جایی در کوه‌های آلپ فرانسه، یک مرد اسکی‌باز بیست یا بیست و پنج سال پیش گم شد.  ظاهراً زیر بهمن مدفون شده بود و جسدش هرگز پیدا نشد. پسرش که در آن هنگام کودک بود، بزرگ شد، اسکی را آموخت و سال گذشته، روزی به اسکی رفت. از جایی که پدرش در آن گم شده بود فاصله‌ی زیادی نداشت، ولی خودش این را نمی‌دانست. به خاطر جابه‌جایی کامل و مداوم یخ‌ها طی آن سال‌ها، دامنه‌ی کوه حالا کاملاً با گذشته فرق داشت. پسر که در دل آن کوه‌ها تنها بود و کیلومترها با بقیه‌ی آدم‌ها فاصله داشت، بر حسب تصادف جسدی را یافت؛ جسد یک مرد که چنان تر و تازه مانده بود که انگار در حالت اغما به سر می‌برد. لازم به گفتن نیست که مرد جوان برای وارسی جسد خم شد. در حالی که به چهره‌ی جسد نگاه می‌کرد وحشت سراپای وجودش را فرا گرفت، چون خیال کرد صورت خودش را می‌بیند. آن‌طور که در مقاله نوشته بودند، جوان در حالی که از ترس می‌لرزید، جسد را که کاملاً یخ زده بود و به نظر می‌آمد کسی است که در آن سوی پنجره‌ای ایستاده است با دقت بیش‌تری بررسی کرد و دید که پدرش جسد است. جسد مرد هنوز جوان بود، حتی جوان‌تر از سن فعلی پسرش، و آبی* احساس کرد که چیزی با ابهت و مخوف در آن نهفته است. مسن‌تر بودن از پدر عجیب و ترسناک است و این موضوع آبی را چنان متٱثر کرد که در حال خواندن نزدیک بود گریه کند.

--------

ارواح - پل اُستر - ترجمه‌ی خجسته کیهان - نشر افق - ۱۲۵۰ تومان

* آبی اسم یکی از شخصیت‌های این داستان است. در واقع تمام شخصیت‌های این رمان با رنگ‌هایی مثل آبی، سیاه، سفید و ... مشخص می‌شوند.