خدای عزیز و محترم،
من خودم می‌دونم که حسابی دارم غر می‌زنم و همیشه انسانی غرغرو و اعصاب خورد کن بوده‌ام. ‌خوب می‌دونم که توی این سی و یک سال زندگی، حسابی اعصابت رو ریخته‌ام بهم و حسابی هی نق زدم به جونت و از هر چیز کوچیکی که مطابق میلم نبوده هی نالان بودم و هی گیر دادم که چرا باهاس این ریختی باشه و اینا و خب تو هم نود درصد مواقع به حرفهام گوش دادی و خدای خوب و منطقی‌یی بودی و همیشه حرف آدم سرت می‌شد!
می‌دونم که همین چند وقت پیش هی گیر می‌دادم که چرا اینجا انقدر سرده و بارون میاد هی و اینا... خودم خوب یادمه که آرزو می‌کردم هوا آفتابی بشه تا بریم با رفقا تو اون کافه‌هه که سر نبش اون خیابون باریکه است که می‌رسه به کلیسای شهر بشینیم و قهوه بخوریم و یه کم از هوای آفتابی لذت ببریم. خوب یادم میاد همهء اینا رو!
خب؟
ولی یه چیزی این وسط مسط‌ ها اتفاق افتاد که آدم نمی‌تونه همچین بهش بی تفاوت باشه؛ درسته که ما خواستیم یه کم این هوا وضعش بهتر بشه، اما نه دیگه یهو انقدر بهتر بشه که سر یه هفته از ماکزیمم ۱۶ درجه برسیم به ۳۶ درجه که خداجون! حالا اگر هم می‌خوای لطف کنی، جون عزیزت خورد خورد این کار رو انجام بده تا ما یه کمی همچین آمادگی داشته باشیم از قبل. آخه این چه معنی داره که یهو اول خرداد بیای دمای هوا رو ببری اونقدر بالا و درجهء رطوبتش رو هم تنظیم کنی روی هشتاد و پنج درصد؟ نمی‌گی ما امکان داره اینجا یهو دور از یار و دیار ریق رحمت رو با یه سکتهء ملس همچین سر بکشیم آخه؟

بعدش خدا جون،
درسته که من هی گیر می‌دادم و می‌گفتم هوا سرده و اینا ولی یادت نیست من وقتی هوا گرم بشه همین دو زار منطقی که تو وجودم به ودیعه گذاشتی رو هم بی‌خیال می‌شم و امکان داره اونوقت یه جنگ جهانی راه بیافته؟
خدا جون، من از همین الان رسماً و کتباً ازت می‌خوام که دمای هوای اینجا رو پایین بیاری تا خدای نکرده یه وقت من مجبور نشم پته‌هات رو بریزم رو آب... این نامه‌هه رو هم اینجا تو ملاء عام سرش رو گشاد کردم تا بدونی شوخی نمی‌کنم.

امضاء
بندهء غرغروی نق‌نقوی حضرت عالی.