نوکتورن برای پیانو...
میگویم: «این نتها، همهشان سوال هستند... "سوال"هایی بیجواب؛ "چرا"های مانده در پس خاطره انگار؛ سوالهایی که هیچوقت جوابشان را نخواهی یافت...»
بعد بنشینی و با خودت فکر کنی چقدر برای همین شش دقیقه موسیقی برای پیانو زجر کشیدم؟ چقدر کشیده باشم خوب است؟ منظورم از نظر نسبی بودنِ ماجراست؛ یعنی کاری که تا این حد ساده و روان بود، تا این اندازه ساده و روان هست چرا باید نوشتنش، ثبت کردنش، و به سرانجام رساندنش تا این اندازه عذاب دهنده باشد؟
خیلی چیزها هستند که دلیل نمیشناسند؛ لابد شنیدهاید که گفتهاند «دوست داشتن دلیل نمیخواهد»! این هم از همان دسته است؛ گاهی اوقات بعضی نوشتنها هستند که سختی و نرمیشان دلیل نمیشناسد، منطق ندارد. درگیرت میکند، تمام ذهنت را به چالش میکشد، برای هر بالا و پایین کردنِ این یا آن نُت باید انگار هزار بار بمیری و زنده شوی اما به سختیاش میارزد؛ به دردسرش میارزد چون وقتی آن نقطهء پایانی را میگذاری پای آخرین سطر، لذتی تجربه میکنی که کم نظیر است.
و این، آخر هر نوشتنی به سراغت نمیآید؛ بعضی کارها هستند که خاص هستند... ویژه هستند، فرق دارند،... قوامشان متفاوت است. این هم از همان دست کارهاست.
آخرهای شب بود، که طرح اولیهاش را نوشتم... چند ماه گذشت از آن شب؟ یادت هست؟
نت ها رو پشت سر هم ردیف میکنم تا ماکت کامپیوتریش رو دست کم داشته باشم...
یا یه شاهکار خواهد بود یا یک مزخرف به تمام معنا؛ شک ندارم یک اثر معمولی نیست...
وقتی گوشش میکردم حس کردم کارهای آدم بچههاش نیستند؛ یعنی اگر قرار باشه من نسبت به کارهایی که تا حالا نوشتم قیاسی از نظر حس شخصی و رابطهء احساسی بیان بکنم، میتونم بگم که کارهام مثل عشقهام یا مثل روابط عاطفیام هستند؛ بعضیا اونقدر این حس عاشقانه توشون زیاده که هیچوقت نمیتونی فراموششون کنی و بعضیها هم شبیه به یکی از اون روابط یه شب هم.خوا.بگی میمونند که دووم چندانی ندارند.
ولی بعضی از این کارها شبیه به اون دسته از عشقهایی هستند که تکمیل نشدند؛ یعنی میدونی که بالاترین و برترین حسیه که داشتی، ولی حالا بنا به دلایلی این عشق ناقص مونده، تموم نشده و همین ناقص بودنهست که تبدیل میشه به یک درد.
امروز وقتی «رویا» رو گوش میدادم دقیقاً همین حس رو داشتم و با اینکه بعد از اون کار، کارهای زیادی ساختم که خیلی ازشون راضیترم و خیلی بیشتر به مذاق دیگران خوش آمده، ولی باز هم حس میکنم هنوز کاری حسیتر و صمیمیتر از اون کار هنوز ننوشتهام... و وقتی با خودم فکر میکنم، میبینم که ۱۲ سال مدت کمی نیست برای اینکه از این حس عبور کنی و بتونی ازش بگذری پس معلومه اون حس ۱۲ سال پیش که موقع نوشتن «رویا» داشتم، واقعاً خاص و ویژه بوده.
«رویا» همیشه برام بهترین موسیقییی بوده که نوشتم، ولی این ناقص بودنش، این ضبط بدش و درک نشدنش همیشه برام آزار دهنده است، طوری که اگر روزی بهم بگن فقط یک ماه از عمرت باقی مونده، هر چی دارم و ندارم میفروشم تا دوباره بنویسمش و این بار با کیفیت بهتری ضبطش کنم تا همه اونطوری این کار رو بشنوند که من تو ذهن خودم میشنوم.
آره؛ کارهای آدم مثل عشقهاش هستند؛ بعضیا عالیاند، بعضیا معمولی و بعضیا همیشه و برای همیشه «تک» و یگانه خوهند بود.
مقدمهء پیش از متن در لا مینور: بارها برام پیش اومده که وقتی تصمیمی گرفتم با موانعی مواجه شدم که باعث شدند قدرتم رو یک جا ذخیره کنم و از روش بپرم و برم جلو، و بارها هم اتفاق افتاد که ته دلم از کاری که انجام میدادم راضی نبودم و هیچوقت هم اتفاقی نمیافتاد تا بفهمم که اصولاً نباید اون کار رو انجام بدم و بعدش هم که حکایت سر است و سنگ و تجربه های پس از آن!
متن اصلی در لا ماژور: چند روزیه که شروع کردم به نوشتن کاری که از نوروز ۸۳ تا الان تو ذهنم باهاش درگیر بودم و بارها طرح زدم و ولش کردم و دوباره دست گرفتمش و باز بی خیالش شدم و همیشه بهانه های رنگارنگ و جور واجور بودند که ازم انرژی لازم واسه ادامهء کار رو میگرفتند. ولی این بار شروعش کردم و برعکس اون چیزی که تصور میکردم خیلی راحت تر از اونی که می باید، دارم مینویسمش. البته ذخیره شدنِ این همه نت و صدا و درگیری های هر روزهء من با این موسیقی (دست کم تو ذهن خودم!) شاید باعث شده که خیلی از جاها انگار از قبل میدونستم که چه چیزی رو باید کی و چطور استفاده کنم.
به هر حال کار، راحت تر از اونی که انتظار داشتم شروع شد و ترسم از نوشتن برای همچین حجمی از ارکستر سمفونیک (چیزی در حد ارکستر های غول پیکر سمفونی های مالر) ریخت.
چند روز پیش رفته بودم به شهر کتاب برای گرفتن یک منبع سازشناسی و دو سه پارتیتور برای مطالعه و آنالیز. هرچقدر دنبال یکی دو تا از کارهای مالر گشتم، چیزی پیدا نکردم. اصولاً چون فضای کار به شدت نزدیک به کارهای مالر هست (دستِ کم از نظر سازبندی و ارکستر) دوست داشتم یه مطالعهء دوباره روی بعضی از کارهاش و به خصوص رو قسمت هایی که برای گروه کر نوشته، داشته باشم. اما چیزی پیدا نکردم و دست از پا درازتر برگشتم خونه.
دیشب با آرتمیس و شرمین و امیر رفته بودیم کافه شارونا و وسط صحبت هامون، امیر از توی کیفش پارتیتور سمفونی ۲ مالر رو درآورد و گذاشت جلوم. میدونست که عاشقانه کارهای مالر رو دوست دارم. ازش خواهش کردم این کتاب رو واسه یه هفته بهم قرض بده که اونم با کمال میل (امیدوارم البته!) پذیرفت. از دیشب تا حالا دارم با خودم فکر میکنم چطور شد که خیلی اتفاقی قرار دیشب شکل گرفت و خیلی اتفاقی امیر اون کتاب رو شاید تو کیفش همراهش داشت و خیلی اتفاقی به درخواست من جواب مثبت داد تا انگار بدون اینکه خودش هم متوجه باشه یکی از بزرگترین کمک ها رو بهم کرده باشه واسهء ادامه دادن و نوشتنم. برای نوشتن بخش گروه کر ِ کارم، به شدت به مطالعهء این سمفونی از مالر احتیاج داشتم. فقط و فقط هم همین سمفونی و نه هیچ کار دیگه ای از مالر!!
اینجاست که نشانه ها رو میبینی، و مطمئن میشی از راهی که توش قرار گرفتی و کاری که باید انجامش بدی.
دیروز به آرتمیس هم میگفتم؛اگر این کار رو بنویسم شاید چیزی عوض نشه و اتفاقی هم نیافته؛ ولی اگر ننویسمش مطمئناً چیزی عوض نمیشه و اتفاقی هم نخواهد افتاد. این رو مطمئنم!
برای خلق کردن، علاوه بر اینکه به ایده های نو و جالب نیاز هست، فضاسازی مناسب یکی از مهم ترین مسائل برای پروروندنِ ایده هاست. اینجاست که وقتی میشینی پشت ساز و چهار تا آکورد ساده رو میزنی، اون فضا، اون حس و اون همه ایده های نوشته نشده دوباره به طرفت هجوم میارن و وجودت سرشار میشه از خلاقیت.
از دیروز تا حالا بیشتر وقتم رو پشت کیبورد گذروندم و تمام کارهای نیمه تمامم رو دوباره بررسی کردم به خصوص (...) که یه جورایی دم دست تره و برای نوشته شدن راحت تره. ایده های عظیم تر رو گذاشتم کنار و فقط دارم سعی میکنم بهشون فکر کنم. میدونم که زیادی نواختن هم میتونه مضر باشه و به خصوص برای من که نوازنده نیستم و تکنیک خوبی هم اصلاً ندارم و فقط دلنگ دولونگی میکنم تا بتونم اون فضا رو برای خودم بسازم، میتونه خیلی دردسر درست کنه و باید دوباره به همون عادت گذشته هم فکر کنم؛ یعنی نوشتن ایده های کلی و پیاده روی های طولانی و بی هدف برای تمرکز کردن روی این ایده ها و پروروندنشون.
الان هم که پاییزه و هوا جون میده واسه اینجور پیاده روی ها....
--------
پ.ن: شازده تا حدی دربارهء سفر اخیر تو وبلاگش نوشته. به روز شده! بخونید!
*نقل قولی از رومن رولان
۱۸ خرداد ۱۳۷۸، شیراز
البته تقصیر من هم نیست! اگر این ایتالیایی ها یه کم کمتر شبیه ما ایرانی ها و یه کم بیشتر شبیه اروپایی ها بودند، الان وضعیت من هم این نبود و با خیال راحت از این سفر بهاری لذت میبردم. قضیه هم اینه که قرار بود تمام پارت ها رو خودشون بنویسند و من فقط قسمتهای مربوط به خواننده ها (سولیست ها) رو بنویسم ولی چند روز پیش دوستم که مسوول هماهنگی کنسرت هست بهم ایمیل زده که اونا هنوز نتی رو ننوشتند و اگر هم نوشته نشه، کار اجرا نمیشه!
اینه که مجبورم خودم تمام جور این کار ِ سخت و اعصاب خورد کن رو بکشم. هرچند خیلی هم بد نشد و یه بازبینی ِ دوباره هم روی پارتیتور انجام دادم و اشکالاتش رو درست کردم.
همهء اینا به کنار، امیدوارم که مشکل ِ تازه ای درست نشه و همه چیز برای ۷ ژوئن ختم به خیر بشه!
خوبه که یه کم به خودم استراحت بدم و سعی کنم تو این مسافرت یه هفته ای آروم تر باشم....
امروز که برای نهار خوردن رفته بودم سلف، یکی از دوستای آهنگسازم رو دیدم. جانکوزیمو رو چند ساله میشناسم. از همون سال اولی که اینجام و کلاً با هم موزیکولوژی رو شروع کردیم. الان البته اون درسش تموم شده و داره دوره های دیگه ای رو میگذرونه.
بعد از نهار برای خوردن قهوه رفتیم به کافه توبینو. باهاش از این ترانه ها صحبت کردم و براش توضیح دادم چقدر این مقدمه اش داره اذیتم میکنه. براش گفتم که کل کار رو تو ذهنم دارم و میشه گفت نزدیک به 90 درصدش کاملاً تو مغزم هست و خورده کاری های تزیینیش و سازبندی و به قول موتسارت “خرچنگ قورباغه هاش” مونده که بنویسم! ولی نمیدونم کلاً کار رو چطور باز کنم. یعنی نقطهء شروعی که بشه روش کار کرد ندارم. بهم گفت که اون همیشه برای تموم کردن و نقطهء پایان کارهاش مشکل داره و من گفتم من دقیقاً میدونم پایان این ترانه ها چه جوری هستند و چیزی که آزارم میده اینه که نمیدونم چطور شروع کنم و به قولی چه Openning براش در نظر بگیرم.
تو خنده و شوخی بهم گفت “تو که میدونی چطوری قراره تمومش کنی، شاید بد نباشه همون ایدهء پایان رو یه جورایی برای شروع به کار بگیری!”
پوفففف! همه چیز معلوم شد. ایدهء عالی ایه به خصوص اینکه پایان اولین ترانه خیلی شبیه به پایان آخرین ترانه هست که سیکل پنج تایی رو کامل میکنه.
[...]
همین الان میخوام بشینم به نوشتن.[...]
این بار میخوام کاملاً به حافظه ام اعتماد کنم. همیشه برای نوشتن یه کار جدید، اول طرح ریزی اولیه میکردم و بعد عین نقشهء راهنما از اون طرح برای جلو بردن کار استفاده میکردم ولی این بار میخوام بدون هیچ پیش نویسی از همون اول شروع کنم به ارکستر نویسی. نمیدونم چقدر میتونه سخت باشه ولی باید یه بارهم که شده به صورت جدی و برای کاری که برام خیلی مهمه اینو تجربه کنم.
این متن نهم اسفند امسال، یعنی ۴ روز پیش نوشته شده.