی من هیچوقت دست برنخواهد داشت لابد...!

من تنهایی های گاه و بیگاهم را دوست دارم

یکی از معدود بدی های ایتالیا این است که وقتی مجرد باشی کلاً طور دیگری نگاهت می کنند؛ حالا این تجرد می خواهد از این نظر باشد که نامزد یا دوست دختر(پسر) نداری می خواهد از این نظر باشد که تنها بیرون رفتن را عیب ندانی. کلاً هر جایی که می روی باید یک کسی همراهت باشد: دوستی، رفیقی، آشنایی...!

یعنی اگر من آخر شب هوس کنم تنهایی بروم در یک بار و سرم به کار خودم باشد و آبجو یا ویسکی ام را مزه مزه کنم و سیگاری بکشم باید پیه این را به تنم بمالم که بارمن و مشتری های بار و خلاصه تمام جنبنده هایی که در آن مکاه هستند، با دو چشمش نخورندت که: کجای کارت مشکل دارد که تنهایی؟
این فرهنگ که «اگر دوست دارم تنها با خودم باشم دلیل بر این نیست که دوست و آشنایی ندارم» هنوز در این مملکت جا نیافتاده؛ نمونه اش همین دیشب که هوس کرده بودم بروم و برای خودم آبجویی بخورم و کمی ذهنم را خلوت کنم از اتفاقات روزمرّه و آخرش هم سنگینی نگاه آدمها را نتوانستم تحمل کنم...

لوییزا، یکی از دوستان ایتالیایی ام که در برلین زندگی می کند، همین چند هفته پیش که آمده بود ایتالیا دقیقاً همین مشکل را داشت و می گفت: من در برلین عادت کرده ام که صبحانه ام را تنهایی در فلان بار بخورم و کسی به کارم کاری نداشته باشد اما اینجا داستان فرق می کند!

نمی دانم مشکل از کجاست ولی چه خوشمان بیاید چه نه، اینجا این ذهنیت وجود دارد که «اگر تنها هستی، یک جای کارت می لنگد» و این برای منی که تنهایی ام را دوست دارم گاهی اوقات واقعاً عذاب آور است.

به من بگو چرا!

مدتی است به دوباره نوشتن فکر می کنم اما مطمئن نیستم؛ احساس می کنم نوشتن بیش از آنکه رهایی بخش باشد دست و پایم را می بنند و محدودم می کند در یک سری چارچوب ها.
اگر برایتان کمی اهمیت دارد خواندن این صفحه برایم بنویسید چرا فکر می کنید این وبلاگ نباید بسته بماند؟ به نظر شما چرا نویسندهء این وبلاگ باید دوباره نوشتن را شروع کند؟

ای اینگریدِ از خدا بی‌خبر!

دیشب ایمیل زده که بشین این کار رو برای گروه کر بنویس توی اتوبوس که داریم می‌ریم آلمان برای کنسرت بخونیم و بخندیم!
زنیکه مگه من دلقکم؟ یا مثلاً آهنگساز دربارم مگه که هروقت عشقت کشید بشینم به نوشتن این مزخرفات؟

صدایی از آسمان به گوشم رسید که: همین هم از سرت زیاده الاغ! زیادی فکر کردی پخی هستی؛ ولی هیچ گهی هم نیستی! بشین همین مزخرف رو بازنویسی کن!

دیوانگی

این پنج دقیقهء پایانی سمفونی سیبلیوس (نوشتهء قبلی را ببینید) امانم را بریده. عین دیوانه‌ها تکرارش می‌کنم و اجراهای مختلفی را گوش می‌کنم و راضی و ناراضی دوباره از اول...

احساس حقارت می‌کنم... احساس حقارت محض.... دقیقاً مثل مورچه‌ای که جلوی فیل قرار گرفته باشد...

تولد در میان رفقای دور و نزدیک

۱- ساعت از دوازده شب گذشته بود و من تو آشپزخونه مشغول خوندن و نت برداشتن از مقاله‌ها برای سمینار روز بعد بودم؛ سیلویا و امانوئله، اومدند تو آشپزخونه: «تولدت مبارک!» و هدیه‌ام رو که با کاغذ نارنجی رنگی کادو شده بود گذاشتند روی میز. دو تا کتاب بی نظیر!

۲- ظهر بعد از سمینار رسیدم خونه و یه رایت رفتم پای کامپیوتر؛ رفقا سنگ تموم گذاشته بودند. هیچوقت فکر نمی‌کردم از شنیدن این همه تبریک تو گودر خوشحال بشم. رفقای گودری واقعاً دمشون گرم!
دیدن نزدیک به سی تا ایمیل هم خوشحالیم رو چند برابر کرد؛ 

۳- بعد از ظهر وارد کلاس شدم برای سمیناری که قرار بود یکی از استادهای دانشگاه پالرمو برگزار کنه. وسط اون همه شلوغی و رفت و اومد بچه‌ها و استادهای دانشگاه خودمون، یهو یه سری از بچه‌ها ایستادند و همراه با خود استادمون شروع کردند به خوندن تولدت مبارک (البته ورژن اجنبی‌اش!!) بغضم گرفته بود از این همه مهربونی و معرفت!

۴- تلفن پشت تلفن از ایران و تا می‌اومدم جواب بدم بوق اشغال... بدترین قسمت ماجرا این بود که یک سری آدم خیلی خیلی عزیز و مهم زندگی‌ام سعی می‌کردند باهام تماس بگیرند و من تا می‌اومدم جواب بدم تلفن قطع می‌شد؛ روسیاهی موند به مخا*براتِ عظیم‌الشان!

واقعاً از همهء دوستانی که به یادم بودند و هستند ممنونم؛ همیشه تولد برام یه جورایی یه قرارداد خیلی ساده و حتا کم ارزش بود اما نمی‌دونم چرا امسال این داستان یه کم فرق داشت؛ به این همه توجه انگار نیاز داشتم و برای چندمین بار بهم ثابت شد رفیق واقعی، همیشه رفیق باقی می‌مونه و هیچ فاصلهء زمانی و مکانی عمق این رفاقت‌‌ها رو نمی‌تونه کم کنه.

Friends... 1

تو سریال فرندز جایی هست که جویی قراره نامه‌ای بنویسه و چه چه؛ و از دوستش، راس، کمک می‌گیره تا نامهء معقولی بنویسه و راس هم بهش یاد می‌ده که از طریق ورد، می‌شه کلمه‌های معمولی و پیش پا افتاده رو با کلمه‌های قلمبه سلمبه جایگزین کرد و به قول معروف کلاس نوشته رو برد بالا. حالا بماند که چه اتفاقات با مزه‌ای سر این نامه‌نگاری افتاد، ولی من دقیقاً از دیروز تا حالا دارم به این فکر می‌کنم که این آقای کورتیس فرانکلین که مقاله‌اش رو باید برای سمینار فردا آماده کنم آیا اساساً به روح اعتقاد داشته یا نه. یکی نیست بهش بگه آخه مرد حسابی می‌میری اگر عین آدمیزاد از زبان مادریت استفاده کنی؟ آخه این چه وضع نوشتنه که بعضیا فکر می‌کنند هرچقدر از واژه‌های ناآشنا استفاده کنند حتماً مطلب بهتری نوشته‌اند؟
منظورم به واژه‌های تخصصی یا مباحث پیشرفته و آمادگی قبلی دربارهء موضوع‌های مورد بحث نیست که اگر اینطور بود که کلاً مشکلی نداشتیم؛ ولی این مقالهء احمقانه به جای اینکه بیاد و موضع خودش رو عین بچهء آدم مشخص کنه لقمه رو از میدون امام حسین تا برج معروف سانفرانسیسکو می‌چرخونه و می‌چرخونه و آخرش هم آدم نمی‌دونه این سی و دو صفحه مطلب نوشته شده از چه تزی داره دفاع می‌کنه؟

خلاصه فردا به احتمال قریب به یقین من و استاد نسبتاً محترمه دعوایی خواهیم داشت بس عظیم من‌باب انتخاب این مقاله.... خدا به خیر کناد.

شب سال نو

باید واقعیت رو بگم؛ دیشب خیلی بیشتر از اون چیزی که حتا تصورش رو می کردم خوش گذشت. ماهی کفال بی‌مزه‌ای سرخ کردم با برنج گذاشتم جلوی مهمونام و مراسم بگو و بخند همراه بود؛ شاید باور کردنی نباشه ولی کم پیش میاد وقتی دور هم جمع می‌شیم تا این اندازه بخندیم به خصوص که معمولاً نصف مدت با هم بودنمون صرف حرف زدن دربارهء دانشگاه و تز و کلاس و استادها و درس ها و موسیقی و ... می‌شه. ولی دیشب بعد از مدتها طوری می‌خندیدم که اشکم دراومد (من جزء اون دسته‌ای هستم که از شدت خنده اشکشون درمیاد!)

البته جناب خفاشی که بعد از آبجوی هفتم تو اتاق پذیرایی شروع کرد به چرخیدن و هرچی خورده بودیم رو از سرمون پروند هم که بی‌تاثیر نبود؛ داستانی بود این خفاش بی نمک که نزدیک به یکی دو ساعت همه‌مون رو سرکار گذاشته بود و خلاصه به هزار بدبختی بیرونش کردیم!

خلاصه که سال نو با خنده و خفاش شروع شد؛ خدا آخر و عاقبتش رو به خیر کنه.

... تا فراموش نکنی که اشک‌های امسال صادقانه‌ترین اشک‌ها بودند....

دایم به پارسال این موقع فکر می‌کنم؛ لحظهء سال تحویل رو توی سلف سرویس دانشگاه تنها نشسته بودم و داشتم یه غذای بی مزه رو واسه خودم می‌خوردم و انگار نه انگار که عیدی هست و نوروزی و سال نویی؛ انگار از اولش هم می‌دونستم که یکی از مزخرف‌ترین سالهای عمرم رو خواهم گذروند و با لجاجت و سرسختی می‌خواستم به خودم بقبولونم که باید منتظر هرچیزی بود؛
نا امید نبودم؛ تو کل این سالی که تا کمتر از یک ساعت دیگه به پایان می‌رسه تمام تلاشم رو کردم برای بهتر بودن، بهتر شدن؛ برای راه بهتر رو انتخاب کردن و تو بیشتر موارد موفق نبودم ولی خودم رو دست کم سرزنش نمی‌کنم که چرا به اندازهء کافی مایه نگذاشتم. 

الان فقط حس خوبه که همراهمه؛ همه چیز عالی و شاهکار نیست و اساساً قرار هم نیست که همه چیز در بهترین حالت خودش باشه؛ ولی از اون حس احمقانهء پارسال خبری نیست.
سفرهء هفت سینم رو برعکس پارسال پهن کردم و امشب هم قراره به دوستام ماهی پلو بدم و براشون از نوروز حرف بزنم؛

به طرز عجیبی حس خوبی دارم و تمام سختی‌های این "ماضی نقلی"، این گذشتهء نزدیک رو قبول کردم؛ می‌دونم کجاها اشتباه کردم و کجاها درست رفتم جلو؛ می‌دونم حد هر چیزی چقدر بوده و کجا حد رو نگه داشتم و کجا ترمز بریده رفتم. "می‌دونم" و دقیقاً همین دونستنه که بهم امید می‌ده و به یادم می‌آره که خیلی بهونه وجود داره برای لبخند زدن.

نوکتورن برای پیانو...

دست از نواختن می‌کشد، نگاهم می‌کند و می‌پرسد: «چرا؟... چرا طوری نوشتی‌اش که انگار این موسیقی هیچوقت نباید تمام شود؟»
می‌گویم: «این نت‌ها، همه‌شان سوال هستند... "سوال‌"هایی بی‌جواب؛ "چرا"های مانده در پس خاطره انگار؛ سوال‌هایی که هیچوقت جوابشان را نخواهی یافت...»

سیاوش کسرایی

تصادف عجیبی بود؛
دیروز این متن (که مجموعه‌ای است از اشاره ها به بعضی از شعرهای سیاوش کسرایی) را نوشتم و کلاً نمی‌دانستم که دقیقاً دیروز سالمرگ این شاعر دوست داشتنی بود.
یادش گرامی...

زیمرمان

پانزده سالم بود؛ یک سال بیشتر یا کمترش را یادم نیست. همان حوالی اولین شناخت‌ها بودم و او اولین پیانیستی بود که شناختم؛ که با او غول‌های موسیقی را شناختم؛ ویدئو آن روزها تا این اندازه بی‌ارزش نبود و فیلم کنسرت بهترین ارکسترهای جهان را دیدن یعنی ورود به دروازهء بهشت. آرزوی امیر نوجوان این بود که روزی اجرایی از این پیانیست را از نزدیک ببیند؛
وقتی دیشب مارش عزای شوپن را می‌نواخت، به یاد آن آرزویی افتادم که ته صندوقچهء خاطراتم گم شده بود و به کل فراموش کرده بودم که چقدر برای مهم بود از نزدیک گوش دادن به اجرای کسی که پیانو را برایت رنگ‌آمیزی می‌کرد.

موهایش و ریش‌هایش کاملاً سفید شده بودند و با ان جوان خوش قیافه‌ای که در نوجوانی‌هایم شناخته بودمش خیلی فرق داشت اما برق چشمهایش، حرکت ابروهایش و قدرتی که در انگشتانش وجود داشت، همان بود. 

دیشب به یاد آوردم برآورده شدن آرزوهای انسان گاهی اوقات چقدر عجیب و به طرز مسخره‌ای ساده می‌شود؛ که چقدر آدم فراموش می‌کند چه می‌خواسته؛ که چقدر راحت از یاد می‌بریم و گم می‌شویم در تو در توی راههایی که ما را هر روز از خودمان و از همدیگر دورتر و دورتر می‌کند؛ تو در تویی که روزی در کمال بی رحمی به یادت می‌آورد چقدر می‌خواستی...

سلام  ِ عزراییل...

نمی‌دانم ریشهء این همه بی اعتمادی کجاست! یعنی نمی‌دانم چرا اساساً به حرف مردم بی اعتمادم؛ نمی‌دانم این همه بدبینی و بی‌اعتمادی کجا سرچشمه دارد. 
می‌خواهم بگویم که کلاً نمی‌تونم به تعریف‌ها و تحسین‌های دیگران نظر مثبتی داشته باشم؛ نه برای اینکه واقعاً خود را شایستهء آن ندانم که در واقع به نوعی این شیوه از تعریف و تمجید را بی‌دلیل و منطق نمی‌دانم و حس می‌کنم لابد پشت آن چیزی باید مخفی باشد.
به همین خاطر است که اساساً تا چیزی کاملاً انجام نشده باشد و قولی که داده شده، واقعاً عملی نشود نمی‌توانم خودم را دلخوش کنم به اینکه چه همه چیز خوب و عالی است.
نمی‌دانم چرا این غرها را دارم اینجا می‌نویسم اما این همه بدبینی و بی‌اعتمادی واقعاً آزاردهنده است به خصوص اگر در زمینهء کار باشد؛ به هر حال به دوستان و آشنایانی که برادری‌شان ثابت شده می‌توانم اعتماد کنم اما وقتی قدم را کمی آنطرف‌تر می‌گذاری باید خیلی حواست باشد که چرا و به چه منظور هر حرفی زده می‌شود. به قول مادربزرگم سلام عزراییل بی‌دلیل نیست!

یک بعداز ظهر کش‌دار جمعه...

روی مبل نشسته بودم؛ از آن لحظه‌های پیش از اتفاق یا پیش از تصمیم یا پیش از عمل یا هر چه دوست دارید اسمش را بگذارید! خلاصه پیش از اینکه عزمم را برای دوباره نوشتن و تجدید نظر کردن روی یکی از کارهای نسبتاً قدیمی‌ام جزم کنم، روی مبل لم داده بودم و داشتم جوانب کار را بررسی می‌کردم؛ به اینکه آیا کلاً سازبندی‌ها را تغییر بدهم یا از متن اصلی کار کم کنم یا به شعر اضافه کنم و خلاصه این وسوسه‌ها و دلشوره‌های پیش از نوشتن.

بی‌خیال خودم را روی مبل کش دادم و سرم را به عقب بردم و چشمم به دیوان حافظ در کتابخانهء پشت سرم افتاد. باید دوباره حافظ را زیر و رو کنم؟ به تکه‌بیت‌های جدیدی احتیاج خواهم داشت؟ یا آن چند بیتی که همان چهار پنج سال پیش انتخاب کرده بودم کفایت می‌کنند؟
کتاب را برداشتم و بی اختیار و بدون هیچ دلیلی بازش کردم؛ وقتی کاری را در کمال بی‌خیالی و بی‌دلیلی انجام می‌دهی، همیشه باید منتظر یک جواب غیرقابل تصور باشی؛ این شعر آمده بود:

درآ که در دلِ خسته توان درآید باز بیا که در تن ِ مُرده روان درآید باز
بیا که فُرقتِ تو چشم من چنان دربست    که فتح باب وصالت مگر گشاید باز

تمام خستگی به تنم ماند....

تازه از خواب بیدار شدم؛ ظهر رسیدم به خانه و تمام بعدازظهر را خواب بودم. گفتم بیایم و از دیشب بنویسم ولی وقتی صفحهء میل‌باکسم را باز کردم و خبر دست.گیر شدنِ بهرنگ و کیوان را خواندم خستگی این چند روز کار به تنم ماند. 

تمام وجودم پر از خشم و نفرت شده و نمی‌إانم چه زمانی دوباره می‌توان از خوشی‌های ریز و درشت زندگی نوشت. با بهرنگ تنکابنی و کیوان فرزین پارسال تابستان آشنا شدم و در دفتر فرهنگ و آهنگ هر از چندگاهی با هم می‌نشستیم به گپ زدن و صحبت کردن دربارهء مشکلات موسیقی (بخوانید فرهنگ) در ایران. با آروین صداقت‌کیش هم همان روزها آشنا شدم و یک بار هم مریم عزیز را آنجا ملاقات کردم. جمع صمیمی و دوستانه‌ای بود که هنوز به نبودن در آن جمع حسادت می‌کنم؛ از روزی که آروین را در خیابان گرفته‌اند دلم شور می‌زد و دایم به اتفاقات بدتر فکر می‌کردم و در عین حال به خودم می‌گفتم بگذارمش پای استرس‌ها و بی‌خبری‌های مُدامِ این روزها ولی امروز...

فقط می‌توانم دعا کنم که هرچه زودتر آزاد بشوند. واقعاً نمی‌دانم به چه چیزی فکر کنم؛
تمام خستگی این چند روز به تنم ماند....

در سکوت و تنهایی...

رفته‌اند بیرون برای استراحت. حوصلهء سر و صدای زیاد بار کنار کلیسا را نداشتم. ماندم اینجا... دوست داشتم بعد از آن حجم زیاد موسیقی کمی تنها باشم؛ در سکوت این اتاق تمرین و فکر کنم به اینکه "چرا؟" که چرا باید دقیقاً وسط تمرین آنطور داغان بشوم؟ نمی‌دانم چطور از وسط نوازنده‌ها رد شدم و از اتاق تمرین زدم بیرون به بهانهء رفتن به دستشویی... و توی دستشویی‌یی که سرما بیداد می‌کرد زدم زیر گریه و این بغض چند وقته را خالی کردم...

خدا کند نفهمیده باشند؛ نمی‌دانم... شاید هم به روی خودشان نمی‌آورند برای اینکه بیشتر از این ضایع‌ام نکنند. آخر یکی نیست بگوید شما را به جان عزیزتان قسم، وقتی آدم حالش خوب نیست و نزده می‌رقصد، موسیقی «کومیتاس» جلویش اجرا نکنید؛ لااقل اگر اجرا می‌کنید انقدر خوب و عالی اجرا نکنید تا حال آدم از اینی که هست بدتر شود...

نکنید! انقدر خوب اجرا نکنید؛ گاهی اوقات فالش باشید؛ گاهی اوقات دیرتر یا زودتر از زمان لازم بنوازید و کار را خراب کنید؛ ولی نکنید این کار را با دل دیوانهء آدمی که به خاطر همین نت‌ها، به خاطر همین چیزی که اسمش را گذاشته‌اند هنر روح، از خیلی چیزها در زندگی‌اش صرف‌نظر کرده. نکنید آقایان؛ انقدر خوب ننوازید.

در سکوت برای خودم می‌نویسم؛ سرما؛ آرام آرام دارد وارد این اتاق هم می‌شود؛ سرما و سکوت موسیقی خوبی پدید نمی‌آورند؛ باید آتش بخشید به این قلب یخ زده تا فریاد کند این همه دلتنگی را... باید آوار شود از سر پنجه‌ی هر نوازنده، این نت‌های خاموش...

عکس

نویسندهء وبلاگ در حال لاگیدن در کلیسا...

Sant'Eustorgio

برای اولین بار در زندگیم دارم از توی کلیسا می‌لاگم... تجربهء جالبیه! مدتها بود با یک گروه حرفه‌ای و کاردرست کار نکرده بودم. کوارتت زهی از بولونیا اومده و خواننده ها بی نظیرند. صدای کسی که متن رو می‌خونه بی نظیره و انتخاب موسیقی‌ها به نظرم خیلی حرفه‌ای و خوب بوده.

گذشته از قطعه‌ای که برای کوارتت زهی و دو خواننده نوشتم و قطعه‌های کوتاهی که برای همراهی متن به سبک موسیقی فیلم نوشتم، کارهای دیگه‌ای هم از هندل و باربر و اشتراوس برای کوارتت و خواننده بازنویسی کردم که همین الان دارند تمرین می‌کنند. آکوستیک این کلیسا واقعاً شاهکاره و اگر سرمای وحشتناک نبود، کار کردن تو این کلیسا و با این گروه خیلی لذت بخش تر می‌شد.

شاید شب دوباره و مفصل تر بنویسم. اینترنتِ وایرلس هتل سرعتش یه کم پایینه و اگر شد شاید یه سری از قطعه‌ها رو یا عکسها رو گذاشتم تو وبلاگ.


به سوی اولین تجربهء جدی

چه خوب بود،
چه خوب بود اگر می‌شد آدم از دغدغه‌های روزانه‌اش راحت تر حرف بزنه؛ این مدت انقدر اتفاق‌های جور و واجور افتاد که انگار روزمرّگی ممنوع شده.
چه خوب بود اگر می‌شد آنلاین و مستقیم از تمام مراحل تمرین و اجرا و صحنه پردازی ها و کارها و شوخی ها و خنده‌های کاری نوشت؛ به هر حال این اولین تجربهء جدی من تو ایتالیاست و دوست داشتم می‌تونستم بخشی‌ از این تجربه رو تو این وبلاگ به اشتراک بگذارم. اما واقعاً حسش نیست؛ یعنی اساساً اونقدر این حس دور بودن از واقعیت های دردناک و ملموس این روزهای ایران آزاردهنده است که دست کم بهتره آدم این اختلافی که تو شیوهء زندگی‌مون وجود داره رو دست کم خصوصی نگه داره.

امروز رفتنی‌ام؛ قطار حدود یک ساعت بعد حرکت می‌کنه و از ظهر امروز به مدت سه روز پشت سر هم تمرین و تمرین توی یکی از کلیساهای قدیمی میلان و سه شنبه هم اجرا؛ تا ببینیم چطور خواهد بود....

سکوت گرد...

این روزها دارم سکوت را تمرین می‌کنم؛ سکوت در برابر مزخرفاتی که هر روز از شیشهء مانیتور به صورتمان کوبیده می‌شود. چه فیلم‌هایی که می‌بینیم، چه خبرهایی که می‌خوانیم و چه مزخرفاتی که بعضی‌ها که خیلی باورشان شده، بیان می‌کنند.

این روزها دست کم من دارم سکوت را تمرین می‌کنم و مطمئنم که در حال حاضر بهترین شیوهء برخورد با دروغ‌ها  و خزعبلاتی است که این روزها زندگی‌مان با آن درگیر شده.

فعلاً بتاز تا بعداً سر فرصت مناسب برایت بگویم که داستان چه بود. فعلاً بتاز!

خبری نیست؛ گرد مرگ انگار پاشیده‌اند در اینترنت؛ سایت‌‌های خبری‌یی که نسبت بهشان کمی می‌شد اعتماد کرد همه مشکل دارند؛ خبرها وحشتناکند. تلفن هم نمی‌شود کرد؛ تازه اگر می‌توانستم تلفنی هم بزنم که باز فرقی نمی‌کرد، می‌کرد؟

باید انتظار کشیدن را یاد بگیرم؛ باید بلدش باشم و لحظه لحظهء این همه اضطراب و درد و نگرانی را تجربه کنم. شاید آنقدرها هم که می‌گویند اوضاع وحشتناک نیست؛ هست؟
مایی که بیرون گود نشسته‌ایم یکی را هزارتا می‌بینیم... شاید؛

حس و حال ندارم؛ خرابم و نگران... از دیشب حالم خراب است و مدام تپش قلب دارم و نمی‌دانم کی قرار است ذره‌ای آرامش را تجربه کنم....



کریسمس

کریسمس هم از اون روزاست که تو خاک غربت انگار گرد مُرده پاشونده شده!

صبح زود از خواب بیدار شدم؛ با صدای اذان... باور کردنی نیست ولی خواب دیدم که از خواب بیدار شدم و صدای اذان موذن زادهء اردبیلی داره از مسجد نزدیک خونه‌مون میاد و من چشمام رو می‌بندم و دوباره ولو می‌شم رو تخت... البته به اشهد نرسیده واقعنی از خواب می‌پرم و جز صدای بارون چیزی به گوشم نمی‌رسه!

خلاصه که پارادوکس* جالبی وجود داره! کریسمس و اذان موذن زاده... مهمونی نهار تو خونهء یکی از دوستان و هزارتا کار ننوشته و نگرانی از اجرا و به موقع حاضر نشدن کارها... امروز هم باید کار کنم.


*خدا پدر و مادر اون کسی که این کلمه رو اختراع (!) کرد بیامرزه! دقت کردین من چقدر از این پارادوکس خان استفاده می‌کنم؟

کمی با خودم!

وقتی حرفی را زده‌ای و قولی را داده‌ای، دیگر نمی‌توانی زیرش بزنی؛ باید بهش عمل کنی! حتی اگر مجبور باشی  در اوج خشم و عصبانیت و نفرت و دلتنگی و هزار حس نسبتاً ناخوشایند دیگر، بنشینی و برای مهمانی شب سال نو موسیقی بنویسی؛

چشمت کور می‌خواستی ادعا نکنی که بلدی کارهای شاد و ریتمیک هم بنویسی! چشمت کور! حالا برو تمام خشم و نفرتت را سر سازهای زهی داد بزن و "شیش و هشتِ" ایرانی و لزگی ترکی و والس روسسی بنویس تا حالت جا بیاد!

تو که بلد نیستی، قول الکی نده!

جام مِی...

خسته‌ام؛ سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده و خودم را سپرده‌ام به گرمای مبل. لم داده‌ام و چشمانم را بسته‌ام تا آخرین تمرین قبل از کنسرت را بشنوم. نیکولا طوری آرشه را روی سیم‌های ویلنسل حرکت می‌دهد که فکر می‌کنی دارد با معشوقهء جاودانی‌اش حرف می‌زند. لوییزا پشت پیانو همراهی‌اش می‌کند.
خستگی رخوتناکی است؛ ولو شده‌ام روی مبل راحتی و غرق شده‌ام در نوای موسیقی‌یی که خودم نوشتمش اما با من غریبه است انگار. نمی‌دانم این همه احساس غریبگی با آخرین کاری که نوشته‌ام را به چه حسابی باید بگذارم.
سرما، انگار در روح نُت‌ها هم نفوذ کرده؛ باید گرم باشد موسیقی‌ام؛ اما نیست! کمی بعد، ضربه‌های پیانو شدت می‌گیرد؛ لوییزا تازه فهمیده چطور باید این ضربه‌ها را روی شستی‌های سفید و سیاه وارد کند تا ویلنسل ِ نیکولا، ناله کنان ملودی ملهم از ساقی‌نامه را بنوازد. اینجاست که موسیقی گرم می‌شود؛ 
«بیا ساقی آن می که حال آورد...» 
چشمانم را باز می‌کنم تا ببینمشان. لوییزا مسلط است و نیکولا چشمانش را بسته و با ساز بی‌نظیرش دارد عشق‌بازی می‌کند. گرما تازه اینجاست که به سراغم می‌آید؛ انگار واقعاً ساقی‌یی آمده و جام شرابم را پُر کرده و من را در سرمستی این جام می به حال خود رها کرده باشد. 
در درونم نوای ساقی‌نامه را زمزمه می‌کنم و نگاه می‌کنم به این دو نفر، که نمی‌دانند ساقی کیست، می چه حرمتی دارد، و چه درد و رنجی در پس‌زمینهء ساقی‌نامه‌های سرزمین من پنهان است؛ اما می‌نوازندش، می‌توانند حسش کنند، می‌توانند درکش کنند، بدون نیاز به بهترین دائره‌المعارف‌های جهان، ساقی را با نُت ترجمه می‌کنند و با هر ضربه روی شستی پیانو مست می‌شوند و با هر آرشه روی سیم‌های ویلنسل به هوش می‌آیند. موسیقی بهترین مترجم است وقتی درونی‌ترین احساسات را نمی‌توان به واژه درآورد.

 لم داده‌ام روی مبل و خودم را سپرده‌ام به جریان موسیقی، به حرکت نُت‌هایی که خودم نوشتم‌شان، به نوایی که رازی پنهان از سرزمینم را با من باز می‌گوید. نوایی که پشت نیاز به جام می، حرف‌های دیگری برای گفتن دارد؛ قصه‌های فراوانی از درد و رنج سرزمینی دارد که آتش وخون زیاد دیده، و جام می بسیار طلب کرده تا «بیاساید دمی»؛...سرزمینی که همچنان سبزترین است. 

یا من ِ آهنگساز، یا اوی خواننده... خدا رحم کناد!

اساساً از موارد تاسف‌بار هم‌خانه شدن با یک دانشجوی موزیکولوژی که دست برقضا خواننده هم هست، این می‌باشد که شما به هنگام خلوت با خود و تلاش در جهت برون‌ریزیِ تراوشات موسیقایی‌تون با بحران عظیم صدا مواجه می‌شوید به طوری که بیش از آنکه خود آهنگسازی کنید، به آهنگ خواندن های هم‌خانهء محترمه گوش جان می‌سپارید و تمام حس و حال موسیقی نویسی را از دست می‌دهید و دو دست خود را بر سر همی می‌کوبید که آخر این چه غلطی بود من کردم که تنهایی در خانهء قبلی را رها کرده و ذوق موسیقی‌نگاری را در خود خفه کردم؟

خلاصه که اگر فردا پس فردا ما آهنگساز معروفی شدیم، بدانید که خیلی کارمان همچین درست بوده؛ اگر هم نشدیم گناهش رو بندازید گردن این هم‌خانهء عزیز که موقع کتاب خواندن و ظرف شستن و مسواک زدن و بقیهء امور منقول و نامنقولِ روزانه، دایم در حال زمزمهء این یا آن ملودی از فلان یا بیسار اپرای پوچینی یا وردی یا دیگران است!


در باب کمری شدنِ بنده!

داستان این کمردردهای ما هم شده عین فیلمهای دنباله داری مثل Scary Movie  یا American P.i.e... هر دو سه سال یه بار میاد و در کمال بی‌مزگی خودی نشون می‌ده و می‌ره پی کارش تا چند سال بعد.
حالا این وسط دقیقاً تو شبهای امتحان و روزهایی که خونه‌مون پر از مهمون‌جات مختلف بود نمی‌دونم این بلای آسمانی دوباره از کجا سر و کله‌اش پیدا شد؛ باز دست کم یکی دو سال پیش یه چمدون گنده و سنگین رو بلند کرده بودم، یا لباس گرم نمی‌پوشیدم تو هوای سرد و خلاصه یه غلطی می‌خوردم که نازل شدن این بلای آسمانی کاملاً قابل توجیه بود! اما این دفعه کلاً همه چیز فرق می‌کرد و داستان از اونجایی شروع شد که اتفاقاً هیچ داستانی در کار نبود!

یعنی بنده در یکی از روزهای گند پاییزی (اینجا پاییز گند و مزخرفه؛ هر کی قبول نداره خودش بیاد و از نزدیک ببینه! جر و بحث نکنید!) از خواب بیدار شدم و دیدم که اساساً هر تکانی که به این شاه‌فنر داده می‌شه منشاء یک درد همراه با آخ ِ اضافه است و در هیچ حالتی چه عمودی چه افقی نمی‌شه صبح رو به شب رسوند و شب رو به صبح!

خلاصه که هرچی دوا و درمون بود انجام دادم: از این برچسب‌های گرم کننده که تو مایه‌های همون موبرهای بانوانه است بگیرید، تا قرص و شربت و برخی نوشیدنی‌های مجاز (!) در جهت کاهش درد. 
این وسط، یکی از رفیقان شفیق یک وسیله‌ای برای ماساژ دادن بهم داد که با خودم فکر کردم این رفیقمون هم مشکل من رو اشتباه درک کرده هم اساساً خوب توجیه نشده که من به جامعهء نسوان تعلق ندارم... البته دوستان توجه داشته باشند که این وسیلهء فوق‌الذکر بسیار مفید واقع شد در جهت کاهش آلام کمری بنده ولی خب همچنان با خودم فکر می‌کنم از این وسیله استفاده‌های بهتر و شایسته‌تری هم می‌شه کرد!

خلاصه که به روز نشدن این وبلاگ رو در این ایام خجسته به دلیل کمری شدن بی دلیل و نابهنگام بنده ببخشید! قول می‌دم از هفتهء بعد اگر مشکل تازه‌ای پیش نیاد، این وبلاگ رو مثل قبل دوباره روزانه و مرتب به روز کنم!

و من الله و فیلان!

کرکره ها پایین....

حرف و مطلب برای نوشتن زیاد دارم؛ اما نه وقت برای نوشتن‌شان هست نه تمرکز برای پردازششان. این وبلاگ دست کم برای یک هفته به روز نخواهد شد.




و اما اجرا...

جانکوزیمو چند روز پیش بهم گفته بود «اولین باری که کارهات به طور عمومی اجرا بشن، احساس می‌کنی که یهو جلوی چشم همه ل.خ.ت هستی و لحظه‌شماری می‌کنی که زودتر کارت تموم بشه». راستش کل دیروز دلشورهء عجیبی همراهم بود و لعنت می‌فرستادم به جانکوزیمو و این استعارهء داغان کننده‌اش.

فضای کنسرت، بیشتر از اینکه اجرایی باشد، تحقیقی و تجربی بود. راستش حرف‌ها و مقاله‌هایی که خوانده شدند و موضوع‌هایی که بررسی شدند خیلی خسته‌کننده و برای من، شخصاً، خیلی بی‌اهمیت بودند. بدیِ ماجرا این بود که سیلویا دیروز سرمای بدی خورد و حتا تا مرز اینکه کارها را نخواند هم پیش رفت و به همین دلیل کلاً اجرای خوبی نداشت؛ یعنی به نسبت آن چیزی که من ازش سراغ داشتم و توی تمرین ها دیده بودم، اجرای عالی‌یی نبود ولی خب، به هر حال هم ترس من از اجرای صحنه‌ای ریخت و هم این مساله یک کم باعث شد جدی تر به آهنگسازی فکر کنم.
هنوز نمی‌دانم در روزنامه چه‌چیزی دربارهء اجرای دیشب نوشتند، چون رسماً امروز صبح ساعت شش به خانه برگشتم و تا حدود ساعت دو بعدازظهر خواب بودم؛ به هر حال کنسرت ساعت یازده و نیم تمام شد و تازه با بچه‌هایی که اجرا داشتند و یک سری از استادهای دانشگاه‌مان برای شام رفتیم بیرون و بعدش هم از کل آن جماعت حدوداً سی نفره، نزدیک به ده نفرمان رفتیم به خانهء اینگرید برای دلقک بازی و شب نشینی و این شد که هنوز منگ شب زنده داری دیشب هستم!

شب نسبتاً خوبی بود؛ یعنی تجربهء جالب و نقطهء آغاز مناسبی بود برای جلو رفتن.

امشب را به خاطر بسپارم؟

همه‌چیز به طرز مسخره و احمقانه‌ای جور شد: شب افتتاحیهء جشنوارهء موسیقی ۱۹۰۰ بود و آخر شب، بعد از کنسرت با یک سری از بچه‌های دانشگاه رفته بودیم به یکی از بارهای نزدیک محل اجرا تا طبق عادت همیشگی کمی با هم باشیم و از اجرای آن شب حرف بزنیم و خیر سرمان موسیقی نقد کنیم. همان شب بود که فهمیدم در ادامهء همین جشنواره قرار است یک شب به دانشجوها و استادهای دانشگاه ما اختصاص داده شود و نوازنده‌های دانشگاه بنوازند و استادها در مورد کارهایی که اجرا می‌شوند صحبت کنند. به شوخی، به اینگرید که مسئول هماهنگی کنسرت بود گفتم "خب جونتون بالا میومد یکی از کارهای من رو هم می‌ذاشتین واسه اجرا؟" که اینگرید ذوق زده ازم پرسید چه کاری برای اجرا آماده دارم؟
راستش هیچ کاری هنوز آماده نبود و من همچنان در دورهء طرح زدن و «فکر کردن به نوشتن» بودم نه خودِ «نوشتن». به شوخی گفتم سه ترانه روی سه شعر از هرمان هسه را آماده دارم که همان شب قرار شد این ترانه‌ها در برنامهء کنسرت مربوط به دانشگاه گنجانده شود و من هنوز هم که هنوز است باور نمی‌کنم چطور اینگرید کارها را ندیده و نشنیده قبول کرد!!

اینگرید یکی از بچه‌های قدیمی دانشگاه ماست که سالها قبل وقتی من وارد دانشگاه شدم مشغول نوشتن تز دکترا بود و همزمان رهبری گروه کر دانشگاه را به عهده داشت (و دارد) و در آن سالها دانشجوی سالهای پایانی آهنگسازی هم بود که به گمانم دو سه سال قبل، از کنسرواتوار مانتوا بالاخره فارغ التحصیل شد. یک دختر انرژیک در حد حسادت کردن طوری که اگر نصف زمانی که او برای کارهایش اختصاص می‌داد را من برای کارهای مفید زندگی‌ام استفاده می‌کردم خیلی چیزها فرق می‌کرد و خب، اینجا تفاوت آدمهای کاری و تنبل مشخص می‌شود!

اینگرید همیشه به من لطف عجیبی داشته و حتا در مقاله‌ای که پارسال نوشته بود از من که در تهیهء منابع کمکش کرده بودم به عنوان موزیکولوگ و آهنگساز تشکر کرده بود در حالی که من هنوز نه تحصیلاتم را در دانشگاه تمام کرده‌ام نه آهنگسازی را در کنسرواتوار کار کردم. شاید به همین دلیل است که امشب تمام ترس و اضطرابم از این است که این سه ترانه‌ای که به عنوان تنها کارهای آوازی اجرا می‌شوند، در حد و اندازه‌ای که باید و شاید نباشند چون واقعیت داستان این است که در کمال بی‌خیالی و به دور از هرگونه افه و پز موسیقی‌نویسی، آنها را نوشته‌ام. کارها به شدت ساده و روان هستند و نمی‌دانم تا چه حد برای جماعتی که به خاطر شنیدن موسیقی نو و مدرن خواهند آمد جذابیت خواهند داشت.

امشب برای اولین بار یک سری از کارهایم قرار است به طور رسمی و در جشنواره‌ای نسبتاً معتبر (در سطح ایتالیا البته!) اجرا شود و من هنوز نمی‌توانم باور کنم که تمام این داستان به همین راحتی شکل گرفت و به همین راحتی کارها را نوشتم و آماده کردم و تازه همین دیروز برای اولین بار نوازنده و خواننده با هم تمرین کردند و امشب حول و حوش ساعت نه و نیم قرار است به گوش دیگران برسد. 
دیروز روزنامهء کرمونا هم دربارهء این کنسرت مطلبی نوشت و شاید فردا هم نقدهایی در همین زمینه نوشته شوند؛ امیدوارم امشب تخم مرغ و گوجه فرنگی به طرفم پرت نکنند!!

در همین رابطه (به ایتالیایی):

+

+