خواب

چند شب است که خوابش را می‌بینم؛
نمی‌دانم کیست و از کجا پیدایش شده؛ ولی دایم جلوی رودخانه‌ای شبیه به هراز نشسته است و به جریان آب نگاه می‌کند. گاهی اوقات چیزکی می‌گوید؛ جمله‌هایی نامفهوم؛ گاهی اوقات آهنگی را آرام زیر لب زمزمه می‌کند و گاهی اوقات مثل دیشب با تکه چوبی نازک و بلند به آب می‌کوید...
چند شب است که خوابش را می‌بینم؛
مردی میانسال با موهای جوگندمی....

دیوانگی

این پنج دقیقهء پایانی سمفونی سیبلیوس (نوشتهء قبلی را ببینید) امانم را بریده. عین دیوانه‌ها تکرارش می‌کنم و اجراهای مختلفی را گوش می‌کنم و راضی و ناراضی دوباره از اول...

احساس حقارت می‌کنم... احساس حقارت محض.... دقیقاً مثل مورچه‌ای که جلوی فیل قرار گرفته باشد...

رهبر ارکستر

رهبر ارکستر باید این شکلی باشد؛ که بعد از آخرین نت، قبل از اینکه برگردد و در مقابل تشویق تماشاگران به خود ببالد، در مقابل نوازنده‌هایی که همسن و سال نوه و نتیجه‌هایش هستند، تعظیم کند.
سر کالین دیویس که ارکستر جوانان گوستاو مالر را رهبری می‌کند؛
سیبلیوس-سمفونی شمارهء ۲ موومان پایانی

؟



یکی پیدا شه این ترکیب مسخره و مضحک "تصنیف خاطره انگیز" رو واسه من ترجمه کنه....



بیا عادی باشیم...

بیا پنهان کنیم... بیا پنهان کنیم همه چیز را...
بیا بخندیم به هر که خر است و بی کله....
به هر که فکر می‌کند زندگی می‌تواند طور دیگری باشد...

بیا پنهان کنیم درونی‌ترین حس هایمان را...
بیا...
بیا...
بیا بخندیم به تمام آنهایی که زندگی را طور دیگری می‌خواستند...
به تمام آنهایی که زندگی را جور دیگری می‌دیدند...

«دیدی؟ دیدی مادرجون؟ دیدی چقدر گول خوردی؟
تو هم مثل منی...
دیگه به هیچی اعتقاد نداری....»*

بیا...
بیا بخندیم به تمام آنهایی که عادی نیستند...

بیا عادی باشیم... مثل تمام انسانهای عادی دیگر که در عادی ترین زندگی‌ها، دارند عادی زندگی می‌کنند...
بیا عادی باشیم!


*هامون

فال سال نو

شروع می‌کنم به جمع کرن هفت‌سین؛ دونه دونه هفت تا سین و آینه و شمع‌ها رو بر می‌دارم. آخرین چیزی که از روی سفره برداشتم دیوان حافظ بود که روی صفحهء مربوط به فال سال نو باز شده بود و همونطور مونده بود روی سفره. دوباره فال رو خوندم:

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد....

کمی بیاندیشیم ۷

جهانی که در آن زندگی می‌کنیم اینطور درست شده‌است: دنیایی از ساختارهای به هم متصل. و عشق تنها زمانی نجات می‌یابد که خرد بتواند با صدایی رسا سخن بگوید.

گرگوری باتسون

تاملات نابهنگام ۴

به «تکه‌خوانی» و «تکه‌بینی» و خلاصه «دریافت تکه‌ای» عادت کرده‌ایم؛ چه خوشمان بیاید چه نه، عادت کردیم به این گرایش وحشتناک به مینیمالیسم موضوعی، به این پذیرش و سهیم کردن‌های تکه‌ای و موجز.

امروز از عطار شعری می‌خواندم که داستان رابعه دختر کعب را نقل می‌کرد؛ یک سال و خورده‌ای پیش در نمایشگاهی در فرهنگیرای نیاوران خیلی تصادفی با تکه‌ای از این شعر آشنا شده بودم؛ از همان روز داستان رابعه و همان چند بیتی که آن روز خوانده بودم (خوانده بودیم) به شدت تحت تاثیرم قرار داد؛ داستان شاید خیلی معمولی و پیش پا افتاده به نظر بیاید ولی به نظر من خیلی عمیق‌تر و لایه لایه‌تر از آن چیزی است که سطحی خوانده شود و رها شود.
تا امروز هیچوقت ننشسته بودم شعر عطار را از ابتدا تا انتها بخوانم؛ امروز میان این کلاس و آن کلاس فرصتی شد تا خودم را غرق کنم در میان بیت‌های خارق‌العادهء عطار.

امروز تازه فهمیدم برای درک یک اثر هنری (شعر، موسیقی،...) چقدر لازم است کلیت آن را شناخت و تنها به این گزیده‌گرایی‌هایی که در روزگار ما به شدت رواج پیدا کرده و هر روز بیشتر از دیروز دارد خود را غالب می‌کند دور شد. می‌خواهم بگویم برای درک واقعی باید خود را سپرد به جریان اثر. مثلاً اگر دو بیت از این شعر بلند را من اینجا بنویسم به هیچ وجه آن تاثیری را نخواهد داشت که خواننده بنشیند و از ابتدا آن را بخواند. یعنی وقتی نزدیک به دویست بیت را خواندی، و با ریتم کار رفتی جلو و تمام وجودت همگن شد با ضرباهنگ شعر، تازه می‌فهمی وقتی عطار از «سَر» حرف می‌زند یعنی چه.
آن موقع اگر نتوانستی جلوی اشکهایت را بگیری اصلاً مساله‌ای نیست....

تولد در میان رفقای دور و نزدیک

۱- ساعت از دوازده شب گذشته بود و من تو آشپزخونه مشغول خوندن و نت برداشتن از مقاله‌ها برای سمینار روز بعد بودم؛ سیلویا و امانوئله، اومدند تو آشپزخونه: «تولدت مبارک!» و هدیه‌ام رو که با کاغذ نارنجی رنگی کادو شده بود گذاشتند روی میز. دو تا کتاب بی نظیر!

۲- ظهر بعد از سمینار رسیدم خونه و یه رایت رفتم پای کامپیوتر؛ رفقا سنگ تموم گذاشته بودند. هیچوقت فکر نمی‌کردم از شنیدن این همه تبریک تو گودر خوشحال بشم. رفقای گودری واقعاً دمشون گرم!
دیدن نزدیک به سی تا ایمیل هم خوشحالیم رو چند برابر کرد؛ 

۳- بعد از ظهر وارد کلاس شدم برای سمیناری که قرار بود یکی از استادهای دانشگاه پالرمو برگزار کنه. وسط اون همه شلوغی و رفت و اومد بچه‌ها و استادهای دانشگاه خودمون، یهو یه سری از بچه‌ها ایستادند و همراه با خود استادمون شروع کردند به خوندن تولدت مبارک (البته ورژن اجنبی‌اش!!) بغضم گرفته بود از این همه مهربونی و معرفت!

۴- تلفن پشت تلفن از ایران و تا می‌اومدم جواب بدم بوق اشغال... بدترین قسمت ماجرا این بود که یک سری آدم خیلی خیلی عزیز و مهم زندگی‌ام سعی می‌کردند باهام تماس بگیرند و من تا می‌اومدم جواب بدم تلفن قطع می‌شد؛ روسیاهی موند به مخا*براتِ عظیم‌الشان!

واقعاً از همهء دوستانی که به یادم بودند و هستند ممنونم؛ همیشه تولد برام یه جورایی یه قرارداد خیلی ساده و حتا کم ارزش بود اما نمی‌دونم چرا امسال این داستان یه کم فرق داشت؛ به این همه توجه انگار نیاز داشتم و برای چندمین بار بهم ثابت شد رفیق واقعی، همیشه رفیق باقی می‌مونه و هیچ فاصلهء زمانی و مکانی عمق این رفاقت‌‌ها رو نمی‌تونه کم کنه.

Friends... 1

تو سریال فرندز جایی هست که جویی قراره نامه‌ای بنویسه و چه چه؛ و از دوستش، راس، کمک می‌گیره تا نامهء معقولی بنویسه و راس هم بهش یاد می‌ده که از طریق ورد، می‌شه کلمه‌های معمولی و پیش پا افتاده رو با کلمه‌های قلمبه سلمبه جایگزین کرد و به قول معروف کلاس نوشته رو برد بالا. حالا بماند که چه اتفاقات با مزه‌ای سر این نامه‌نگاری افتاد، ولی من دقیقاً از دیروز تا حالا دارم به این فکر می‌کنم که این آقای کورتیس فرانکلین که مقاله‌اش رو باید برای سمینار فردا آماده کنم آیا اساساً به روح اعتقاد داشته یا نه. یکی نیست بهش بگه آخه مرد حسابی می‌میری اگر عین آدمیزاد از زبان مادریت استفاده کنی؟ آخه این چه وضع نوشتنه که بعضیا فکر می‌کنند هرچقدر از واژه‌های ناآشنا استفاده کنند حتماً مطلب بهتری نوشته‌اند؟
منظورم به واژه‌های تخصصی یا مباحث پیشرفته و آمادگی قبلی دربارهء موضوع‌های مورد بحث نیست که اگر اینطور بود که کلاً مشکلی نداشتیم؛ ولی این مقالهء احمقانه به جای اینکه بیاد و موضع خودش رو عین بچهء آدم مشخص کنه لقمه رو از میدون امام حسین تا برج معروف سانفرانسیسکو می‌چرخونه و می‌چرخونه و آخرش هم آدم نمی‌دونه این سی و دو صفحه مطلب نوشته شده از چه تزی داره دفاع می‌کنه؟

خلاصه فردا به احتمال قریب به یقین من و استاد نسبتاً محترمه دعوایی خواهیم داشت بس عظیم من‌باب انتخاب این مقاله.... خدا به خیر کناد.

نامه به خدا ۴

خدایا،
این عید باستانی و نسبتاً محترم نوروز را زودتر خودت به پایان برسان تا ما روزی شانصد و هفتاد و پنج هزار ایمیل نداشته باشیم که فلانی عکسی از ما را در فیسبوک کامنت کرده و بهمانی جواب داده و الی آخر! 
خداوندا؛
خودت به بندگان نازت بگو تا عکس گل و بلبل و هفت سین و دیوار تخت جمشید و غیره و ذلک را با نام این بندهء حقیرت مورد تگ قرار ندهند. 


با سپاس

در راه... ۲۲

بهار را باید راه رفت....

شب سال نو

باید واقعیت رو بگم؛ دیشب خیلی بیشتر از اون چیزی که حتا تصورش رو می کردم خوش گذشت. ماهی کفال بی‌مزه‌ای سرخ کردم با برنج گذاشتم جلوی مهمونام و مراسم بگو و بخند همراه بود؛ شاید باور کردنی نباشه ولی کم پیش میاد وقتی دور هم جمع می‌شیم تا این اندازه بخندیم به خصوص که معمولاً نصف مدت با هم بودنمون صرف حرف زدن دربارهء دانشگاه و تز و کلاس و استادها و درس ها و موسیقی و ... می‌شه. ولی دیشب بعد از مدتها طوری می‌خندیدم که اشکم دراومد (من جزء اون دسته‌ای هستم که از شدت خنده اشکشون درمیاد!)

البته جناب خفاشی که بعد از آبجوی هفتم تو اتاق پذیرایی شروع کرد به چرخیدن و هرچی خورده بودیم رو از سرمون پروند هم که بی‌تاثیر نبود؛ داستانی بود این خفاش بی نمک که نزدیک به یکی دو ساعت همه‌مون رو سرکار گذاشته بود و خلاصه به هزار بدبختی بیرونش کردیم!

خلاصه که سال نو با خنده و خفاش شروع شد؛ خدا آخر و عاقبتش رو به خیر کنه.